۲۵ اردیبهشت روز بزرگداشت فردوسی، حماسهسرای بزرگ ایران است. «تارنگاشت عدالت» به همین مناسبت، بخش نخست از فصل پنجم «حماسۀ داد»، اثر ارزشمند رفیق فرجالله میزانی (ف. م. جوانشیر) را به خوانندگان گرامی عرضه میکند.
*****
یادآوری مؤلف
در آخرین سالهای سلطنت شوم محمدرضا شاه تبلیغات وسیع و تهوعآور درباری میکوشید تا نظام خودکامۀ «شاهنشاهی» دستنشاندۀ اجانب را آیتی از تجلی روح و اندیشه ایرانی جلوه دهد. در این تبلیغات جای بزرگی به تحریف شاهنامۀ فردوسی داده میشد و مبلغین درباری، چپ و راست بدان استناد میکردند. اوج این موج سرسامآور تبلیغاتی مراسم زشتی بود که به نام «جشنهای دو هزار و پانصدمین سال شاهنشاهی» برگزار شد. این نوشته همان وقت به قصد پاسخگویی به جنجال درباریان و بازیافت شاهنامه تدارک شد، ولی متأسفانه کار روزمره و وظایف عاجلتر امکان نداد به موقع تکمیل شده، به چاپ سپرده شود.
امروز که انقلاب بساط سلطنت شوم پهلوی و هر گونه سلطنتی را برانداخته و مردم ایران با قیام تاریخی خود قلم بطلان بر هر گونه تبلیغات شاهپرستانه کشیده اند، مطالب این نوشته- از نظر مقابله با تبلیغات درباری- کهنه شده است. ولی یک نظر به نوشتهها و گفتههای برخی از برجستهترین روشنفکران ایران در یک سالۀ پس از انقلاب نشان میدهد که اصل مطالب این کتاب متأسفانه هنوز مسأله روز است. هنوز بسیارند کسانی که شاهنامه را واقعاً هم اثری در خدمت شاهان میدانند و به علت مخالفت با نظام «شاهنشاهی» نسبت به این اثر بزرگ فرهنگی نیز کمتوجهی میکنند.
بنابراین شناختن و شناساندن شاهنامه در دوران پس از انقلاب، از نظر دیگر، یعنی از نظر آشنا کردن مردم با فرهنگ غنی گذشته ایران کسب اهمیت میکند.
اگر فرصتی بود شاید میتوانستم دراین نوشته دستی ببرم و آن را بیشتر با نیاز زمان منطبق کنم، اما چنین فرصتی نیست. به علاوه به دو دلیل وارد کردن تغییر را ضرور ندیدم. یکی اینکه بهتر است نوشته همان روحی را که در زمان نبرد مردم ما با رژیم سلطنتی داشت، حفظ کند. دیگر اینکه مسایل مشخص مربوط به زمان پهلوی بیشتر در فصل اول منعکس شده و بقیه بخشها کلیتر است.
فصل پنجم. حکومت داد
۱- والاترین آرمان فردوسی
اصول اندیشۀ فردوسی سرانجام به فلسفه سیاسی- به چگونگی سازماندهی دولت میانجامید. از آنجا که در زمان فردوسی دولت به شکل آسیایی آن، بخش بزرگی از مالکیت وسایل تولید را نیز به دست دارد، سرنوشت جامعه تا حدود زیادی بسته بدان است که دولت چگونه باشد: دولت داد یا بیداد.
فردوسی هوادار آتشین استقرار داد است. او تمام عقاید و افکار و آرزوهای خود را در یک کلمه -داد- خلاصه میکند. داد، استوارترین رکن بینش سیاسی- فلسفی فردوسی است.
داد! داد! داد! این است فریاد فردوسی و پیام فردوسی. داد در نظر فردوسی سنگپایهای است که باید همۀ آرزوها و آمال بشری بر آن استوار باشد.
اندیشۀ داد در شاهنامه از یکسو خصلت افسانهای- اسطورهای دارد و از سوی دیگر محتوای فلسفی- منطقی. فردوسی از اندیشههای رایج در میان تودۀ مردم و از بقایای اندیشههای مذهبی اوستایی و همچنین از مقولۀ عدل که یکی از اصول مذهب شیعه است مدد میگیرد، آنها را با روح شاعرانه و منطق خردمندانۀ خویش به هم میآمیزد و با زیباترین بیانی که در تصور نمیگنجد، عرضه میدارد.
داد طبق افسانههای باستانی و بنابر آرزوی باطنی و باور میلیونها انسان زحمتکش با طبیعت در پیوند است. اگر داد باشد، باران هم هست و اگر بیداد باشد، خشکسالی است.
