اینجا شهر بارانهای نقرهای است. شهری که بیش از یک هفته است انتظار سایه را میکشد. ۷ صبح شنبه ۵ شهریور. ساعت از ۱۰ نیز گذشته است. تک گرما به همراه شرجیِ هوا شروع شده، اما جمعیت انبوه پا پس نمیکشد. صبورانه همه چیز را تحمل میکنند. گویی سایهی ابتهاج بر سرشان است.
اینجا شهر بارانهای نقرهای است. شهری که بیش از یک هفته است انتظار سایه را میکشد. ۷ صبح شنبه ۵ شهریور.
با یکی یار ز یاران قدیم، از خیابان سعدی حرکت میکنیم، مقصد اما باغ محتشم است. کیوان میگوید از مسیر محلهی سایه میرویم؟ با سر موافقتم را اعلام میکنم. سمت راست استادسرا. میپیچیم به چپ. نگاهمان به خانهای است که روزگاری زادگاه سایه بوده و در آنجا بالیده است، که اکنون جز آهی بر دل نمانده است.
خیابانهای منتهی به باغ بزرگ محتشم را بسته اند. سر چهارراهها و در مسیر ورودی باغ مأموران نیروی انتظامی و راهنمایی ایستاده اند. جمعیت از هر سو به سوی باغ روان است. هوای باغ نسبت به خیابانهای شهر خنکتر است و تو گویی خنکای مرهمیست بر شعلهی زخمی.
صدای کف زدنهای ممتد از خیابان ملت روبهروی شهر بازی میآید. بیاختیار به آن سو کشیده میشویم. دختر سایه، یلدا، سخنرانی میکند و پدرش را به ما میسپارد. حضور انبوه و چشمگیر جوانان در مراسم مجابم میکند که سایه توانسته است همچون حافظ و شاملو، در قلب همهی ایرانیان جا خوش کند. نمیدانم زمان چگونه میگذرد، ساعت از ۱۰ نیز گذشته است. تک گرما به همراه شرجیِ هوا شروع شده، اما جمعیت انبوه پا پس نمیکشد. صبورانه همه چیز را تحمل میکند. گویی سایهی ابتهاج بر سرشان است. عدهای نیز تصاویر او را بر دست گرفته اند. بسیاری اشک میریزند. برخی، اشعارش را میخوانند.
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید …