برگرفته از: مجلۀ بخارا
از زبان مترجم آن سیسیلیا بانو لاهوتی
ترجمه: زینب یونسی
دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
این متن برگرفته از کتاب گوهرهای شعر فارسی چاپ ۲۰۱۷ مسکو است. جلد دوم این کتاب به شاهنامه اختصاص دارد که شامل تکههایی از شاهنامه با ترجمهی «سیسیلیا بانو لاهوتی» و همچنین چند مقاله دربارهی ترجمهی شاهنامه است. مطلبی که میخوانید با عنوان «حماسهی حماسه» در آخر جلد دوم کتاب صفحهی ۵۵۸ آمده است. کتاب را از دست لیلا خانم، یادگار ابوالقاسم لاهوتی و بانو لاهوتی در مسکو هدیه گرفتم و همانجا قرار گذاشتیم تا مطالب و خاطراتی را از خانوادهاش به تدریج برای ترجمه و چاپ در بخارا در اختیارم بگذارد. لیلا خانم که خود به تازگی ترجمهی عطار را تمام کرده، بسیار امیدوار است بتواند به آرزوی مادرش که همانا چاپ دوزبانهی شاهنامه بوده جامهی عمل بپوشاند.
زینب یونسی
*****
متنی که پیش رو دارید بخشی است از خاطرات مادرم «سیسیلیا بانو لاهوتی» دربارهی ماجرای اولین ترجمهی کامل منظوم حماسهی شاهنامهی ابوالقاسم فردوسی در شوروی. ترجمهی روسی شاهنامه در شش جلد توسط انتشارات«نااوکا» (علم) در چارچوب طرح بزرگ «میراث ادبی» صورت پذیرفت. برگردان و انتشار این کتاب شگرف از سال ۱۹۵۷ میلادی تا سال ۱۹۸۹ میلادی به درازا کشید. خاطراتی که مادرم نوشته به منظور چاپ و انتشار نبوده، بلکه بیشتر برای خودش و خانوادهاش بوده، ولی با این حال به نظر میرسد که توجه علاقهمندان زیادی را جلب میکند. برخی از این خاطرات به دست و قلم خود بانو لاهوتی نوشته شده و برخی بعدها در حدود سال ۱۹۹۰ به دلیل بیماری به نزدیکان دیکته شده است. در این خاطرات مادرم از اشاره به بعضی از اتفاقات و مسایل صرفنظر کرده به این دلیل که یا در زمان کتابت از خاطرش گریخته و یا چنان روشن و بدیهی بوده که ذکر آن غیرضروری مینموده است.
برای نمونه دو نکتهی زیر را از مادرم شنیدهام:
۱- پس از اینکه پدرم ابوالقاسم لاهوتی و مادرم بانو لاهوتی تصمیم به ترجمهی شاهنامه گرفتند ابتدا به پیشنهاد پدرم همهی شاهنامه را از هم باز کردند و بین ورقها برگههای سفید اضافه کرده و دوباره دوختند. به این شکل پدر میتوانست توضیحات لازم را آنجا بنویسد و ابهامات احتمالی مادر را برطرف کند. پس از آن هر دو با هم همهی ۵۰ هزار بیت را خواندند. به این ترتیب مادرم بانو به تدریج با این متن فاخر و پیچیده آشنا شد و با آن خو گرفت. جلد اول را آن دو عزیز مشترک کار کردند و امیدوار بودند کتاب را با هم به سرانجام برسانند که افسوس سرنوشت اجازه نداد.
۲-همیاری و حمایتی که در دفاع از ترجمهی کامل شاهنامه شکل گرفت برای مادرم غیرمنتظره بود. پس از پشتیبانی همهجانبهی ولگین و کنراد، بعدها آکادمیسین بوریس لئونیدویچ سمیرنف نیز به آنها پیوست. او مترجم حماسهی مهاباراتا به زبان روسی بود. سالها پس از این، وقتی مادرم با نیکلای ایوسیفویچ دوستی نزدیکی پیدا کرده بود از او چنین شنید: « ما همه از ترجمه و چاپ این اثر حمایت کردیم چون در این کتاب دیدگاه درستی نسبت به خالق هستی وجود داشت و آن زمان این تنها راه ممکن برای گفتن و نوشتن این حرفها بود»
لیلا قاسمونا لاهوتی
مسکو
۲۲ فوریه ۲۰۲۰
من به عنوان مترجم و مصحح در روزنامهی «آواز تاجیک» کار میکردم. شبها در دبیرخانهی روزنامه محفل ادبی روسی برقرار بود. آن وقتها دانشمند و شاعر اهل مسکو گیورگی شِنگِلی(۱) برایمان سخنرانی میکرد… همان روزها بود که اتفاقی برایم افتاد که نویدبخش راه جدیدی در زندگیام شد. شگفتا که مدتها بود فراموشش کرده بودم و حالا چقدر به وضوح بر لوح خاطرم دوباره جان گرفته!