زمانی که داد در کشور گسترده است:
از ابر بهاران ببارید نَم
ز روی زمین زنگ بزدود غــم
جهان گشت پرسـبزه و رود آب
سرغمگنان اندر آمد بخواب
زمین چون بهشتی شد آراسته
ز داد و ز بخشش پر از خواسته
جهان شد پر از خوبی و ایمنی
ز بد بسـته شد دست اهریمنی
در جای دیگر همین مضمون را به زبان دیگری میگوید:
جهان چون بهشتی شد آراسته
ز داد و ز خوبی و از خواسته
…
شد ایران بکردار خرم بهشت
همه خاک عنبر شد و زرّ خشت
گلابست گویی هوا را سرشک
برآسوده از رنج مـرد و پـزشک
ببارید بر گل به هنگام نم
نبُد کشتورزی ز باران دژم
جهان گشت پر سبزه و چارپای
درو دشت گل بود و بام و سرای
همه رودها همچو دریا شده
به پالیز گلبُن ثریا شده
در جای دیگر:
بزد گردن غم به شمشیر داد
نیامد همی بر دل از مرگ یاد
زمین گشت پرسبزه و آب و نم
بیاراست گیتی چو باغ ارم
توانگر شد از داد و از ایمنی
ز بد بسته شد دست اهریمنی
زمانی که بیداد جای داد نشیند، همۀ فلاکتها بر سر مردم میریزد تا جایی که طبیعت هم روی قهر نشان میدهد.
در بیان نفرت از بیداد فردوسی چنان زبان میگشاید و با چنان تعابیر بکر و عالی علیه بیداد سخن میراند که هر مصرع آن شاهکار ادبی و هر تعبیر آن ماندگار است.
به گفته فردوسی که بیانی دیگر از باور رایج در میان تودۀ زحمتکش است، زمانی که بیداد در جهان گسترده است:
نزاید به هنگام در دشت گور
شود بچۀ باز را دیده کور
نپرّد ز پستان نخچیر شیر
شود آب در چشـمۀ خویش قیر
شود در جهان چشمۀ آب خشک
نگیرد به نافه درون بوی مشک
ز کژّی گریزان شود راستی
پدید آید از هر سوی کاستی
در جای دیگر اثر، بیداد را اینطور میسراید:
به پستانها در شود شیر خشک
نبوید به نافه درون نیز مشک
زنا و ربا آشکارا شود
دل نرم چون سنگ خارا شود
به دشت اندرون گرگ مردم خورد
خردمند بگریزد از بی خـرد
شود خایه در زیر مرغان تباه
هر آنگه که بیدادگر گشت شاه
داد برای فردوسی یک اصل اخلاقی نیست. توصیه و یا آرزو هم نیست. با وجود بیان شاعرانه و تصویر افسانهایاش، داد در شاهنامه مفهومی است روشن در ارتباط با شیوۀ کشورداری. داد یعنی نظم خردمندانۀ حکومت، نظمی که در آن حکومت به مردم زور نگوید، سربار جامعه نباشد، باری از دوش مردم بردارد. شاهی که به مردم زور بگوید و از گوشت درویش خورش بسازد، بدتر از پلنگ است.
گر از پوست درویش باشد خورش
ز چرمــش بـود بیگمان پـرورش
پلنگی به از شهریاری چنین
که نه شرم دارد و نه آئین نه دین
برای فردوسی حکومت داد یعنی حکومتی که جانب دهقان و مردم ساده را نگاه دارد، خرّاج بر آنان ببخشد، به داد بیچارگان رسد. فردوسی هر جا که در داستانها به موضوع بخشش خراج میرسد، به عمد روی آن تأکید میکند. چنین چیزی در نوشتههای مشابه -از جمله طبری و ثعالبی- نیست.
