نویسنده: Peter Beinart
برگرفته از: لوموند دیپلماتیک
برگردان شروین احمدی
اکتبر ٢٠٢۵
استثناگرایی یهودیان کمتر از آنچه تصور میکنیم، استثنایی است. ما تنها مردمی نیستیم که از روایت قربانیبودن برای توجیه برتری خویش استفاده میکنیم. در آغاز قرن بیستم آفریکانرها، همه آفریقای جنوبی را از بناهای یادبودی پر کرده بودند که یاد قربانیان اردوگاههای کار اجباری را گرامی میداشت که در طول جنگ دوم بوئر (۱۸۹۹-۱۹۰۲) توسط نظامیان بریتانیایی برپا شده بود. اگرچه این تاریخ کمتر شناخته شده و ممکن است در مقایسه با [افسانه] هزاران سال آزار و اذیت ما، بیاهمیت به نظر برسد، با این وجود تأثیر زیادی بر جهانبینی آنها گذاشت. زیرا آفریکانرها از درون و بیرون احساس خطر میکردند: در خانه توسط سیاهپوستان، که ظاهراً خواستار مرگ آنها بودند؛ در خارج توسط بریتانیا و سایر کشورهای غربی، ریاکاران غیرقابل پیشبینیای که آماده بودند تا همه چیز اتفاق بیفتد.
هر چقدر هم که این افسانه امروز عجیب و غریب و وهمآلود به نظر برسد، من که بخشی از دوران کودکیام را در کیپ تاون در دوران آپارتاید گذراندهام، میتوانم شهادت دهم که آفریکانرها و اکثر سفیدپوستان دیگر آفریقای جنوبی با تمام وجود به آن باور داشتند. علاوه بر این، چه بخواهیم چه نخواهیم، این داستان چندان با روایتی که یهودیان اغلب در مورد اسرائیل برای خود تعریف میکنند، متفاوت نیست. بسیاری از آنها، وقتی دولتی را متصور میشوند که در آن فلسطینیها دارای حقوق برابر «از نهر تا بحر» هستند، ناگهان تلآویوی را متصور میشوند که وحشیگری و هرج و مرجی بر آن مسلط شده که «ویژگی» خاورمیانه است. سفیدپوستان آفریقای جنوبی نیز که نظر بهتری نسبت به قاره سیاه نداشتند، متاثر از ترسهای مشابهی رفتار میکردند. آنها از نیجریه و کنگو با همان وحشتی حرف میزدند که یهودیان امروز از سوریه یا عراق صحبت میکنند. در این مناطقی که بنظر آنها گویا خشونت بومی شده، اقلیتهای بیدفاع هیچ شانسی برای بقا ندارند.
نمونه همسایه زیمبابوهای آنها به ویژه موجب ترسشان میشد. در سال ۱۹۸۷، هلن سوزمن، نماینده مترقی آفریقای جنوبی، یادآوری کرد که پایان حکومت سفیدپوستان در آن کشور «به قیمت جان ۲۰ هزار نفر تمام شده است» و پیشبینی نمود که «انتقال قدرت در آفریقای جنوبی نیز هزینه بسیار بیشتری خواهد داشت». اخیراً، وقتی افرادی به من میگویند که یهودیان و فلسطینیها هرگز نمیتوانند در کنار هم با حقوق برابر زندگی کنند، زیرا چنین چیزهایی در خاورمیانه وجود ندارد، احساس میکنم به ۴۰ سال پیش برگشتهام، زمانی که اعضای خانوادهام برای نشان دادن عدم امکان همزیستی دموکراتیک بین سیاهپوستان و سفیدپوستان در کشور، به دیکتاتوریها و جنگهای داخلی در شمال رودخانه لیمپوپو – مرز شمالی آفریقای جنوبی – استناد میکردند. من هرگز چنین استدلالی را از یک سیاهپوست آفریقاییهای جنوبی نشنیدهام، همانطور که به ندرت یک فلسطینی آنرا به زبان آورده.