به من پیشنهاد شده بود صورتجلسهی همایش لاتینسازی الفبای تاجیکی را بنویسم. در همان جلسهی اول، موقع استراحت صدرالدین عینی(۲) به من رجوع کرد و درخواست کرد زبان روسی را به همسرش صلاحت خانم بیاموزم. من با کمال میل موافقت کردم. هفتهای دو بار به خانهشان میرفتم. خانهی زیبایی که بعدها تبدیل به موزهی صدرالدین عینی شد. من از معماری آن، با دو بخش اندرونی و بیرونیاش خوشم میآمد. برایم جالب بود با سبک زندگی یک خانوادهی روشنفکر و اهل ادب و هنر تاجیک آشنا شوم.
یک روز من به همراه بانوی خانه مثل همیشه در بخش اندرونی مشغول درس بودیم. کنارمان بچهها – خالده شش ساله و کمال سه ساله – بازی میکردند. ناگهان از بخش بیرونی کمال را صدا زدند و وقتی که برگشت به من گفت که پدرش از من دعوت کرده تا به او سری بزنم.
پرسیدم: «کمال جان عزیزم پدرت تنهاست؟»
جواب داد: «نه، مهمان دارد، عمو لاهوتی اینجاست»
دستپاچه شدم. به صاحبخانهی سفیدمو دیگر عادت کرده بودم. بعضی اوقات با من صحبت میکرد یا تکههایی از رمان جدیدش را برایم میخواند. اما مهمانش شاعری از راهرسیده بود که نه فقط در منطقهی ما، بلکه در کل کشورهای مشرقزمین مشهور بود. من آوازها و اشعار او را به شاگردان دخترم آموزش میدادم و باهم از تماشای عکس چهرهی زیبایش در کتاب اشعار لذت میبردیم. چطور میتوانم بروم و با چنین افراد برجستهای همصحبت شوم؟
سعی کردم طفره بروم. «حتما درست نفهمیدی. من را صدا نکردهاند»
کمال کوچولو گفت «میروم یک بار دیگر میپرسم» و دوباره بدو بدو رفت.
«نه، خودت را صدا کردند، صدا کردند! گفتند همین حالا بیاید»
همان لحظه شرمی مهارنشدنی به من هجوم آورد. از فرصت استفاده کردم، یواشکی از اندرونی بیرون رفتم و به خانه خودم برگشتم.
اما این، چیزی است که کمی بعد دربارهی گفتگو در بیرونیِ خانهی صدرالدین عینی متوجه شدم:
صاحبخانه از مهمانش میپرسد:
«تا کی خیال دارید همینطور مجرد بچرخید؟»
«میفرمایید چکار کنم؟ از کجا کسی را بیابم که جانم به او مایل باشد؟ اگر چنین کسی سراغ دارید کمکم کنید»
صاحبخانه به فکر افتاد… «شاید بتوانم کمکتان کنم» و به اطراف نگاهی انداخت و پسرش را صدا زد:
«کمال جان ، بدو خانم معلم را پیش ما بیاور»
عینی از این فرصت استفاده کرد تا تمام چیزهایی را که دربارهی من میدانست برای مهمانش بگوید.
«میخواهید شما را آشنا کنم؟»
… و من دیگر رفته بودم.
قسمت بود بعدها در شهر مسکو، زمانی که در جستجوی کار به انتشارات مرکزی اقوام اتحاد جماهیر شوروی رجوع کردم، با این شاعر آشنا شوم. وقتی وارد بخش تاجیکی شدم، لاهوتی اولین کسی بود که با او برخورد کردم.
«فرار کردی هان؟ دیگر فرار نمیکنی! «این چیزی بود که در اولین دیدار از او شنیدم. اوایل حرفش را شوخی میگرفتم ولی بعدا مشخص شد که ما واقعا دیگر عروس و داماد هم هستیم.
***
سال ۱۹۴۲. ما در تاجیکستان هستیم. شدیداً احساس نیاز میکنیم که آن نیروی فوقالعاده عظیم نیروبخشی را که در گذشتههای دور در اشعار فارسی- تاجیکی خلق شده و نهفته است به دیگران منتقل کنیم؛ به افرادی که با آنها زندگی میکنیم، آنها که در جبهه میجنگند و آنها که از دور رنج دوران جنگ را تحمل میکنند.
