سرانجام نتایج دخالتهای ناتو -بویژه امپریالیسم آمریکا- در مناسبات میان روسیه و اوکراین به بار نشست و هشدارهای روسیه را در این باره که نمیتواند ادامه پیشروی ناتو به سوی مرزهای خود را تحمل کند، به جنگ تبدیل کرد. روسیه بارها تهدید کرده بود که بیش از این دیگر هیچ اندازه پیشروی ناتو بهسوی مرزهای خود را تحمل نخواهد کرد و در صورت اصرار آمریکا و ناتو بر این پیشرویها، با ابزار و روشهای مقتضی مانع از آن خواهد شد. امپریالیسم بنا به تصوراتی که از خود و متحدانش -بویژه نئونازیهای حاکم بر اوکراین- داشت، به این هشدارها اعتنائی نکرد و چشم خود را بر پیامدهای حوادث کریمه و سوریه و استقامت روسیه در این حوادث بست و بر لجاجت خود در الحاق اوکراین به ناتو افزود. در نتیجۀ این فعل و انفعالات که با انواع فریبکاریها و کلی گوئیها و ابهام تراشیها همراه بود، حکومت نئونازی و مافیائی اوکراین، به گمان ایستادگی اربابان آمریکائی و اروپائی خود در برابر تهدیدات روسیه، قدمهای تازهای برداشت که بطورکلی مخالف توقعات حَقۀ روسیه و مغایر قرارهای مینسک بود تا به زعم خود مسئله را با حدت بخشیدن به آن، به طور نهائی فیصله دهد.
اینکه واکنش جنگی روسیه در برابر جنگافروزیهای آمریکا و ناتو، ضروری بوده یا خیر، فعلا موضوع این یادداشت نیست اما بر این نکته باید تاکید نمود که حل و فصل اختلافات دولتها با عملیات نظامی و اقدام به جنگ تهاجمی به هیچوجه مطلوب وپسندیده نیست. در عین حال باید پذیرفت که جنگ تدافعی از این قاعده بیرون است و حق هر کشور و مردمی است که با تجاوزات آشکار و نهان تا دفع قطعی مهاجم، با او مقابله کند. چنین تعبیری درباره عملیات نظامی پیشگیرانه از جنگهای ویرانگر نیز میتواند به طور نظری صادق باشد. فدراسیون روسیۀ امروز، با همان ضابطهای عملیات نظامی خود را علیه اوکراین آغاز کرده است که دولت شوروی در زمستان ۱۹۴۰ برابر دولت فنلاند. و حوادثی که جریان دارد بسیار نزدیک به همان مصلحتهای استراتژیک شوروی در آستانه جنگ جهانی دوم است.
اما چرا دولت شوروی به چنین اقدامات غیر قانونی و خارج از عرف بینالمللی دست یازید؟ پاسخ این سئوال بسیار روشن است. امپریالیسم از فردای انقلاب اکتبر حتی یک لحظه آرزوی نابودی دولت شوروی را ترک نکرد و چون هیتلر به قدرت رسید تحقق این آرزو را در اعمال و افکار او دید. دولتهای فرانسه و انگلیس و آمریکا بویژه از سال ۱۹۳۵ این گمان را در خود میپرورانیدند که میتوان بدست هیتلر، شوروی را ساقط کرد و جنبش کارگری را مهار زد. تصورات ایشان پشتوانه عقیدتی هم داشت. لودویک فون میزس سرکرده لیبرالیسم مینویسد: نمیتوان انکارکرد که فاشیسم و تمام تکاپوهای دیکتاتور جویانۀ مشابه، پر از نیتهای خوبند و مداخلۀ آنها در این مقطع زمانی، تمدن اروپا را نجات داده است. خدمتی که فاشیسم با این کارخود انجام داده است در تاریخ جاودان خواهد ماند . . . فاشیسم تنها چارهای اضطراری برای این مقطع زمانی بود و اگر آن را چیزی بیش از این بدانیم مرتکب اشتباه فاجعه باری شده ایم. (لیبرالیسم، ص. ۸۳)
این خیانت باور نکردنی به مردم جهان و بویژه زحمتکشان و محرومان، مشخصات و علائم روشنی داشت: دموکراسیهای غربی، هرگونه همراهی با جمهوری اسپانیا را که با کودتای ارتش به فرماندهی فرانکو عاجز شده بود، به بهانۀ رعایت مقررات کمیتۀ عدم مداخله به کناری گذاشتند و حتی اسلحه شوروی را که برای ارسال به جمهوری اسپانیای در فرانسه نگهداری میشد توقیف کرده بودند. این در حالی بود که دولتهای فاشیستی ایتالیا و آلمان و پرتغال و حتی پادشاهی عقب مانده و قرون وسطائی مراکش همواره تا پایان جنگ داخلی بیش از ۱۵۰ هزار نظامی و شبه نظامی با تجهیزات جنگی پیشرفته در خدمت فرانکو داشتند. جمهوری اسپانیا بدست چنین نیروئی ساقط شد. تاریخ از پیامدهای این شکست شرمگین است.
