تارنگاشت عدالت
اعلام رسمی کمون پاریس در ۲۸ مارس ۱۸۷۱ نه یک واقعه بزرگ و درون شهری خالص در پاریس بود و نه یک موضوع صرفاً فرانسوی. در ضمن تنها نتیجه جنگ آلمان و فرانسه در سال ۱۸۷۰/۱۸۷۱ نیز نبود و به طور ناگهانی و بدون پیشدرآمد سیاسی−اجتماعی نیز از آسمان نازل نشد. فرآیند تخمیر در بین تودههای فرانسوی، به ویژه در بین اقشار از نظر سیاسی و اجتماعی متفاوت پرولتاریا، بورژوازی و خردهبورژوازی فرانسوی از چندین دهه پیش از آن آغاز شده بود.
همانطور که لنین در کتاب خود «رادیکالیسم چپ، بیماری کودکی کمونیسم» نوشت: تودههای وسیع مردم دیگر نمیخواهند به این شیوه زندگی ادامه دهند و حکام نیز دیگر قادر نیستند، فرآیند این تخمیررا زیر کنترل خود نگاه دارند. مناسبات کاری، مسکونی و حیاتی فاجعهبار، بدمحصولی و قحطیهای مداوم برای توده پرولتاریا و صنعتگران خردهپا در شهر و ده، همه اینها کارنامه دهها سال برتری گروههای مختلف فئودال در اتحاد با بخشهای بورژوازی مالی و کشاورزی سلطنتطلب، بورژوازی ولی همینطور فراکسیون «جمهوریخواه−لیبرال» تا فراکسیون بورژوازی «چپ» که آنها را به کنار میزد، بود.
کمونارد “ادوارد وایلاند” که چندی بعد حزب سوسیالیست را تاسیس کرد نیز برای درک کامل ارزش تاریخی اولین کوشش برای تاسیس یک جمهوری پرولتری به پیش زمینه طولانی کمون پاریس اشاره کرد:
«وقتی انسان گزارشات در مورد کمون را که در تاریخ ۱۸ مارس (۱۸۷۱) آغاز شد، مطالعه میکند، به این برداشت میرسد که گویا کمون، پدید آمدن خود به خودی و در نتیجه غیرقابل درک فاکتهای کم و بیش دقیق بود. تاریخ کمون، تازه به کمک تاریخ وقایعی که قبلاً صورت گرفته و آن را به وجود آورده بود قابل درک خواهد بود.»
درس اول از کمون پاریس
وجود و مبارزه کمون پاریس موید «قانون اساسی» انقلاب است.
انقلابها در اطاقهای بسته و پشت «میزهای آبنوس» آماده نمی شود. انقلابها «کودتاهای اقلیتها »نیست. در حقیقت انقلاب تخلیه نارضایتیهای انبار شده دوران طولانی است که می تواند تا مرز سرگشتگی و نومیدی شدت یابد. دهها سال فرآیند تخمیر در بین تودههای مردم فرانسه، متاثر از «انقلاب کبیر فرانسه» در سال ۱۷۸۹ که تمام اروپا را به لرزه درآورد، همراه تحولات انقلابی و کوشش های انقلابی مردم زحمتکش ناشی از آن تحولات ، به طور یقین باید در ارزشیابی جایگاه تاریخی کمون پاریس منظور گردد.
قبل از یک انقلاب اجتماعی که توسط پرولتاریا و اقشار فقیر مردم انجام شد، در ژانویه سال ۱۸۴۸ “توکویل” نماینده لیبرال در یک نشست همایش ملی به فراکسیونهای متعدد بورژوازی هشدار داد:
«آیا نمیبینید که در طبقه کارگر اشتیاقهای سیاسی، اجتماعی شده است؟ متوجه نمیشوید که در فکر آنها رفته رفته ایدههایی نفوذ میکند که البته علیه این یا آن قانون، علیه این وزارتخانه و یا آن وزراتخانه نیست ولی نهایتاً به سویی حرکت میکند که تمام جامعه را بروبد و در هم ریزد… دیر و یا زود این ایدههاانقلاب سهمگینی را به دنبال خواهد داشت … ما روی یک کوه آتشفشان خفتهایم.» این «قانون اساسی» انقلاب با یک تجربه مهم و مرکزی دیگر ارتباط دارد.
شورش اجتماعی «از پایین» (به ویژه در سال ۱۸۳۰ با اولین قیام کارگران (قیام ریسندگان ابریشم لیون) و «انقلاب ژوئیه پاریس» و سرانجام مناقشات سیاسی برسر کودتای لویی بناپارت و برتخت نشستنش به عنوان «امپراتور فرانسه» در سال ۱۸۵۱/۱۸۵۲ پیشدرآمدهایی برای خیزشهای انقلابی ۱۸۷۰/۱۸۷۱ بود.
فوران «آتشفشان» به ویژه در «انقلاب ژوئن» ۱۸۴۸ شدت پیدا کرد. پس از تاسیس «اولین جمهوری» بورژوازی (۱۷۹۲ تا ۱۸۰۴) این یک کوشش نوین بود تا یک بار برای همیشه بقایای سیستم فئودالی با “لوئی فیلیپ” از نجیبزادگان دوکهای اورلئان به عنوان «شهروندپادشاه» را از سر باز کرد. پرولتاریا و خردهبورژوا های پاریس اکنون در نظر داشتند بالاخره رژیم احزاب بورژوایی فرانسوی را «از میان بردارند».
ولی این شورش با خشونت غیرقابل تصوری توسط طبقات حاکمه سرکوب شد. کارل مارکس در تحقیقات خود زیر نام «هیجدهم برومر لوئی بناپارت» کشتار انقلاب ژوئیه ۱۸۴۸ کارگران پاریس را با همه خشونتها و شقاوتهای آن بیان کرد. او اشاره کرد که قربانی ۵۰۰۰ کشته بیهوده نبود، بلکه این انقلاب شکست خورده را باید پیشدرآمد کوشش برای یک انقلاب «به مراتب سهمگینتر» ارزیابی کرد.
درس سوم
طبقه کارگر فرانسه نسبتاً سریع زخمهای ناشی از شکست خود را التیام بخشید. «انجمن کارگری» که در سال ۱۸۶۴ به رهبری کارل مارکس تاسیس شد، توسط اعتراضات مکرر و مبارزات طبقاتی خونین، در بین طبقه کارگر فرانسه محبوبیت یافت. ولی آنها در اقلیت بوده و در بین خود یکدست نبودند. با کمک آنها نمونههای اولیه سندیکاهای مدرن به شکل «فدراسیون انجمنهای کارگری» پدید آمد. اعتصاباتی را که آنها سازماندهی کردند نیز با سرکوب خونین رو به رو شد: در سال ۱۸۶۹ در “ریکانارِهآ ” (۱۳ کشته)، در “اوبین” (۱۴ کشته)
با این حال اعتصابها ادامه پیدا کرد و در سال ۱۸۷۰ موج واقعی اعتصاب آغاز شد. فدراسیون انجمنهای کارگری توانست شعبههای جدیدی تاسیس کند. تنها در پاریس در سال ۱۸۷۰ ، ۱۶ شعبه این فدراسیون ایجاد شده بود.
کنشگر و تاریخشناس کمون، “پروسپر اولیور لیساگارای” توقعات سیاسی زحمتکشان و اقشار پرولتری را این گونه توصیف میکرد: «آنچه که خلق جستجو میکرد، شکلی از دولت بود که امکان بهبود بخشیدن به وضعیت حیات او را پدید میآورد. خلق در طول حیات خود دیده بود که چگونه همه قوانین اساسی و همه دولتها، اراده خلق را سرکوب میکند.»
نتیجتاً دیگر مسئله تنها بر سر تغییر دولت و یا رژیم نبود. به طور کل تم سیاسی و اجتماعی ، یعنی سیستم باید تغییر میکرد. برای جلوگیری از آن ، با این که پیشنویس آلترناتیو متقابلی هنوز به طور روشن فرموله نشده بود، کلیه اقشار بالایی فرانسه حتی با نیروی اشغالگر پروسی−آلمانی متحد شدند. «دشمن» اجتماعی− پرولتری داخلی برای آنها خطرناکتر از تجاوزگران خارجی بود. روزنامهنگار و رمان نویس فرانسوی خردهبورژوا، “ژول واله” که بعدها به کمون پیوست و فرمانده یک گردان مسلح کمون شد در سال ۱۸۷۰ از ناپلئون سوم نقل قول کرد که در محفل کوچکی وضعیت داخلی را نقد و هدف محرمانه ولی تعیین کننده جنگی را بیان کرده بود: «وقت هجامت رسیده است… باید غریو تودهها در غرش توپها محو شود.»
در نتیجه سیاستهای داخلی و خارجی طبقه حاکمه یک واحد را تشکیل میداد و آنگاه که مسئله حفظ قدرت مطرح بود، آنها از یک سیاست کلی راهبردی دراز مدت پیروی کردند. در اتحاد با نیروهای پروس، نیروهای دولتی فرانسه که به اسارت ارتش آلمان درآمده بودند، دوباره به واحدهای خود منتقل شدند و به کشتار بیرحمانه مبارزین کمون پرداختند.
درس چهارم
به ندرت کسی از شرکتکنندگان در وقایع انقلابی سالهای ۱۸۷۰/۱۸۷۱ حدس می زد که دوران نوینی آغاز شده و «کمون» در واقع اولین آذرخشهای این دوران نوین است. منظور کدام دوران با کدامین ویژگیهاست؟
باید کمی به عقب بازگشت: لنین در مقاله تاریخی فلسفی خود«زیر پرچم غیر» که در سال ۱۹۱۷ منتشر شد به اختلاف نظری که بین تاریخشناسان مارکسیست در مورد تکامل سرمایهداری و مراحل مختلف آن بود، اشاره میکرد. او تعریف «دوران» که مورد قبول عام قرار گرفته و تکامل سرمایهداری را نظاممند کرده بود را پذیرفته و نقل قول میکرد: «تقسیمبندیهای متداول دوران تاریخی، که در ادبیات مارکسیستی به وفور موجود است، … این است:
دوران اول از ۱۷۸۹ تا ۱۸۷۱
دوران دوم از ۱۸۷۱ تا ۱۹۱۴
دوران سوم از ۱۹۱۴ تا ؟»
لنین سپس به طور کوتاه خصلت این سه دوران را بیان کرد:
«دوران اول از انقلاب کبیر فرانسه تا جنگ بین فرانسه و آلمان، دوران صعود و پیروزی کامل بورژوازی بود. این آن خط فرازجو و عروجی بورژوازی ، دوران جنبشهای بورژوا−دمکراتیک به طور کلی و بورژوا−ملی به طور ویژه بود، دورانی که بقایای نهادهای فئودالی مطلقه به سرعت خرد و نابود میشد، است.
علامت مشخصه دوران بعدی کدام بود؟
«دوران دوم، دوران سلطه و سقوط بورژوازی، دوران گذار از بورژوازی مترقی به دوران بورژوازی ارتجاعی و بورژوازی ارتجاعیتر مالی است. این دوران، دوران آماده کردن مقدمات و جمعآوری آهسته نیرو از طرف طبقه نوین و دمکراسی مدرن است.» در نتیجه کمون پاریس گذار از دوران اول به دوران دوم را کلید زد.