بعد از جایگزینی الفبای عربی- فارسی، ابتدا با الفبای لاتین و بعداً روسی، محلیها از گنجینهی شعر کلاسیک خودشان محروم مانده بودند. ناچار بودیم تا به انتظار چاپ نشریات با رسمالخط جدید بمانیم در حالیکه مشکلات دوران جنگ این اجازه را هم نمیداد. با تلاش فراوان فقط موفق شدیم چند دفترک حاوی تکههای اشعار فارسی را روی کاغذ خاکستری سالیان جنگ چاپ کنیم.
دو تا از این دفترکها با نام «الماسهای دلاوری» به چاپ رسید؛ عنوان تاجیکی و الفبای روسی. اینها تکههایی از «شاهنامه»، اثر بزرگ شاعر قرن دهم میلادی فردوسی بود. در خانه یک جلد شاهنامهی دستنویس نسخهی قدیمی داشتیم. لاهوتی خودش چند تکه شعر از آن انتخاب کرد که قهرمانیِ پهلوانان را به تصویر میکشید و جملات پرطنین دربارهی دلاوری و عشق به خاک وطن داشت. من آنها را به زبان روسی برگرداندم. هر دو کتابچه با استقبال گرم خوانندگان مواجه شد و همین باعث شد تا کارمان را ادامه دهیم.
اما بزودی فکر دیگری به ذهن ابوالقاسم رسید.
«میدانی، بانو جان، کاری که الآن داریم انجام میدهیم برای من مثل این است که تکه تکه از تنی زنده بکنیم. با این که الان امکانش نیست ترجمهی کامل کتاب را منتشر کنیم اما این نباید مانع از این شود که روی آن کار کنیم.»
در پی این گفتگوی نیمساعته بلافاصله «کارمان به جوش افتاد» و بیشتر از چهل سال طول کشید. با این حال، میتوانست خیلی زودتر از این آماده شود، اگر تقریبا نیمی از این سالها صرف مکاتبات اداری و درخواستهای متعدد از ادارات حکومتی جهت دفاع از اصل کار نمیشد؛ کاری که ضرورت آن آشکار بود. با اینکه حدود یک قرن پیش ترجمههای کاملی از این حماسهی مشهورشرقی به زبانهای اروپایی بیرون آمده بود (اگرچه به شکل و فرم مناسب انجام نشده بود)، در روسیه، فقط بعضی تکههای آن ترجمه شده بود، تازه، بیشتر آنها ترجمهی میانسطری بود.
اینطور شد که ما بدون هیچ سفارش یا قراردادی، تنها به فرمایش دل خودمان تصمیم گرفتیم «شاهنامه» روسی را خلق کنیم؛اثر منظوم بزرگی را که پیش از همه بچههای خودمان تشنهی شنیدن آن بودند. ما روزانه مقدار مشخصی را برای ترجمه تعیین کرده بودیم. فرزندم دلیر که هشتساله بود هر شب به من یادآور میشد که آیا سهم روزانهی خودم را برای ترجمه انجام دادهام؟ اگر به خلاف آن اقرار میکردم او با چشمهای اشکآلود به من التماس میکرد که دیگر حتی یک روز را تلف نکنم. پدرش حتی سعی میکرد من را تا زمانی که «نرم» روزانه انجام نشود در اتاقم زندانی کند.
من از پشت در ابوالقاسم را صدا میکردم.
«خب ناهار بچهها چه میشود؟ باید غذا بپزم»
ابوالقاسم جواب میداد:
«خودم می پزم! تو کارت را بکن»
و بعداً مشخص میشد که «شیربرنج» صورتیرنگ او از دستپخت مامان خیلی بهتر است…
در سال ۱۹۴۶ سرهنگ آرسنویچ توتونجان ده کتاب جلد قهوهای را از ایران برایمان آورد؛ اصل «شاهنامه». روی جلد اول نوشته شده بود: «برای ابوالقاسم لاهوتی از ابوالقاسم فردوسی». این هدیهی دوستانهی غیرمنتظره تکان نهایی برای انجام ترجمهی کامل روسی این منظومهی معروف شد. کار کردن با خط چاپی معاصر، بسیار راحتتر از نسخهی دستنویس قدیمی خودمان بود.
***
جلد اول ترجمهی شاهنامه راه درازی را طی کرد تا به دنیا عرضه شود. ما از سال ۱۹۴۳ دوباره مسکو بودیم. آن زمان، دو فرد برجسته و دانشمند، ویچسلاو پترویچ وُلگین(۳) و نیکلای ایوسیفویچ کُنراد(۴) در رأس هیأت دبیرهی نشریهی آکادمیک «آثار ادبی» قرار داشتند. اگر ابتکار و اصرار آن دو در انتشار شاهنامهی روسی نبود ما نتیجهای نمیگرفتیم.
برای چاپ ترجمهی منظوم شاهنامه جنگ طولانی پشت پردهای سپری شد:
پیشنهاد میشد بجای ترجمهی منظوم، یک ترجمهی کامل منثور به تلاش انستیتوی شرقشناسی انجام شود. طرفداران این پروژه در جلسهی نشست هیأت دبیرهی «آثار ادبی» سخنرانی کردند. و. پ. وُلگین همانطور که لبخند میزد با آنها مخالفت کرد:
«میگویند راهی که با نیت خوب سنگفرش شده به جای خوبی هم میرسد… برای چه ابتکار زیبای ترجمهی منظوم را که الآن دیگر در حال انجام است رد کنیم؟»
پس از آن، کسانی سخنرانی کردند که طرفدار انتشار ترجمهی ناقص با حذف تکههای بزرگی از شاهنامه بودند. اینجا دیگر کُنراد دخالت کرد:
«بیایید نظر خانم مترجم را هم بشنویم»
من برخاستم و گفتم: «ترجیح میدهم حق سخنرانی را به خود مولف حماسه بدهم» و چنین خواندم:
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
برین نامه بر عمرها بگذرد
بخواند هر آنکس که دارد خرد
کُنراد خندید و گفت:
«میبینید فردوسی ما را در چه وضعیتی قرار میدهد! اگر ما از خواندن کل منظومه سرپیچی کنیم و نگذاریم دیگران آن را بخوانند پس ما آدمهای خردمندی نیستیم»
اکثر حاضرین کف زدند و مسأله به نفع ترجمهی کامل کتاب حل شد.
با این حال، برای انتشار هر جلد «معجزه»ای لازم بود تا همهی شاهنامهی روسی بتواند پا به عرصه وجود بگذارد. در اینجا چندتایی از این معجزهها را میآورم:
با جلد اول شروع میکنم. زمانی که دیگر برای تایپ آماده شده بود ناگهان از چاپخانه به ویراستاری برگشت. مخالفان کار ما موفق شده بودند رئیس وقت آکادمی علوم اتحاد جماهیر شوروی آ. ن. نسمیانوف را قانع کنند تا انتشار «شاهنامه» را لغو کند. آنها توانسته بودند رئیس آکادمی علوم را که خودش شیمیدان بود با این حرفها متقاعد کنند: «ما برای مهمترین کارهای جدید در حوزهی فیزیک و شیمی کاغذ کم داریم ، برای چه این همه کاغذ برای بحث دربارهی خدا، روح و غیره هدر دهیم؟» و ریاست آکادمی علوم تسلیم شده بود… و اینجا بود که اولین معجزه رخ داد. جواهر لعل نهرو، نخست وزیر هند که آن موقع برای نخستین بار به اتحاد جماهیر شوروی آمده بود بسیار اظهار تعجب کرد که حماسهی «ماهابهاراتا»ی هندی و «شاهنامه» فردوسی به زبان روسی ترجمه نشده است. «رفقای مسئول» نگران و دستپاچه شدند. بلافاصله پیگیری شد که آیا کسی روی این ترجمهها کار میکند یا نه. در نتیجه، دستنویس جلد اول فوراً به چاپخانه برگشت. من بعدها متوجه کل این ماجرا شدم.
سال ۱۹۵۷ برای من سال تلخی بود، هرچند آن سال اولین جلد کار عزیزم منتشر شد. این جلد، روی میز کاری ما منتظر ویراستار راستین خودش ابوالقاسم لاهوتی بود – اما این انتظار ناکام ماند. تصمیم به ادامهی کاری که همسرم به من سپرده بود کمک کرد تا از پس این فقدان سنگین بر بیایم.
جلد دوم کتاب نیز دشمنان خاص خود را داشت اما همایش ایرانشناسان لنینگراد در سال ۱۹۶۲ به یاریام آمد. بیانیهی همایش شامل بندی میشد که در آن ترجمهی من بسیار مثبت ارزیابی شده بود و بر ادامهی کار و نشر شاهنامهی روسی تاکید شده بود.