آلمان هیتلری در مارس ۱۹۳۸ با یکی از تمهیدات زورگویانۀ معمولی خود دولت مستقل اتریش را برانداخت و آن کشور را ضمیمه قلمرو آلمان کرد. نکته اساسی این که به قول شایرر هیچیک از دولتهای بزرگ اروپائی انگشتی علیه او بر نیاوردند و حتی پیشنهاد دولت شوروی را در ۱۷ مارس ۱۹۳۸ مبنی بر تشکیل کنفرانسی برای جلوگیری از تجاوزات آلمان به سخره گرفتند.
هیتلر پس از این پیروزی با تهدید به جنگ خواستار تصاحب منطقه آلمانی نشین غنی و ثروتمند سودت لند در جمهوری چکسلواکی شد و دولتهای فرانسه و انگلیس بدون اعتنا به اعتراضات آن دولت مستقل، و مخالفتهای بر حق او در پایان کنفرانس مونیخ (۲۹- ۳۰ سپتامبر) چند هزار کیلومتر مربع از خاک چکسلواکی با جمعیتی بالای یک میلیون نفر و زیرساختهای اقتصادی ارزنده به آلمان دادند و کفتارهای حاکم بر لهستان و مجارستان نیز هرکدام قطعهای از این سرزمین مظلوم را صاحب شدند.
با همه این احوال، دولت شوروی بار دیگر در تابستان ۱۹۳۹ خواستار تشکیل اتحادیه دفاعی مشترک با انگلیس و فرانسه شد. اما این دولتها اعتنائی به این پیشنهاد نکردند و تنها پس از اعتراضات و فشارهای کسانی همچون وینستون چرچیل که تنها راه بازداشتن هیتلر از توسعه طلبی و جنگ افروزی را اتحاد با شوروی میدانستند، هیئتی متوسط و بدون اعتبارنامۀ لازم را به سوی مسکو فرستادند. این هیئت که میتوانست با هواپیما و در عرض یک روز به مسکو برسد، به بهانه اینکه همه اعضای هیئتهای انگلیسی و فرانسوی در یک هواپیما جا نمیگیرند، با یک کشتی مسافری کم سرعت عازم شوروی شد و در ۵ اوت به لنینگراد رسید و در ۱۱ اوت به مسکو رفت. به قول شایرر، هیئت مزبور، این مسیر چند ساعته را به اندازه زمانی پیمود که برای رسیدن به آمریکا با کشتی کوئین ماری لازم بود. این تذبذب خطرناک موجب افزایش بدگمانیهای برحق شوروی به انگیزههای غرب شد و در همان روزهای سرنوشت ساز، درخواست دولت آلمان برای مذاکره و عقد قرارداد عدم تعرض را پذیرفت و قرارداد در ۲۳ اوت به امضا طرفین رسید. این قرارداد را همه دولتمردان بیمرام غرب که به عمد دولت شوروی را از جریان تحولات جهانی خارج میکردند و در همین حال دولت هیتلری را به سوی او کیش میدادند، خیانت به صلح نامیدند؛ اما کسانی همچون چرچیل در همان حال که آن را عملی ناجوانمردانه نامیده بود، بسیار واقع بینانه توصیف کردند.
