صبح روز ۳۰ تیر بود مردم از اطراف و اکناف تهران به طرف مجلس راه افتادند. جلو دادگستری آمدیم. در آنجا، سرهنگ طاهری، افسر شهربانی آدم قسیالقلبی بود که با عدهای نیروی سوار بر اسب ایستاده بود. در آن موقع پاسبانها سوار اسبها میشدند. صدای نعل اسبها، روی آسفالت ایجاد وحشت و رعب در میان مردم میکرد. کسانی که آمدند بیشتر جوانهای بازار بودند یک عده هم ما بودیم…
اولین گلوله شلیک شد. جوانی بر زمین افتاد. شلیک گلوله توسط پاسبانها بود. پاسبانها فرار کردند. از جنازه خون میریخت. چه کسی بود نمیشناختیم. زیر جنازه را گرفتیم و از جلو دادگستری حرکت کردیم آمدیم طرف باب همایون سابق. چشم مردم به خون افتاده بود. کسی کشته شده بود. اصلا جلو مردم نیرویی نمیتوانست مقاومت کند، سیل جمعیت از توپخانه به سمت لالهزار آمد. وسط لالهزار دوباره پلیس حمله کرد. دومین نفر در لالهزار کشته شد.
در این هنگام جوانکی از حزب زحمتکشان آن موقع بیرون آمد. لباس دانشجویی دبیرستان نظام به تن داشت. نام او امیر بیجار بود. او را میشناختیم. از ورزشکاران بود. فریاد زد: «درود بر مصدق»، «یا مرگ یا مصدق» که بلافاصله با گلوله او را زدند. امیر بیجار افتاد. با این که سالها از آن حادثه گذشته اما هر وقت یاد آن صحنه میافتم بیاختیار متاثر میشوم. امیر بیجار با خون خود نوشت «یا مرگ یا مصدق» و تمام کرد.
نمایی از اجتماع باشکوه میدان بهارستان در اولین سالگرد قیام ۳۰ تیر ۱۳۳۱
دیگر کسی گوشش بدهکار نبود. گلوله از اطراف میآمد. خیلیها کف نهر یا کف خیابان خوابیده بودند. در خیابان سفی علیشاه با عباس لؤلؤ بودم. دوتایی بودیم که گلوله زدند، خورد به عباس لؤلؤ و افتاد توی نهر. پلیس عقبنشینی کرد. من با رفیقم رضایی جنازه عباس را برداشتیم و روی شانه گرفتیم. از پشت خیابان صفی علیشاه رفتیم گفتند ببرید اینجا یک بیمارستان است. البته ما نمیدانستیم بیمارستان شهربانی بود. عباس لؤلؤ را که خواباندیم روی تخت بیمارستان دیدیم جان داد… تمام لباس ما خونین بود.
و بعد آمدیم بیرون تو خیابانها. شعار بسیار زیاد بود ولی پاسبانها و نیروهای انتظامی در خیابان نبودند. همه گرسنه و تشنه پراکنده بودند. دیگر رمق نداشتیم ولی آن قدر تحت تاثیر عظمت آن روز قرار گرفته بودیم که توجه نداشیم چه میشود.
تقریبا ساعت چهار بعدازظهر بود. دیدیم یک ماشین به سرعت سناتور ظهیراسلام را همراه خود میآورد. آمدیم جلوی مجلس شورا. ظهیرالاسلام از ماشین آمد پایین و گفت: «آقایان شاه اجازه داد مصدق بیاید، بروید خانهتان» این را گفت و رفت تو مجلس. یک ربع بعد مهندس حسیبی از داخل مجلس جلو نردههای مجلس فریاد زد: «… قوام السلطنه استعفا کرد» با تشکیل جلسه، مجلس به دکتر مصدق ابراز تمایل کرد. همه مردم ریختند کلانتری ۲ روبهروی مسجد سپهسالار را گرفتند. مردم آن شب شهر را نگه داشتند. سر چهارراهها، مردم ایستاده بودند راهنمایی میکردند. تاریخ را که نگاه میکنی میبینی در آن شب یک دکان چپاول نشد. یک شیشه شکسته نشد. شاید آن شب امنترین شبهایی بود که در تهران گذشته است.
بعد از اعلام رأی تمایل مجلس بلافاصله دکتر مصدق از رادیو پیام داد و ضمن تشکر و قدردانی از مردم خواست که آرامش و نظم عمومی را حفظ کنند و به منازلشان بروند. وقتی مصدق پیام را داد، متوجه شدیم که شاه تا ظهر آن روز باز مُصّر بود که اگر قوام السلطنه نمیتواند با سید ضیاءالدین وارد مذاکره شود ولی سید ضیاءالدین گفته بود آقا دیگر کار از کار گذشته است.
خاطرات حسین شاه حسینی
مصدق، دولت ملی و کودتا- عزتالله سحابی، ص ۸۸-۹۰