سالها گذشت. مخالفان دوباره اقداماتی را برعلیه جلد بعدی آغاز کردند. چه رنجی کشیدم تا راه نجاتی پیدا کنم و نشد. آن وقت بود که به یاد خاطرهای از سالها پیش افتادم، وقتی در زایشگاه بیمارستان کرملین بستری بودم: در آن دورهی زندگی، من و همسرم هنوز از برخی مزیتها برخوردار بودیم. شوهران میتوانستند حتی هر روز به ملاقات بیایند و ابوالقاسم با کمال میل از این فرصت استفاده میکرد. او معمولا دستگاه آبمیوهگیری را با خودش میآورد و من در هر دیدار یک لیوان آب پرتقال تازه نصیبم میشد.
ابوالقاسم که مرد مهربان و ظریفی بود همانقدر به هم اتاقیام توجه میکرد که به من. بعدها فهمیدیم هماتاقیام نینا پتروونا خروشچیووا همسر اولین دبیر حزب کمونیست بود. او در بارداری تصادف کرده و وضعیتش به اندازه کافی وخیم بود. با اینهمه تا وقتی آنجا بودم همسرش تنها یک بار به ملاقاتش آمد و آن هم فقط برای ده دقیقه. خروشچف ده دقیقه ماند و همانطور بیآنکه به کسی نگاه کند با عجله به طرف در خروجی شتافت. نینا که با نگاه غمگین او را دنبال میکرد برای توجیه حرکت همسرش گفت:
«چه کار میشود کرد! او همیشه خجالت میکشد در حضور دیگران احساسات خود را بروز دهد، اخلاقش اینطوری است.»
ادب و توجه مردانهی ابوالقاسم تاثیر زیادی روی هم اتاقیام گذاشته بود. مدام تکرار میکرد:
«به نظر میرسد رفیق لاهوتی آدم بسیار خوبی است!»
حالا، با گذشت بیش از بیست سال، من که در جستجوی کمک بودم و تمام راههای معمول را امتحان کرده و ناکام مانده بودم، به این فکر افتادم که نام لاهوتی احتمالا در ذهن نینا پتروونا که آن زمان دیگر «بانوی شماره یک» شوروی بهشمار میرفت مانده باشد و تصمیم گرفتم به او نامه بنویسم. در نامهام حتی یک کلمه از آشنایی کوتاهمان در بیمارستان ننوشتم و فقط از او درخواست کمک برای ادامهی انتشار «شاهنامه» کردم و در انتها مثل همیشه اسم خودم را نوشتم: س. بانو لاهوتی. چیزی نگذشت که از کمیتهی مرکزی و بعد، از آکادمی علوم زنگ زدند و کار با سرعت فوقالعادهای سامان گرفت. این «معجزه»ی دوم بود برای جلد دوم.
سه سال گذشت و انتشار کتاب ما دوباره با مانع مواجه شد. بعد از جنگهای داغ با مدیریت انتشارات، کار به جایی کشید که هر دو مدیر هیأت دبیره «آثار ادبی» (وُلگین و کُنراد) تهدید کردند که اگر انتشار شاهنامه شکست بخورد استعفا میدهند.
اینبار مدیریت انتشارات تسلیم شد اما در آستانهی انتشار جلد چهارم به کلی جبران کرد. یک شرط برای انتشار این جلد تعیین شد: این آخرین جلد خواهد بود! شاهنامهی روسی دو جلد آخر نخواهد داشت. دو شرقشناس وابسته پیدا شده بودند که میگفتند فردوسی نزدیک به سن پیری الهامش ته کشیده بوده و فقط پندهای ملال آور را تالیف میکرده و غیره.
وُلگین و کُنراد مجبور شدند برای نجات جلد چهارم با این تصمیم موافقت کنند.
وقفه در ادامهی انتشار کتاب سیزده سال طول کشید! اما کار روی ترجمه ادامه داشت. چطور اینجا از طرفدار پروپاقرص شاهنامه، بازیگر مرحوم سورِن کاچاریان(۵) که به من توصیه کرد از آکادمی علوم تاجیکستان درخواست کمک کنم، به خوبی یاد نکنم. اما آنجا هم با تعللهای بی پایان مواجه شدم. آن وقت به یاد حرفهای سورِن کاچاریان افتادم و با قیافهی معصوم از رئیس آکادمی علوم تاجیکستان م. آسیموف (۶) که جزو طرفداران سرسخت شعر کشورش بود پرسیدم:
«خوب فکر کنید، شاید برای شما این کار سخت باشد. اگر اینطور است لطفا دوستانه توصیهای به من بکنید که باید به کدام یک از جماهیر شوروی رجوع کنم؟ شاید، جمهوری ازبکستان؟»
رئیس آکادمی علوم کم مانده بود از جای خود بپرد:
«نه، نه، خودمان همه چیز را درست میکنیم، خودمان!»