با انعقاد قرارداد عدم تعرض میان شوروی و آلمان (۲۳ اوت ۱۹۳۹) ممالک استونی و لتونی و فنلاند و بخش شرقی لهستان – از مرزهای شوروی تا رودخانه ویستولا – با توافق آلمان که برای تصرف لهستان تعجیل داشت درحوزه نفوذ شوروی قرار گرفت. با ورود ارتش آلمان به لهستان در بامداد اول سپتامبر ۱۹۳۹، ارتش سرخ نیز وارد لهستان شد و تا ساحل شرقی رودخانه ویستولا پیش رفت و بدین ترتیب، فاصله میان مرزهای واقعی خود را با نقطۀ آغاز حملات احتمالی آلمان به شوروی، طولانی کرد. دولت شوروی میدانست که قرارداد عدم تعرض، دوامی نخواهد داشت و ارتش آلمان پس از چندی تهاجم خود را به شوروی آغاز خواهد کرد. با همین ملاحظات در ۱۱ اکتبر ۱۹۳۹ مذاکراتی را با دولت فنلاند آغاز کرد تا تغییراتی در مرزهایشان صورت گیرد و خطراتی که برخی مناطق غربی شوروی را تهدید میکرد، کاهش یابد. یکی از مناطقی که در این ارتباط بشدت تهدید میشد، شهر لنینگراد بود و شوروی برای کاستن از این تهدیدات، به فنلاند پیشنهاد کرد که در برابر واگذاری قسمتی از برزخ کارلی در خاک فنلاند، دو برابر همان مقدار را از کارلی شوروی دریافت نماید و با احداث یک پایگاه دریائی استیجاری برای شوروی در مدخل شمالی خلیج فنلاند موافقت کند. این تغییرات آشکارا خصلت سوق الجیشی داشت و هدف آن تامین حدودی از امنیت برای شهر لنینگراد در صورت حمله آلمان به شوروی بود. همانگونه که فرناندو کلودین مورخ تروتسکیست در کتاب «از کمینترن تا کمینفورم» تاکید دارد، همه این اعمال به عنوان اقدامات نظامی علیه آلمان قابل دفاع بوده است. مطابق نظر ایزاک دویچر که او نیز همفکر کلودین و سرشناستر از اوست، با تمهیدات پیش بینی شده در قرارداد عدم تعرض، «یک حصار دفاعی برای لنینگراد -پایتخت دوم شوروی- که بشدت در معرض خطر قرار داشت، بدست آمد» غرب یعنی انگلستان و فرانسه از این قرارداد بر آشفتند و هر تهمتی را که علیه شوروی و استالین در دل داشتند، بر زبان آوردند. همه منتقدان شوروی و استالین هرچه را که میشد علیه پلیدترین رهبران دولتهای جنایتپیشه به کار گرفت، در باره استالین تکرار کردند و او را از هیتلر و موسولینی بدتر نامیدند. امواج تبلیغاتی که مخالفان و دشمنان شوروی در این باره بهراه انداختند چنان عظیم بود که اغلب مردم اروپا نگاهشان به شوروی همچون دشمن آزادی و استقلال ملتها شد. حتی مدتی وقت لازم آمد تا بعضی احزاب کمونیست ضرورت این اقدام را دریابند. موج آنتی سوویتیسم قبلی، با شروع جنگ زمستانی میان شوروی و فنلاند، با هیزمکشی دولتهای فرانسه و انگلیس و آمریکا، به امواجی غولآسائی تبدیل شد که از پایان جنگ داخلی در شوروی تا آن زمان نظیر نداشت. این جنگ در ۳۰ نوامبر ۱۹۳۹ آغاز شد و آنگونه که مورخان شوروی نوشتهاند، آغازگر این جنگ نیز فنلاند بود. دولتهای یادشده غربی نیز خود را آماده جنگ علیه شوروی کردند و بر اثر امواج تبلیغاتی مملو از اکاذیب که علیه شوروی به راه انداخته بودند، هزاران نفر از اهالی فرانسه و انگلیس به ارتشهای آن دو کشور پیوستند تا برای شرکت در جنگ علیه شوروی به فنلاند اعزام شوند. تمام نشریات متعلق به اولتراچپها و تروتسکیستها و سوسیال-دموکراتها و بورژوازی لیبرال و محافل امپریالیستی، هر گونه کلام و بیانی را علیه شوروی و بویژه استالین بکار گرفتند. به اندازهای که لجن پراکنیهای سابق هیتلر علیه شوروی و استالین در مقابل آنها یک تمرین فحاشی مینمود. همین دولتها با فعالیتهای خود در جامعه ملل -که دیگر کاریکاتوری از خود شده بود- دولت شوروی را در ۱۴ دسامبر از این جامعه اخراج کردند و انواع و اقسام تضییقات و تحریمها را علیه آن بکار گرفتند، و چند صباحی بعد، آمادۀ عملیات نظامی علیه شوروی در خاک این کشور و در فنلاند شدند. دولت فرانسه که دهها هزار نظامی در مستعمره خود –سوریه- داشت اعلام کرد که در صورت موافقت دولت ترکیه، ژنرال ویگان با هزاران نظامی فرانسوی از طریق خاک این کشور به قلمرو شوروی حمله کرده و با هواپیماهای نظامی خود مناطق نفتی این کشور را در سواحل دریای خزر بمباران کند. فرانسه گمان داشت که دولت شوروی با چنین عملیاتی ساقط شده و آلمان نیز از نفت شوروی محروم، و به این ترتیب خطر حملۀ آلمان به فرانسه نیز منتفی خواهد شد. ارتش فرانسه حتی یک هواپیمای شناسائی را به آسمان باکو فرستاد تا شرایط را ارزیابی کند. دولتهای غربی توافق کردند که با ارتشهای خود به دولت فنلاند یاری رسانند و برای این کار همکاری دولتهای سوئد و نروژ را خواستار شدند. اما آن دولتها زیر بار این توقعات نرفتند و بیطرفی خود را حفظ کردند. با این همه دولتهای غربی مقدمات ورود به فنلاند را مهیا، و ۲۸۰ هواپیمای جنگی و ۶۸۶ قبضه توپ با صدها هزار گلوله توپ برای فنلاند ارسال کردند. دولت آمریکا نیز وام کلانی برای اعطا به دولت فنلاند تعیین کرد. در اوایل مارس ۱۹۴۰ بالغ بر ۵۷ هزار نظامی فرانسوی و انگلیسی آماده اعزام به فنلاند بودند. اما شکستهای ارتش این کشور در فوریه و مارس همان سال، مانع از ورود نظامیان انگلیسی – فرانسوی به فنلاند شد. دولت این کشور پس از شکستهای ارتش فنلاند، خواستار آتشبس شد. از روز ۱۲ مارس ۱۹۴۰ میان دو کشور صلح بر قرار گردید و تسهیلاتی را که پیشتر دولت شوروی از فنلاند درخواست کرده بود به این کشور واگذار شد. حقانیت اصرار دولت شوروی برای کنترل مناطقی که طلب کرده بود درست یک سال و نیم بعد اثبات شد. دولت فنلاند که بیزاریاش از شوروی دوچندان شده بود در اواخر سال ۱۹۴۰ به گروه دولتهای محور و پیمان سه جانبه یعنی آلمان و ایتالیا و ژاپن پیوست و در روز ۲۵ ژوئن سال ۱۹۴۱ به آن دولت اعلام جنگ داد. عملیات جنگی میان دو کشور تا اول سپتامبر ۱۹۴۴ ادامه داشت. در این روز، بنا به درخواست فنلاند که از پیشرویهای ارتش سرخ در فنلاند وحشت زده شده بود، میان دو دولت صلح برقرارشد.
این نوشته برای حمایت از جنگ کنونی در اوکراین و یا در مخالفت بی چون و چرا با آن نوشته نشده و در حقیقت هشداری به همه آنانی است که حوادث اخیر میان روسیه و اوکراین را دستمایه هرگونه اظهار نظر عجیب و حیرت آور، و اعلام خصومت و دشمنی با دولت روسیه کردهاند و قاعده عقلی و منطقی احتیاط را بویژه در باره اعلام نظر صریح و قطعی نسبت به امری که هنوز خود معرفت مستقیمی -فردی یا جمعی- از آن بدست نیاوردهاند، به کناری گذاشتهاند.
