نگاه و تفکر انتقادی یا آنگونه که مارکس میگوید «نقد بیرحمانۀ» همه چیز از اصول بنیادین دیدگاه چپ است. مارکس نیز با همین رویکرد، دیالکتیک هگل را که ریشه در دانش به میراث رسیده از تاریخ انسانی داشت، به صورتی ریشهای تبیین و تدوین کرد و به قول معروف «آن را که بر سر ایستاده بود، بر پاهایش استوار کرد.» این روش که تقریباً همه یا بخشهایی از روشهای پیشین شناخت را به گونهای در دل خود داشت، مارکس را قادر ساخت به شناختی از جامعه انسانی و طبیعت دست یابد که دیدگاه برآمده از آن، در زمان زنده بودنش به نام خود او مشهور و مرسوم گردید و پس از آن هر کس که جهان پیرامونش اعم از جوامع انسانی و طبیعت را با این شیوه مورد کند و کاو و بررسی قرار میداد، «باورمند» به اندیشه رهاییبخش مارکس قلمداد میشود.
در ادامه این راه، خیل عظیمی از «باورمندان» به این روش و دیدگاه به گونهای یکجا و با تسامح چپ نامیده میشوند. اگرچه اکنون از این واژه به فراوانی و برای طیفهای مختلفی از لیبرالها و میانهروها و گروههایی که به گونهای تعدیل شده برخی از مؤلفههای دیدگاه مارکس را میپذیرند و حتی به آن عمل میکنند، استفاده میشود، اما برخی از این» باورمندان» که روی چندان خوشی به اندیشه و دیدگاه مارکس نشان نمیدهند هم، خود را «چپ» مینامند. با وجود این تعارضات مشهود، کماکان میتوان این واژه )چپ) را با همان تعبیر و تفسیر دو سده پیش به کار برد، تا هم مارکس و روش شناخت و دیدگاهش مقدس پنداشته نشود و صورتی آیینی به خود نگیرد و هم جمع هر چه گستردهتری از انسانها را دربر گیرد. هر چند که مؤکداً باید بر این نظر پای فشرد که هر کس بخشی از عناصر دیدگاه مارکس را بپذیرد، الزاماً چپ محسوب نمیشود…