تارنگاشت عدالت
نوشته: هلگه بوتکِرایت
برگرفته از: دنیای جوان
۶ ژانویه ۲۰۲۵
“با مارکس” آماده برای جنگ؛ تیم گراسمان با تشبیهات بی اساس به جنگ “علیه مسکو” می رود.
«مارکس علیه مسکو» نام کتاب تیم گراسمان است ولی تیتر کتاب در واقع غلط انداز است باید آن را “با مارکس علیه پوتین” نامید. گراسمان، یکی از همکاران پژوهشی در موسسه «نسخه کامل مارکس-انگلس»، از متونی که مارکس به عنوان نویسنده سیاسی قرن نوزدهم درباره و علیه سیاست روسیه در آن زمان نوشته است، به عنوان منبعی برای تشبیه قیاس درباره مسائل سیاسی جاری استفاده می کند و از این طریق یک چرخش پنهانی «چپ» به سوی مواضع دولت و ناتو را تقویت میکند. این نوع تکنیکها از سال ۱۹۱۴ شناخته شده است و در این مورد استفاده ازآن بیش از اندازه بیشرمانه است. حرف گراسمان این است: تردیدی نیست که «از دیدگاه مارکس محور، ما باید امروز با اشتیاق و با تمام قدرت از اوکراین حمایت کنیم».
مارکس با سیاستهای تاریخی روسیه تزاری که در نیمه اول قرن نوزدهم قویترین قدرت ضدانقلاب اروپا بود، مخالفت میکرد. ولی گراسمان اکنون میخواهد این مارکس را در برابر «مسکو» امروزی قرار دهد و در ضمن به هیچ وجه نظر خود را پنهان نمی کندو به عنوان مثال، شباهت هایی بین جنگ کریمه در آن زمان و جنگ کنونی در اوکراین ترسیم میکند. مارکس جنگ کریمه را تحلیل کرد، ولی گراسمان با پشتکار به دنبال شباهتهایی با جنگ اوکراین است. این واقعیت که اوکراین حداقل به اندازه روسیه قربانی امپریالیسم ایالات متحده است، نه تنها مورد بحث قرار نمی گیرد، بلکه به سادگی مخفی می شود. به قول او بین عامل (یعنی روسیه) و قربانی (یعنی اوکراین) یک طرف ثالث وجود دارد، که هرچند به شدت معترض است، اما در نهایت به نیت خیر خود خیانت می کند. گراسمان گاهی در فواصل خطوط و گاهی آشکارا «غرب» فعلی را به آنچه که زمانی قدرتهای غربی در جنگ کریمه انجام دادند و مارکس از آنها انتقاد کرد متهم میکند – گویی که فکرمارکس در سال ۲۰۲۲ و بعد از آن نیز به چیز دیگری نمیرسید. با این حال، جستجو در کتاب گراسمان در مورد تحلیلی از ماهیت این جنگ – یعنی در نظر گرفتن حقایق – بیهوده است.
حرف گراسمان این است: تردیدی نیست که «از دیدگاه مارکس محور، ما باید امروز با اشتیاق و با تمام قدرت از اوکراین حمایت کنیم».
کتاب پر از قیاسهای کج و کوله است. نویسنده، نخست وزیر بریتانیا، پالمرستون را که واکنش او به جنگ کریمه به شدت مورد انتقاد مارکس قرار گرفت، «نوعی گرهارد شرودر انگلیسی قرن نوزدهم» می داند. توصیف مارکس از خصلت ماکیاولیستی روسیه شبیه به «ویژگی دولت پوتینیستی» است، و پوتین خود یک کلاهبردار و یک دلقک است، یک آدم متوسط و معمولی، درست همانطور که مارکس زمانی ناپلئون سوم را توصیف میکرد. در آخر، احتمالاً شاید ویگ ها، (حزب لیبرال در بریتانیای کبیر در قرن نوزدهم)، «درست مانند SPD امروز» به روسیه فروخته شده بودند. هرکسی که چنین چرندیاتی می نویسد، یا نادان است و یا وظیفهای را دنبال میکند، که آن برائت «غرب» و جنگطلبی از موضع چپ است.