سفیدپوستان آفریقای جنوبی، مانند یهودیان اسرائیلی امروز، وحشت داشتند که به دریا ریخته شوند و شاید حتی بدتر از آن، زیرا سهم آنها از کل جمعیت کمتر و متحدان بینالمللیشان اندکتر بود. از دیدگاه آنها، کنگره ملی آفریقای (ANC) تحت رهبری نلسون ماندلا یک گروه تروریستی بود ، که البته دولت ایالات متحده نیز آنرا چنین ارزیابی میکرد. رقیب آن، کنگره پان-آفریقایی (PAC)، که شعار غیررسمی آن « یک شهرکنشین ، یک گلوله» بود، آنها را حتی بیشتر نگران کرده بود. حتی سیاهپوستانی که شخصاً در مقاومت خشونتآمیز شرکت نداشتند، مانند اسقف اعظم دزموند توتو، برنده جایزه صلح نوبل ۱۹۸۴، تمایلی به محکوم کردن چنین موضعی نداشتند – همان بیمیلی که امروزه در بسیاری از فلسطینیها نیز دیده میشود. سفیدپوستان عموماً به این نتیجه رسیدند که بدون حمایت ارتشی از سربازان سفیدپوست، جان آنها در خطر خواهد بود. طبق یک نظرسنجی در سال ۱۹۷۹، ۸۴ درصد از آنها معتقد بودند که امنیت جانی آنها «توسط یک دولت سیاهپوست به خطر خواهد افتاد». برای آنها، همانطور که روزنامهنگار آلیستر اسپارکس نوشته بود، «ادغام نژادی مترادف با ”خودکشی ملی“بود» (۱). معادل این عبارت امروزه نیز توسط بسیاری از یهودیان اسرائیلی تکرار میشود.
حدود ۱۰ هزار کیلومتر دورتر از ژوهانسبورگ، پروتستانهای ایرلند شمالی سلطه خود را با همان نوع روایت از قربانیهایشان توجیه میکردند. هر سال در ماه ژوئیه، آنها با برافراشتن پرچمها و خواندن سرودهایی یاد محاصره لندندری (۱۶۸۹) را گرامی میداشتند، که طی آن اجدادشان ترجیح دادند از گرسنگی بمیرند تا تسلیم یک پادشاه کاتولیک شوند، یا شورش ایرلندیها در سال ۱۶۴۱، ماجرائی که منجر به غرق شدن پروتستانها توسط کاتولیکها در رودخانه بن شد. پروتستانها نیز از دو جبهه احساس خطر میکردند: از یک سو، تودههای کاتولیک میخواستند ایرلند شمالی را از بریتانیا جدا کرده و آن را در یک کشور ایرلندی ادغام کنند، کشوری که از نظر پروتستانها تقریباً به همان اندازه عقبمانده و استبدادی بود که آفریقا برای سفیدپوستان آفریقای جنوبی و خاورمیانه برای بسیاری از یهودیان امروز است. از سوی دیگر، علاوه بر این، آنها از رها شدن توسط لندن میترسیدند، همانطور که ترس از خیانت توسط یک غرب فریبکار و غیرمسئول در قرن بیستم آفریکانرها را آزار میداد و هنوز هم بسیاری از یهودیان را [علیرغم حمایت چشم بسته غرب از اسرائیل] آزار میدهد.
ایده برابری، پروتستانها را وحشتزده میکرد. آنها که متوحش از خشونت ارتش جمهوریخواه کاتولیک ایرلند (IRA) بودند، آن را نه پاسخی به ظلم، بلکه به گفته یک دانشمند علوم سیاسی ایرلندی، «بربریت قبیلهای محض» میدانستند. تصور اینکه روزی این جنایبکاران وحشی قدرت دولتی را به دست گیرند، لرزه بر اندامشان میانداخت. چنین امری فقط میتوانست به تکرار محاصره لندندری منجر شود. وقتی در سال ۱۹۹۸، تحت فشار دولتهای بریتانیا، ایرلند و آمریکا، پروتستانها سرانجام با امضای توافقنامه «جمعه نیک» از هژمونی سیاسی خود دست کشیدند، مشهورترین رهبر آنها، ایان پیزلی، از آن به عنوان «مقدمهای بر نسلکشی» یاد کرد.
آفریکانرها جنگ بوئر را تجربه کردند؛ پروتستانهای ایرلند شمالی لندندری را؛ برای سفیدپوستان در جنوب آمریکا، روایت قربانی بودنشان ریشه در دوره موسوم به «بازسازی» داشت که پس از جنگ داخلی آمریکا (۱۸۶۱-۱۸۶۵) آغاز شد. طبق روایت، جنوب در آن زمان توسط یک دشمن داخلی – سیاهپوستان خشن – و دشمن دیگری، دورتر – دولت فدرال در واشنگتن – غارت میشد. به گفته جورج والاس، فرماندار آلاباما، این منطقه به سادگی «مورد حمله» قرار گرفته بود. در سال ۱۹۶۳، والاس به سفیدپوستان جنوبی هشدار داد که مبارزه برای حقوق مدنی، دو نیروی متخاصم را به صحنه بازگردانده: سیاهپوستان که قصد دارند قدرت را به دست بگیرند و مترقیان شمالی که به آنها در این کار کمک میکنند. او تا آنجا پیش رفت که سرنوشت سفیدپوستان در میسیسیپی به دست دولت فدرال را با کشتار یهودیان توسط نازیها مقایسه کرد. اگرچه این قیاس بسیار افراطی بود، اما ترسهای نهفته کاملاً عادی شده ای را بازگو میکرد. در اواسط قرن بیستم، اکثر سفیدپوستان جنوب امریکا، برابری نژادی را رویایی واهی میدیدند که برای فریب آنها طراحی شده است. همانطور که مورخ جیسون سوکول اشاره میکند، «اساس تفکر آنها بر برتری یکی بر دیگری، سفید یا سیاه بود؛ اگر سیاهپوستان به حقوق خود دست یابند، نوبت سفیدپوستان خواهد بود که «یوغ بردگی را به دوش کشند» (۲).
چرا این برتریجویان وحشتزده اشتباه میکردند؟ چرا پس از پایان آپارتاید، شاهد هجوم هواداران ANC و PAC به حومههایی مانند محل زندگی مادربزرگم نبودیم، کسانی که «قرار بود» سفیدپوستان را در حالی که فریاد میزدند «یک شهرکنشین، یک گلوله» قتل عام میکردند؟ چرا ارتش جمهوریخواه ایرلند (IRA) مناطق پروتستاننشین لندندری را محاصره نکرد؟ پاسخ به طرز شگفتانگیزی ساده است: زیرا اکثر مردم – سیاهپوست، سفیدپوست، کاتولیک، مسلمان، فلسطینی، هر گروهی که فکرش را بکنید – نمیخواهند بکشند یا کشته شوند. آنها از روی لذت اسلحه به دست نمیگیرند، بلکه به عنوان آخرین چاره به آن دست مییازند. با داشتن نمایندگی سیاسی، به ستمدیدگان راهی داده میشود تا بدون به خطر انداختن جان خود، نارضایتیهایشان را ابراز کنند. خشونت سیاسی از بین نمیرود، اما به سوی کاهش متمایل میشود. اگر آفریقای جنوبی پانزده سال جنگ چریکی خونین مانند زیمبابوه را تجربه نکرد، به این دلیل است که رهبران آن از پیش فهمیده بودند که تنها راه متوقف کردن قیام سیاهپوستان، دادن کارتهای ثبت نام در رأیگیری به آنهاست. و اگر خیابانهای آلاباما به رودخانههای خون تبدیل نشد، به این دلیل است که سیاهپوستان در جنوب در سال ۱۹۶۵ حق رأی به دست آوردند.
مشارکت سیاسی امنیت ایجاد میکند: این دقیقاً نظریه دانشمند علوم سیاسی، محمود ممدانی، است که با انبوهی از کارهای علمی تأیید شده است (۳). به عنوان مثال، در سال ۲۰۱۰، مطالعهای بر روی ۱۴۶ مورد از درگیریهای بین قومی که از سال ۱۹۴۵ در سراسر جهان رخ داده است، نشان داد که گروههایی که از قدرت کنار گذاشته شدهاند، سه برابر بیشتر از کسانی که به نمایندگی دسترسی دارند، به مبارزه مسلحانه روی میآورند. به طور مشابه، لیمور یهودا، محقق اسرائیلی، در کتاب خود با عنوان «برابری جمعی» (انتشارات دانشگاه کمبریج، ۲۰۲۳) نشان داد که کشورهایی که «محرومیت سیاسی و تبعیض ساختاری» را اعمال میکنند، احتمال بیشتری دارد که جنگهای داخلی را تجربه کنند.
یک مثال گویا در این زمینه، سرنوشتی است که شیوه مرسوم برای مجازات در آفریقای جنوبی معروف به «گردنآویزی» یافت. این روش که شامل آویزان کردن یک لاستیک به دور گردن قربانی، ریختن بنزین و آتش زدن آن بود، توسط فعالان ANC برای مجازات کسانی که متهم به همکاری با رژیم آپارتاید بودند، اعمال میشد. این حزب از محکوم کردن آن خودداری کرد و همسر خود ماندلا، وینی، یکی از برجستهترین چهرههای سیاهپوست آفریقای جنوبی، در سال ۱۹۸۵ آن را تشویق کرد: «با قوطیهای کبریت و لاستیکهای سوزان، این کشور را آزاد خواهیم کرد». سفیدپوستان از فکر واگذاری کلیدهای قدرت به چنین افرادی بر خود میلرزیدند. با این حال، همانطور که ممدانی یادآوری میکند «به محض اینکه خطوط کلی خروج بدون خشونت از آپارتاید ترسیم شد، این عمل تقریباً همه مدافعانش را از دست داد». «گردنآویزی» که پاسخی وحشیانه به یک سیستم وحشی بود، با آن ناپدید شد.
۱- Allister Sparks, Tomorrow Is Another Country. The Inside Story of South Africa’s Road to Change, The University of Chicago Press, 1996.
۲- Jason Sokol, There Goes My Everything. White Southerners in the Age of Civil Rights, 1945-1975, Knopf, New York, 2006.
۳- Mahmood Mamdani, Neither Settler Nor Native. The Making and Unmaking of Permanent Minorities, Harvard University Press, Cambridge, 2020.