معرفتی که در یک هفته گذشته، همه جهان را به زیر سایه خود برده است، چنان سنگین و از همین لحاظ چنان غیر طبیعی و بیسابقه است که قابل قیاس با هیچیک از موارد مشابه خود نیست. تمام حوادث نظامی و جنگهای قرن بیستم و همه جنگهای قرن کنونی تا پیش از ماجرای اوکراین هیچگاه از چنین واکنش یگانهای در اطراف خود برخوردار نبودهاند و همواره گروههای بزرگی از موافق و مخالف را در اطراف خود داشتهاند. اما این ماجرا در کمتر از یک روز به بزرگترین اتحاد عقیدتی جهانی علیه دولت روسیه تبدیل شد. آیا همین مطلب نباید موجب تردید در اعتبار و اصالت آن شود؟
نکته بشدت نگران کننده در این داستان، اعتمادی غیرقابل باور نسبت به دولت هایی است که در تمام سیصد سال گذشته، سازنده بدترین حوادث ضد انسانی در همه حهان بودهاند. حوادثی که همچنان تکرار میشوند. البته هر قاعدهای یک استثنا هم دارد و این دسته از دولتها نیز میتوانند در لحظاتی، کاری خلاف سیرۀ خود انجام دهند. نظیر یک دستگاه از کارافتادۀ ساعت که در هر ۲۴ ساعت، دو لحظه را مطابق زمان نشان میدهد. اما چنین استثناهایی همانند ماهیت آن ساعت از کار افتاده، فقط در لحظات ناتوانی و اضطرار بروز میکنند. آخر نمیشود که در یک لحظه شریک وحشیگری مشتی غلام آبروباخته در کشتار مردم مظلوم یمن باشی و درهمان لحظه مدافع استقلال و سعادت اوکراین در برابر سرکردۀ وحشی دولت روسیه! نمیشود که مدافع اراجیف قاتلان قاشقچی و توجیهاتشان در باره چگونگی تناول جسد او باشی، و در اوکراین از مظلوم دفاع کنی! نمیشود ضامن طولانیترین تجاوز تاریخ علیه میلیونها انسان بیگناه فلسطینی در جهان امروز باشی و در همین حال از دفع تجاوز به اوکراین دم بزنی! نمیشود از میلیونها فلسطینی بخواهی که با دریافت مشتی دلار خون آلود غارتی، وطن خود را بفروشند و در همین حال حامی نیروها و کسانی باشی که به زعم تو، میخواهند وطنشان را از تصرفات قدرتی دیگر خلاص کنند! یعنی آزادی و عدالت و استقلال چنان به ذلت افتادهاند که آمریکا و ناتو پاسبان آنها شدهاند؟
بوی توحید ز اکناف جهان گم شده بود عاقبت سر ز گریبان تو بیرون آورد
اتحاد عقیدتی که از طریق شبکههای قدرتمند مزدور آمریکا و ناتو بر جهان سایه انداخته، فرصت تأمل را حتی از بسیاری مردم فرهیخته نیز گرفته است، چه رسد به تودههای مردمی که هر لحظه زندگی فرهنگیشان با هجوم انواع مردم دوستیهای کاذب آدمکشان اشباع میشود. واکنشهای هیستریک و غیر عقلائی ضد روسی که در فضاهای مطبوعاتی و مجازی ایران دیده میشود، ازیکسو انعکاس همان معرفت کاذبی است که در یک هفته گذشته بر همه جهان سایه افکنده و از سوی دیگر ترجمان کینه توزیهای قشری و تعلقات بیارزش پان ایرانیستی است که از آغاز تشکیل سلطنت پهلوی تا امروز ادامه دارد. برخی نیز اجرای فرمودههای همان مراکزی است که فرستندههای بی. بی. سی و صدای آمریکا و ایران اینترنشنال و رادیو فردا و منوتو و دهها موسسۀ بینام و با نام را تغذیه میکنند. حساب این چند دسته از بقیه واکنشگران ماجرای اوکراین جداست چراکه با طلوع نخستین انوار معرفت -حتی در اندازههای ناچیز- چونان دزدان دریایی کاراییب که تابش نور بر اندامشان موجب نابودیشان میشد، دود میشوند و به هوا میروند. اما گروههای دیگری از هموطنان ما هستند که حقیقتا دغدغه مردم را دارند و مخالفان واقعی جنگ و خونریزی و توسعه طلبی اقتصادی و نظامیاند. از این هموطنان توقع میرود که خود را به امواج معرفت کاذبی نسپارند که اتفاقا دنیای امپریالیستی در تولید مکرر و رنگارنگ آن تبحری بی اندازه دارد.