اینطور شد که جلد پنجم و ششم هم نجات یافت. البته، انتشار جلد ماقبل آخر، جلد پنجم هم خالی از حادثه نبود. درست روزی که داشتم برای مدتی به فرانسه میرفتم طرفدار ناشناسی به من تلفن کرد و از خطری که برای جلد پنجم بوجود آمده بود، مرا مطلع کرد: این جلد بطور غیرمنتظره از برنامهی سال جاری حذف شده بود. من با ناامیدی به عضو آکادمی علوم آ. م. سامسونوف که خیلی چیزها در دست او بود، زنگ زدم. او که از دیدگاه وُلگین و کُنراد که آن موقع دیگر از زندگی رفته بودند، باخبر بود قول داد به من کمک کند و به قول خودش عمل کرد.
این دو دانشمند فراموشنشدنی به نوبهی خود در طول حیاتشان کمکم کرده بودند تا خطرات پنهان زیادی را از سر بگذرانم؛ برای نمونه یکی از خاطراتم را اینجا نقل میکنم:
موقع کار روی یکی از مجلدات اولی، تازه بعد از اینکه آخرین تصحیح کتاب را برای چاپ تحویل داده بودم موفق شدم از پس یک قطعهی بسیار دشوار آن بر بیایم. مسئول دبیرخانه فردی بسیار تندخو بود. او به من هشدار داد که یا باید از این اصلاحات صرفنظر کنم یا او دستور میدهد حروفچینی را متوقف کنند.
چه باید میکردم؟ منصرف شدن از گزینهی جدید برای من عین مرگ بود. بعد از تردیدهای آزاردهنده تصمیم گرفتم به وُلگین زنگ بزنم. او کمی فکر کرد، چون او هم برای خودش ملاحظاتی داشت که از برخوردهای اینچنینی بپرهیزد، اما باز هم در نهایت تصمیم گرفت از من دفاع کند. وقتی به دبیرخانه برگشتم مسئول دبیرخانه را دیدم که پشت به من با صدای بلند و ناراضی غر میزد:
«وُلگین از او حمایت میکند، بگذار هر کاری دوست دارد بکند!»
در جلسهای که برای رسیدگی به این مسأله برگزار شد عدهای عزمشان را جزم کرده بودند که مرا با شاهنامهام نابود کنند و اینجا باز وُلگین مصمم اعتراض کرد:
«نظر بنده این است که مترجم نه تنها حق دارد، بلکه موظف است تا زمانی که دستش توانایی نگه داشتن قلم را داشته باشد بارها و بارها کارش را اصلاح کند!»
اینطور شد که اصلاحات من و به همراه آن، کل این جلد هم جان سالم بدر برد.
آمادهسازی و تحویل جلد سوم ترجمهی شاهنامه تلاش و زمان زیادی برد. متاسفانه کار تنها به ترجمه ختم نمیشد. بعد از مرگ آ. آ. استاریکوف، که خود را یکسر وقف علم کرده بود، کسی حاضر نشد برای این ترجمه شرحی بنویسد. این کار راحتی نبود و پاداش آن بسیار ناچیز بود.
من به همراه آ. آذر که ویراستار این جلد بود مجبور شدیم به کاری که برای ما عادی نبود بپردازیم. در نتیجه، این جلد به همراه توضیحاتی که شاید خیلی درخشان نبود اما لااقل شایستهی این عنوان بود به چاپ رسید. در عوض، توضیحات جلد چهارم و پنجم توسط دانشمندی بسیار مستعد که اکنون دیگر از دنیا رفته است، و. گ. لوکونین نوشته شد. او موافقت کرد این کار را انجام بدهد چون مضامین جلد پنجم، موضوع مورد علاقه او یعنی دوره ساسانی بود.
آخرین معجزهای که به جلد ششم بر میگردد به دست نزدیکان و دوستانم انجام شد که موقع تحویل آخرین اصلاحات واقعا روز و شب به همراه من کار میکردند چون فرصت زمانی که برای ما مشخص شده بود جداً تنگ بود. سپاس از آنها! سپاس از همهی سختکوشانی که طی دهههای متمادی با عشق در این کار شرکت کردند. در سخن پایانی درآخر جلد ششم شاهنامهی روسی شرح بیشتری از تیم کاری ما آمده است.