گراسمان انتقاد مارکس از دولت استبدادی را در مرکز بحث قرار میدهد و این دولت را با اشاره به «هجدهم برومر لویی بناپارت» توصیف می نماید و متوجه نمی شود که تحلیل مارکس چقدر دولت بورژوایی کنونی – و نه صرفاً “روسیه” – را توصیف می کند. گراسمان به پیروی از مارکس می نویسد که دولت اقتدارگرا «معمولاً از یک جامعه اتمیزه شده، غیرفعال، از کار افتاده و بی تفاوت ناشی می شود که اعضای آن قادر نیستند یا نمی خواهند منافع خود را فرموله کنند». گراسمان به این فکر نمی رسد که این وضعیت «دموکراسی غرب» را به خوبی توصیف می کند.
مارکس از نظر هستیشناختی «غرب» را رد نمیکرد، مسئله او همیشه سیاستهای مشخص بود و در این مورد حق با گراسمان است. به تعبیر مارکسیستی، قطعاً انتقاد از اقدامات مشخص امپراتوری غرب، یعنی گسترش ناتو، جنگهای متعدد به رهبری ایالات متحده و یا استانداردهای دوگانه «سیاست خارجی مبتنی بر ارزشها» به جا است. با این حال، با منطق کج و کوله گراسمان چنین انتقادی عملی نیست.
هرکسی که چنین چرندیاتی می نویسد، یا نادان است و یا وظیفهای را دنبال میکند، که آن برائت «غرب» و جنگطلبی از موضع چپ است.
بدون شک توجه مارکس به تاریخ روسیه هیجان انگیز است. اندکی پس از انقلاب اکتبر، این بخش از آثار او مورد توجه چپهای مخالف اتحاد جماهیر شوروی قرار گرفت. و البته این سؤال که کدام سنت ها همچنان در روسیه امروزی تأثیر دارند نیز بسیار جالب است. اما گراسمان فراتر از نتایج قیاسی خود علاقه چندانی به بحث در این موضوع ندارد. باز این نظر او مسئله ادامه وجود «شیوه تولید آسیایی» را رد میکند و براین عقیده است که «احتمالاً» این شیوه امروز دیگر وجود ندارد و فرقی نمیکند که اتحاد جماهیر شوروی را «سرمایهداری دولتی» تصور کنیم یا «سوسیالیسم دولتی». ولی برای درک تاریخ در سنتی که مارکس به آن عمل میکرد، این امر «بیتفاوت» نیست. برعکس، برای اینکه موضوع عینی بررسی شود و پیشینه سیاست کنونی – چه در “شرق” و چه در “غرب” مورد تحلیل قرار گیرد، امری محوری خواهد بود.
گراسمان صرفاً یک طرفه قضاوت میکند و برای این کار از نویسنده سیاسی کارل مارکس که بیشک یک نویسنده سیاسی بود استفاده میکند. این که یک نویسنده سیاسی معاصر باید جنگ های قرن ۲۰ و ۲۱، پتانسیل تشدید وخامت یک قدرت هسته ای و نقش امپریالیسم ایالات متحده و همچنین سنت فاشیستی ناسیونالیسم اوکراین را در برخورد با جنگ در نظر بگیرد نیز بخشی از حقیقت است. در این مورد مارکس هنوز نمی توانست چیزی بداند، ولی گراسمان این امکان را داشت. با این حال، در نظر گرفتن چنین ارتباطاتی، که به گفته یک نویسنده قرن نوزدهمی که مارکس خوانده بود به معنی «آزادی، فردیت، ارتباط، فدرالیسم، دموکراسی و توافق” بود به ستایش گراسمان از اوکراین لطمه میزند. کتاب گراسمان به طور کامل متعلق به زمان حالی است که در همه سطوح آن برای ایجاد قابلیت جنگی کار می شود. کتاب گراسمان «با مارکس» مانند یک کار سفارشی کوشایی است تا آخرین چپهای مردد را وارد کار کند. البته جُنگ نتیجهگیریهای قیاسی او بسیار نخ نما است.
مجسمه مارکس که در اثر گلوله باران اوکراینی در میدان معدنی در دونتسک آسیب دیده است