توقع از این هموطنان چنین است که قاعده عقلی تأمل و تعمق در مشاهده شیئ خارجی را فراموش نکنند. همه ما میدانیم که شرط اول شناخت، مشاهده شیئ خارجی است. چه با حواس پنجگانه و چه با ابزارهای معرفتی. آیا این گروه از هموطنان ما با حواس پنجگانه خود یا مردمان صالح و شایسته دیگر، و یا از طریق دسترسی به پژوهشهای علمی انجام شده دیگران -که اعتبارشان در جریان زندگی تایید شده- با این سرعت غیرقابل باور، به معرفتی بایسته از روسیه و اوکراین رسیدهاند؟ و یا اینکه به انگیزه صادقانه حمایت از مظلوم، پیرو معرفتی شدهاند که دشمنان همه ملتها و هر گونه آزادی خواهی و هر نوع عدالت طلبی برای ما تولید کردهاند؟
تشابهات فراوان میان عملیات کنونی آمریکا و نوچههایش علیه روسیه، با اعمال همینان در طول جنگ سرد علیه شوروی، یادآور همان گرایشهائی است که غرب به اصطلاح «دموکرات» نسبت به فاشیسم و موافقتش با دخالت آن در نابودی دولت شوروی داشت. این بار البته دولت شوروی مفقود است، اما روسیه کنونی -که البته جانشین سیاسی و اجتماعی و اقتصادی شوروی نیست، و با دوری مشهود از رذالتها و تباهیهای دوران یلتسین- وارث همه آن توانائیهای جنگی شوروی شده است که آمریکا و ناتو همواره از آن وحشت داشتند. از ترکیب این قدرت سهمگین با اقتدار فزاینده اقتصادی اجتماعی پیشتاز و عادلانۀ جمهوری خلق چین، و همراهیهای برخی دولتهای مستقل از امپریالیسم نظیر ویتنام و کوبا و کره شمالی و ایران و نیکاراگوا و ونزوئلا و … نیروئی شکل گرفته که قادر به مقابله موثر با یکجانبه گرائی امپریالیسم و تحکیم روند چند جانبهگرائی -این نیاز عاجل دنیای کنونی- است.
اگر بپذیریم که تولیدات جهان در آینده نیز همچنان نیازمند مصالحی است که امروزه به کار میآید، قلمرو روسیه و چین بزرگترین منابع تامین چنین مصالحی هستند. منابع دست نخوردۀ طبیعی و معدنی روسیه که از دریای بالتیک تا تنگۀ برینگ گسترده است، اگر در اختیار آمریکا نباشد، بیگمان به کانونی استثنائی برای هماوردی با او تبدیل خواهد شد. با چنین دورنمائی، سیر نزولی امپریالیسم و روندکاهش بهرهوری کار در قلمرو او تشدید میشود. چنین آیندهای که البته از دیدرس خود او نیز دور نیست، بر نگرانیهایش افزوده است و میکوشد به هر ترتیبی، صیرورت این دورنما را دگرگون سازد. بنابراین روسیه باید در محاصره قرار گیرد و یا دولتی مطیع و متفق آمریکا بر آن حاکم باشد و یا در صورت امکان به کشورهای متعدد تجزیه شود. این تصور هذیانی را پیشتر مادلن آلبرایت وزیر خارجه اسبق آمریکا نیز بر زبان آورده بود: روسیه بیش از اندازه بزرگ است و منابعی که در قلمرو آن وجود دارد متعلق به همه بشریت است و نه تنها متعلق به یک دولت.