توصیف و نقل همهی آزمونهای سختی که ترجمهی شاهنامه پشت سر گذاشته، خود نیازمند نوشتن یک حماسهی جدید است. اینجا فقط میخواهم از تمام کسانی که با مهر و محبت سهم بزرگی در غنای فرهنگ روسی و جهانی داشتند، به خوبی یاد کنم. پیش از همه، ازخاورشناس برجسته، استاد مرحوم و. ف. مینورسکی(۷) (کمبریج). او خیلی زحمت کشید و بخش قابل توجه ترجمه را با اصل کتاب مقابله کرد و بسیار از آن تجلیل کرد .
میان کسانی که ترجمهی «شاهنامه» را تایید کردند شاعر نامدار آنا آخماتووا، مترجم مشهور ت. آ. اسپندیارووا، و. م. ژیرمونسکی و آ. ن. بولدیرف هستند.
از میان کسانی که از همان روزهای اول در کنار شاهنامه ایستادند، بجز من، منتقد همیشگی کل شش جلد، عضو ناظر آکادمی علوم جمهوری سوسیالیستی تاجیکستان ای. س. براگینسکی بود که تا پایان این کار در کنار آن ماند.
از میان همکاران موزهی دولتی ارمیتاژ ل. ت. گوزالیان کسی بود که هیچگاه مشاوره و کمکش را از ما دریغ نکرد. او دانشمندی برجسته و جزو مشتاقان شاهنامه بود. همچنین ب. ای. مارشاک، دکتر علوم تاریخی که دانش وسیع او گاهی به داد شاهنامهی روسی میرسید.
من که نگران بودم نکند جریان سریع زمان زندگیام را قطع کند و ترجمه را ناتمام بگذارد، برای دو جلد آخر به شاعر پر استعداد و. گ. برزنف پیشنهاد همکاری دادم. جلد پنجم بطور مشترک و جلد ششم بطور جداگانه توسط ما ترجمه گردید. در کل، این همکاری برای کتاب ثمربخش بود.
ایدهی تجسم بخشیدن به حماسهی شاهنامهی روسی، یاران داوطلب زیادی را جذب کرد. من شخصا مایل هستم یاد شاعر کلارا آرسنوا را که بارها با نصیحتهای خردمندانهاش به من کمک کرد گرامی بدارم. به اندازهی کافی به سوفیا واسیلیونا ماگالیف، بازنویسکنندهی علاقهمند این ترجمه مدیون هستم که سالهای دراز با خط زیبای خودش کار ویراستاران را راحت میکرد و مهم تر از آن، بطور خستگیناپذیر منِ مترجم را وقتی دچار خستگی یا بیانگیزهگی میشدم ترغیب میکرد تا کار را ادامه دهم و به معنای واقعی هلم میداد.
چه بگویم؟ درباره مقابلهی متون، بازخوانی و سایر کمکهای فنی – افراد بیشماری در این کار به من کمک کردند! رد کردن چنین کمکهایی غیرممکن بود – آخر من مجبور بودم در هر شرایطی، هم موقع بیماری، هم صدمات مختلف، هم جابجاییها کارم را ادامه دهم. مسکو و اطراف آن، تاشکند و عشق آباد، سمرقند و بخارا، دوشنبه و کرانهی رود وخش تا خود ایران و آلپ فرانسه – چه جاهایی که شاهنامه ترجمه نمیشد.
خاطرهای دارم که هرگاه به یادم میآید بیدرنگ لبخند بر چهرهام مینشیند. روزی در سمرقند یکی از دختران کلاس بالایی به نام سعادت را صدا کردم تا کمکم کند. خانم جوان با علاقهی فراوان یادداشتهای مرا میبرید و چسب میزد. وقتی از طرف حیاط صدای مادرش آمد که با لهجهی سمرقندی دلنشینش صدا میکرد: «سعادت، کجایی؟ بیا ناهار!» دختر جواب داد: «من اینجام، صبر کن، سرم شلوغ است، ما اینجا مشغول ترجمهی شاهنامه هستیم!»
در اصل حق با سعادت بود. همهی ما با هم «شاهنامه» را ترجمه میکردیم: شهرهایش را، زندگی روزمرهی آشنایش را، آدمهایی را که به زبان فردوسی صحبت میکردند، آثار معماری هم عصرش را…
صحنهای در کنار دیوارهای ریگستان در قلب سمرقند قدیمی هنوز جلوی چشمم است: صبح زود است، زیر درخت بِهای که تازه میرود شکوفه بزند جا خوش کردهام و دارم برای ترجمهی یکی دیگر از داستانهای شاهکار بزرگ فردوسی زور میزنم. صدای پچ پچ به گوشم میرسد. چشمم را بلند میکنم. تاجیکهای سالخوردهای دستار به سر با خلعتهای کمربنددار، با چهرههای سوختهی چروکخورده که انگار از صفحات همین کتاب بیرون زدهاند، به حالت نیم دایره دور و بر من چمباتمه زدند. چشمان آنها به خوشنویسی زیبا و دقیق کتاب دوخته شده است.