نوشیروان به بخشایش باژ و خراج دادگر است. بر اثر بخشش خراج است که زمین آباد میشود. نوشیروان میگوید:
بدان گه شود شاد و روشن دلم
که رنج ستم دیدگان بُگسلم
…
ز باژ و خراج آن کجا مانده است
که موبد به دیوان ما رانده است
نخواهند نیز از شما زرّ و سیم
مخسبید زین پس زمن دل به بیم
بر اثر این بخشش:
ز گیتی ندیدی کسی را دژم
ز ابر اندر آمد به هنگام نم
جهان شد به کردار خرم بهشت
ز باران هوا بر زمین لاله کشت
در و دشت و پالیز شد چون چراغ
چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ
شاپور برای اینکه دل دهقانان را به دست آورد، در آغاز شاهی چنین وعده میدهد:
ز دهقان نخواهم جز از سی یکی
درم تا به لشکر دهم اندکی
مرا خوبی و گنج آباد هست
دلیری و مردی و بنیاد هست
ز چیز کسان بینیازیم نیز
که دشمن شود مردم از بهر چیز
از خدمات اردشیر این است که:
تهیدست را مایه دادی بسی
بدو شاد کردی دل هر کسی
…
به جایی که بودی زمینی خراب
وَ گر تنگ بودی برو اندر آب
خراج اندر آن بوم برداشتی
زمین کسان خوار نگذاشتی
گر ایدونک دهقان بدی تنگدست
سوی نیستی گشته کارش زهست
بدادی ز گنج آلت و چارپای
نماندی که پایش برفتی ز جای
فردوسی بر این داستان که از اردشیر مانده میافزاید:
ز دانا سخن بشنو ای شهریار
جهان را بر این گونه آباد دار
چو خواهی که آزاد باشی ز رنج
بی آزار و بی رنج آگنده گنج
بی آزاری زیردستان گزین
بیابی ز هر کـس بداد آفرین
فردوسی مدام بخشش شاهان به زیردستان را میستاید. شاهان گنج میگشایند و درم میدهند. وعده میدهند که گنج نخواهند ساخت، زیرا گنج آنان رنج درویش است:
نخواهیم آگندن زر به گنج
که از گنج درویش ماند به رنج
نظر بوذرجمهر این است که:
توانگر به بخشش بود شهریار
به گنج نهفته نهای پایدار
بوذرجمهر بر این است که اگر کسی شاه سراسر جهان هم باشد، دستگاهش هر چه بخواهد فراخ گردد، گنج نهد و فرزند گرد آورد و لشکر بیاراید، به هر صورت رفتنی است و خاک شدنی و اگر تودۀ مردم را آزرده باشد، هیچ چیز برایش نخواهد ماند: نه فرزند، نه تخت و نه کلاه.
اگر مرد…
شود پادشاه بر جهان سر بسر
بیابد سخنها همه دربدر
شود دستگاهش چو خواهد فراخ
کند گلشن و باغ و میدان و کاخ
…
فراز آورد لشکر و خواسته
شود کاخ و ایوانش آراسته
گر ایدونک درویش باشد به رنج
فراز آرد از هر سویی نام و گنج
ز روی ریا هرچ گرد آورد
ز صد سال بودنش بر نگذرد
شود خاک و بی بر شود رنج اوی
به دشمن بماند همه گنج اوی
نه فرزند ماند نه تخت و کلاه
نه ایوان شاهی نه گنج و سپاه
بوذرجمهر خطاب به نوشیروان ادامه میدهد:
مکن شهریارا گنه تا توان
بویژه کزو شرم دارد روان
بی آزاری و سودمندی گزین
که اینست فرهنگ آئین و دین
نولدکه در بررسی شاهنامه از اینکه شاهان زیاد بخشش میکنند و میتوانند مردم را از پرداخت مالیات عمده (خراج) معاف دارند، بسیار تعجب میکند. این تعجب از اینجا ناشی است که نولدکه و سایر پژوهشگران نظیر او به اهمیت خراج و شدت بیدادی که از دریافت آن به مردم میرفته و مخالفت جدی که فردوسی با خراج داشته، چندان واقف نبوده و یا بدان توجه کافی نکرده اند. فردوسی این خراج را زائد میداند و نیازی برای دریافت آن نمیبیند. به نظر او حداکثر چیزی که دولت باید جمع کند مالیات در حدی است که نگاهداری سپاه و ادارۀ دستگاه سادۀ دولتی را مقدور سازد. چه احتیاج که این همه گنج بیاندوزند؟
قطعاً فردوسی حرص و آز شاهان همعصر خود و از جمله سلطان محمود غزنوی را در نظر داشته که از قول منوچهر میگفته:
هر آنکس که در هفت کشور زمین
بگردد ز راه و بتابد ز دین
نمایندۀ رنج درویش را
زبون داشتن مردم خویش را
برافراختن سر به بیشی و گنج
بـه رنجور مردم نماینده رنج
همه نزد من سر بسر کافرند
وز آهرمن بدکنش بدترند
تأکید مداوم فردوسی به شاهان همواره این است که این همه ستم نکنید، این همه گنج نسازید، سرانجام نیستی است، و بالینی جز خشت ندارید – تمام این تأکیدها نیز در جهت دفاع از تودۀ مردم و به ویژه «دهقانان» است – این تأکید از اینجاست که فردوسی منشأ ستم را در نظام حکومتی خودکامۀ شاهان میداند. او در جایی از زبان زن روستایی ظلمی را که از دیوانیان و کارداران و سپاهیان به روستاییان میرود، اینطور میسراید:
زن بر منش گفت کای پاک رای
بر این ده فراوان کس است و سرای
همیشه گذار سواران بود
ز دیوان و از کارداران بود
یکی نام دزدی نهد بر کسی
که فرجام زان رنج یابد بسی
ز بهر درم گرددش کینه کش
که نام خوش کند بر دلش روز خوش
زن پاک تن را به آلودگی
برد نام و آرد به بیهودگی
زیانی بود کان نیاید به گنج
ز شاه جهاندار اینست رنج
بلایی که سواران و کارداران شاه به سر مردم میآورده اند، آنچنان شبیه بلای مأموران رژیم محمدرضا شاهی است که مشکل میتوان گفت این اشعار هزار سال پیش سروده شده است.