الفاظ و تعابیر کودکانهای که با تشویق امپریالیسم درباره پلشتی تجاوز کاری –یعنی تجاوز روسیه به اوکراین- در فضاهای مطبوعاتی و مجازی جهانی و از جمله میهن ما به کار افتاده، فشار سنگینی با خود دارد که میتواند تا مدتی مانع از رخنمائی تاریخچۀ موارد واقعی تجاوزکاری شود. امپریالیسم آمریکا –و کارگزارش ناتو- با امیدواری به همین تصورات، تمامی مکاریها و فریبکاریهای مضحکشان را بر نمایش مخالفت خود با تجاوز به دیگران قرار دادهاند. اما چشم اسفندیار این تلقی بی بنیاد، حضور مستمر عنصر تجاوز در حیات روزمره و دائمی آمریکا و کارگزاران ریز و درشت او در جهان و بویژه در خاورمیانه است. مگر میتوان عنصر تجاوز را فیالمثل از قامت اسرائیل زدود. عشوههای عدالت خواهانه امپریالیسم، چونان مه دود رقیقی است که با کمترین وزش باد مخالف محو میشود؛ و باز باید حادثۀ دیگری بیاید تا عشوهگریهای مضحک او تکرار شود. امروزه برای ما ایرانیان و همچنین برای خلقهای عرب خاورمیانه تنها توجه به یک سئوال موجب ابطال فریبکاریها و عشوهگریهای عدالت نمایانه آمریکا و متحدانش میشود:
میان اعراب و اسرائیل چهار دوره جنگ رسمی و یک دوره جنگ فرسایشی بوده است: جنگ ۱۹۴۸، جنگ سوئز در ۱۹۵۶، جنگ شش روزه در ۱۹۶۷، و جنگ اکتبر در ۱۹۷۳، و جنگ فرسایشی پس از آتش بس در جنگ چهارم. از این میان، دو جنگ اول و چهارم به طور نظری، با تجاوز اعراب به اسرائیل آغازشده است و دو جنگ دیگر نیز تجاوز اسرائیل به اعراب. سئوال اساسی در این جاست که آیا میتوان اعراب را در جنگهای اول و چهارم، متجاوز دانست؟ پاسخ در ظاهر امر این است که فلسطینیان آواره و جنگجویانی از ۷ کشور مصر، اردن، سوریه، لبنان، عربستان سعودی، عراق و یمن آغازگر جنگ بودند. اما کدام وجدان انسانی میتواند اعراب را آغازگر واقعی آن جنگها بداند؟ چگونه میتوان اعراب را متجاوز دانست در حالی که اسراییل با استفاده از هر عمل و ابزاری همچون قتلعامهایی مانند دیر یاسین در ۹ آوریل ۱۹۴۸؛ ترورهای انفرادی مردم؛ تخریب خانهها و باغات و مزارع فلسطینیان ساکن مناطق اسراییلی؛ و کشتار صدها و هزاران نفر از مردم متواری شهرها و مناطقی نظیر یافا در روزهای ۱۳-۱۴ مه ۱۹۴۸ (یک روز پیش از آغاز حملات اعراب) تجاوز به فلسطینیان را به اعلی مرتبه خود رسانیده بود؟ ارتشِ از پیش تشکیل شدۀ دولت اسراییل، با کمکهای آمریکا چنان مجهز و مسلح شده بود که مدتها پیش از آغاز جنگ (۱۵ مه ۱۹۴۸) نیروی منظمی بالغ بر ۶۵ هزار جنگجو داشت. یعنی حدود ۳ برابر جنگجویان عرب که با احتساب عدهای از جنگجویان ایرانی، تعدادشان قریب ۲۲ هزار نفر بود. حمله اعراب به دولت مستقل و قانونی اسرائیل که عضو سازمان ملل متحد نیز بود، نه تجاوز، که پاسخ به تجاوز بود. نه قانون شکنی، که پاسخ به قانون شکنیهای آمریکا بود. قانون شکنیهائی در سازمان ملل متحد که حتی وزیر دفاع وقت آمریکا جیمز فورستالز و سامنر ولز معاون وزیر خارجۀ آمریکا و لارنس اسمیت عضو کنگره آمریکا را به اعتراض کشانید. جنگ فلسطینیان و متحدانشان، نه تنها با غاصبان صهیونیست، بلکه مقاومت در برابر امپریالیستهای پلیدی چون هاروی فایرستون -مالک کمپانی لاستیک سازی فایرستون و صاحب ۴۰۰ هزار هکتار مزرعه کائوچو در لیبریا- بود که با تهدید و تطمیع سران کشور، رای آن را در سازمان ملل متحد نصیب تقسیم فلسطین کرد. همین مضمون در باطن ماجرای جنگ کنونی روسیه با اوکراین نیز دیده میشود. من این نمونه را تنها برای تامل بیشتر در آنچه که میان روسیه و اوکراین میگذرد، یادآور میشوم. با این امید که هرکدام از ما به سهم خود از همراهی با تکرار روند تأسیس اسراییل دیگری که بطور کلی و کامل با عملیات آشکار و نهان ضد قانونی و ضد بشری آمریکا و نوچههایش و دخالتهای ویرانگر آنها در اطراف روسیه صورت میگیرد، اجتناب کنیم و بر تقویت چندجانبه گرائی که روسیه و جمهوری خلق چین ارکان اساسی آن هستند، بکوشیم.