تارنگاشت عدالت
شعری از مایاکوسکی
در فابریک پرد دود، بر برف کبود
(کافکند فرش خود بر زمین)
با قلب و با نام و با گفتار تو
می کوشیم، می رزمیم، ای رفیق لنین!
……………
لنین زمینی است، لیکن نه از آنان
که هستند شیدا به سرود خود:
از راز زمان، آگه بود
و جهانی داشت در وجود خود.
او عیناً مثل تو و من انسان
فقط ممکن است نزدیک چشمان
افکاری کلانتر از افکار ما
پرچین می نمود پیشانیش را.
لبان با لبخندی استهزاء آمیز
از لبان ما بس فشرده تر
ولیکن عاری از عُجبِ ساتراپ ها
که می گذشتند در هودج زر.
از بهر رفیق: مهر دمادم،
در پیش دشمنان: پولاد محکم.
او مثل ما، بیمار می گردید،
همچو ما بر مرض غلبه می کرد؛
ولیکن هرکس را کار دیگری است
بهر من «بیلیارد» مایه شگرف،
بهر او شطرنج دلپذیر تر است.
……………………………………
چون ورق می زنم دفتر عمر را،
می جویم بهترین روز فیروز را،
دایماً یک روز را آرم بهخاطر،
روز ۲۵، نخستین روز را.
می جهد در هرسو از سر نیزه برق،
ماتروس ها، بمب ها بازی می کنند،
تو گویی با توپ لاستیکی اطفال،
سمولنی از غرش می کشد خروش.
این یکی اندر بحث، وان یکی در جوش،
وان دیگر، می دهد فرمانی با عزم،
این یکی می کشد گلن گدن را،
آنجا از آخرین کریدر اکنون،
نامشهود گذشت لنین بزرگ
گرچه با لنین می روند به رزم،
غالباً ندیدند تصویر او را
سربازان از بهر دیدن لنین
جوشیدند، جنبیدند، دویدن به پیش.
و در این توفان آهنین، لنین
مژه برهم زنان، چشمان تیز بین
فرو دوخت بر روی ژنده برتن ها
خیره برآنهاکرد نگاه ثاقب،
گویی دل در زیر هر لفظش پنهان،
گویی در هر حرفش نهان بد توفان.
هر رازی عیان شد، هر سری مفهوم
و او با نگاهش می نمود معلوم:
رنج دهقان را، تجربه جنگ را
عزم کارگران پوتیلف، «نوبل»
در عزمش نهان بد قدرتی عظیم
در مغزش: هزاران دیار و کشور
نفوس بشری، یک میلیارد و نیم!
می سنجید تاریخ را در ظرف یک شب
و فردا، به همه خلق حق پرست
به این جبهه های از خون شده مست
به خیل برده و اسیر دنیا
در بند اغنیا می گفت:
«جنگ ضد جنگ! صلح بی درنگ!
حکومت به شورا! زمین به دهقان!
نان به گرسنه، حرمت به انسان!
………………………………………
نزد ما کلمات، گرچه مطنطن
می گردد معتاد، چون جامه کهن
لیک از نو خواهانم، که سازم جهان
معظم، واژه حزب را این زمان
چه سودی خیزد ز انسانی تنها
نارساتر باشد بانگش از نجوا
که آن را نشنود مگر همسرش
تازه اگر همسرش باشد در برش.
نه اندر بازاری پر بانگ و غوغا
حزب، آری این است آن یگانه توفان
بانگ های خفیف فشرده یک تن،
که از آن می روبد دژهای دشمن
و از آن سپاهش می گردد منکوب
چنان که سنگرها از شلیک توپ.
بد است مر انسان را وقتی که تنهاست
بدا بر منفرد کی جنگاور است؟
هر مرد پر زوری بر او سرور است
ولی حزب که در آن مردان استاده
سینه ها سپر، محکم، آماده
در پیش این جیش جسور و دلیر:
هان دشمن! تسلیم شو! زانو زن!، بمیر!
حزب این است بازوی هزاران انگشت
انگشتان فشرده چون کوبنده مشت
تنها! این خود پوچ است،
تنها! این هیچ است.
گرچه بس مهم و از نخوت گیج است
ز امکان اجراء هرچیز محروم است
نتواند بردارد یک تیر پنج گز
پنج اشکوب بنا را تکلیف معلوم است.
حزب! این میلیونها شانه و پشت است
حزب! این میلیونها بازو و مشت است.
کیپ در کیپ ایستاده در پیش دشمن
با حزب ما بناها تا گردون سازیم
بازو اندر بازو بالا افرازیم
کارگران را خود حزب مهره پشت است
راه جاوید ما، حزب جاوید است
در قید بندگی گر شد امروزم
فردا با قدرت حزب خود بی شک
دیهیم ها بشکنم، تخت ها بسوزم.
از حزب است در سینه قلب من ایمن
کو هرگز نورزد خیانت با من
مغز طبقه، راه طبقه، روح طبقه، بخت طبقه!
در رزم حیات، حامی سرسخت طبقه!
حزب و لنین اند چون دو توامان
مام تاریخ را طفل راستین
می گوییم ما لنین، قصد ما حزب است
می گوییم ما حزب و قصد ما لنین.