یکی از مهمترین خصلتهای داد که فردوسی بدان معتقد است، این است که در حکومت داد انسان خردمند آسوده و بیبیم زندگی کند. برای فردوسی بیدادی برتر از آن نیست که کمر خردمندان در زیر بار ستم و تفرعن بیخردان بشکند. بوذرجمهر که خود این درد بزرگ را چشیده، در پاسخ کسری میگوید که برای دانشی دردی برتر از این نیست که ابلهی بر او حکم راند:
بپرسید شاه از دل مستمند
نشسته به گرم اندرون با گزند
بدو گفت با دانشی پارسا
که گردد برو ابلهی پادشاه
هر بار که حکومت بیداد بر کشور مسلط میشود، ابلهان بر خردمندان چیره میشوند. فردوسی که خواستار استقرار حاکمیت خرد بر جهان است و این حاکمیت را اساس داد میداند، همواره مدافع آشکار خردمندان است. او از دردی که در حکومت چکمهپوشان دیوانه بر خردمندان میرود همواره مینالد و در هر فرصتی به شاهان پند میدهد که ارج خردمندان را بدانند، با آنان ستیز نورزند، و گرنه حکومت آنان حکومت بیداد خواهد بود، با تمام پیآمدهای نفرتانگیزش.
یزدگرد دبیر به نوشیروان پند میدهد:
چنین گفت پس یزدگرد دبیر
که ای شاه دانا و دانشپذیر
ابرشاه زشتست خون ریختن
به اندک سخن دل برآهیختن
همان چون سبکسر بود شهریار
بد اندیـش دست اندر آرد به کار
همان با خردمند گیرد ستیز
کند دل ز نادانی خویش تیز
دل شاه گیتی چو پر آز گشت
روان ورا دیو انبار گشت
ور ایدون که حاکم بود تیز مغز
نیاید از گفتار او کار نغز
نظیر همین جملات را فردوسی از زبان خودش، پس از مرگ افراسیاب میگوید:
سپهبد کـه با فرّ یزدان بود
همه خشم او بند و زندان بود
چو خونریز گردد بماند نژند
مکافات یابد ز چرخ بلند
چنین گفت موبد به بهرام تیز
که خون سر بیگناهان مریز
چو خواهی که تاج تو ماند بجای
مبادی جز آهسته و پاک رای
نگه کن که خود تاج با سر چه گفت
که با مغزت ای سر خرد باد جفت
خونریزی که در اینجا این همه نکوهش شده هنوز به معنای خون ریختن به هنگام جنگ نیست. سخن از کشتن به ناحق مردم ستمکش، وزیران و بزرگان خادم مردم و خردمند است به دست شاهان خودکامه. در اندیشۀ فردوسی خودکامگی شاهان مترادف با حکومت بیداد است و حکومت داد مستقیماً با مشارکت وزیران و پهلوانان خردمند در امر کشورداری مربوط میشود. از آنجا که این جانب مسأله اهمیت ویژهای دارد، ما جداگانه به آن خواهیم پرداخت.
در اصول اندیشۀ فردوسی، حکومت داد با صلح عادلانه هم مستقیماً مربوط است. او در شاهنامه غالب اوقات داد و آشتی را در کنار هم میآورد. تهمت جنگطلبی که رژیم جنایتپیشۀ پهلوی و «اندیشمندان» فاشیستمآب آن به فردوسی میزنند، کمترین رابطهای با حقیقت ندارد. این مسأله را هم که اهمیت ویژهای دارد، جداگانه بررسی خواهیم کرد.