میگویم: سلام
با خوشحالی جواب میدهند: و علیکم!
میپرسند: دارید چه کار میکنید؟
میگویم: دارم «شاهنامه»، شاهکار شاعر بزرگ خودمان ابوالقاسم فردوسی را به زبان روسی ترجمه میکنم.
میگویند: میشود برای ما هم بخوانید؟
میپرسم: چه چیزی را بخوانم، ترجمه را؟
میگویند: نخیر، ترجمه برای چه؟! خود «شاهنامه» را.
میگویم: سعی میکنم.
مگر چنین چیزی فراموش میشود؟ لعاب سبز و آبی ستونها، رنگ نیلی صبحگاهی بالای ریگستان. ابیات پرطنین و گویا حک شدهای که این همه قرون را دوام آورده و پیر نشدهاند. توجه عمیق و پر اشتیاق در چهرههای آفتابخورده. هر واژه که از دهانم بیرون میزند سریع به هدفش میرسد و دریافت میشود، فقط بعضی جاها به واژهای نامانوس برمیخوریم که باید توضیح داده شود. مدت بسیار طولانی گوش میدهند و خسته نمیشوند. بیخیال همهی برنامههای بازدید و گردش در سمرقند قدیم.
این را به یاد میآورم و میفهمم چرا اشعار لاهوتی، که شاعر معاصر ما بود، توانست به این دلهای عاشق شعر راه باز کند، و درک میکنم چطور او از پس «عطیهی همدلی» که تیوتچف(۸) درباره آن مینویسد، برآمده است.
***
اینک، حماسهی ما نیز به پایان رسید؛ تاریخ پرتلاش آفرینش «کتاب تزارها» (مشوق اصلی ترجمهی روسی این کتاب، ابوالقاسم لاهوتی این عنوان را در کنار معنی سنتی آن که «کتاب شاهان» است در نظر داشت). این کار از سال ۱۹۴۲ تا سال ۱۹۸۹ طول کشید.
ابوالقاسم فردوسی از زندگی رفت و بعد از هزار سال شاعر دیگری به دنیا آمد و نامی را که با نام جد ادبی خودش یکی بود از معاصران خودش دریافت کرد (لاهوتی مانند فردوسی، تقریبا به معنی «آسمانی»، «بهشتی» و «متعلق به دنیای الهی» است). ابوالقاسم لاهوتی تنها چند ساعت زندگی را کم آورد تا جلد اول شاهنامه را روی میز کاری خودش ببیند. بطور غیرارادی خطوط موازی در سرنوشت دو ابوالقاسم به ذهن میرسد: لاهوتی در اثر تعقیب مجبور شد وطنش را ترک کند – و طبق روایت، فردوسی که تحت تعقیب بود و از پایتخت بیرون رانده شد به زادگاه خودش شهر طوس فرار کرد تا از دست سلطان محمود در امان بماند. آنجا، در فقر و فراموشی کامل تا سر پیری زندگی کرد. روزی که سلطان پشیمان شده کاروان حاوی هدایا را برای فردوسی به شهر طوس فرستاد، جسد شاعر مرحوم را از دروازه مقابل شهر بیرون میبردند.
لاهوتی یکی از اهداف مهم زندگی خود را در این میدید که «شاهنامه» گنجینهی فرهنگ جهانی شود.
با نگاهی به تجربهی فرانسه در نشر کتابهای دو زبانه، باید اقرار کنم به این امید نهانی زندگی میکنم که دستکم آغاز نشر نسخهی فارسی – روسی را به چشم ببینم.
۱) Georgiy Shengeli (1894-1956
۲) (Sadriddin Ayni (1818-1954
۳) (Viacheslav Petrovich Volgin (1879-1962
۴) (Nikolai Iosifovich Konrad (1891-1970
۵) (Suren Akimovich Kachariyan (1904-1979
۶) (Muhammad Osimi (Ocimov) (1920-1996
۷) (Vladimir Fedorovich Minorsky (1877-1966
۸) (Fyodor Ivanovich Tyutchev (1803-1873