«دوران سوم که تازه آغاز شده، بورژوازی را در همان «وضعیتی» قرار میدهد که فئودالها در دوران اول در آن به سر میبردند. این دوران دوران امپریالیسم و دوران لرزههای امپریالیسم و لرزههایی که امپریالیسم ایجاد میکند، است. … که بورژوازی از یک طبقه بالنده و مترقی به یک طبقه در حال سقوط، گندیدگی ، درون مردگی و ارتجاعی دگردیسی یافته.»
اکنون دیگر این پرولتاریا و نه بورژوازی است که پیشقراول مبارزه برای دمکراسی، که از طرف بورژوازی امپریالیستی به لجن کشیده شده و به ابزار مبارزه آنان علیه پرولتاریای بالنده تحریف شده، گردیده است. نقطه اوج این دگردیسی، عقبگرد از اصول دمکراسی و استقرار دیکتاتوریهای فاشیستی توسط رژیمهای تروریستی ارتجاعیترین محافل امپریالیستی بورژوازی انحصاری است. بین آنها و طبقه کارگر، مبارزه طبقاتی به شدیدترین شکل خود انجام خواهد گرفت.
مارکس به دوستان و همرزمانش در پاریس در مورد آغاز زودتر از موعد جنگ داخلی هشدار داده بود. او شکست را پیشبینی میکرد. ولی با آغاز زدو خوردها او از تمام نفوذ خود استفاده کرد تا به کمک IAA (انجمن بینالمللی کارگری) همبستگی بینالمللی برای کموناردها را بسیج کند. روز ۱ آوریل ۱۸۷۱ او طی نامهای به دوست قدیمی خود”لودویگ کوگلمان” استدلال کرد: « با این حال تاریخ جهان بسیار آسان میبود اگر مبارزه فقط در شرایط مساعد و خطاناپذیر صورت میگرفت. ولی از طرف دیگر اگر تصادف و اتفاق اصلاً هیچ نقشی ایفأ نمیکرد، وضعیت بسیار اسرارآمیز میشد… مبارزه طبقه کارگر با طبقه سرمایهدار و دولت آن به خاطر مبارزه پاریس وارد فاز نوینی شده است. حال به هر شکل هم که این مبارزه ادامه یابد، نقطه شروع نوینی با اهمیت تاریخی جهانی حاصل شده است.»
برای اولین بار پرولتاریا سلطه طبقاتی خود را حاکم کرد. مارکس در دو مقاله مشهور خود «خطابیه شورای عمومی انجمن بینالمللی کارگری در مورد جنگ آلمان−فرانسه» تنها ابعاد سیاستهای خارجی جنگ را مورد تجزیه و تحلیل قرار نداد. در هردو خطابیه حتی قبل از اعلام تاسیس کمون پاریس به خطرات تهدیدکننده اشاره شده و ابراز همبستگی جامع خواسته شده بود.
انجمن بینالمللی کارگری در «خطابیه اول» شورای عمومی روز ۲۳ ژوئیه ۱۸۷۰بر چشمانداز تاریخی انقلاب اجتماعی در حال تکوین تاکید کرده بود: « حال هرچه هم که در طول جنگ لوئی بناپارت با پروس رخ دهد، دیگر ناقوس مرگ دومین پادشاهی به صدا درآمده است.» برای مارکس و انجمن بینالمللی کارگری مسئله بیش از فقط تغییر حکومت پادشاهی به شکل دیگری از اعمال قدرت توسط نیرویی که از طرف بورژوازی حمایت شود و یا مستقیم توسط خود بورژوازی اعمال گردد، بود. برای مارکس و انجمن بینالمللی کارگری مسئله تسخیر قدرت توسط خود طبقه کارگر بود.
این موضوع یک بار از طرف انجمن بینالمللی کارگری در تحلیلی که مارکس زیر عنوان «جنگهای داخلی در فرانسه» در تاریخ ژوئن ۱۸۷۱ تهیه شد و بار دیگر به مناسبت ۲۰مین سالگرد اعلام کمون پاریس توسط فریدریش انگلس در پیشگفتار نشر نوین «جنگ داخلی» بازتاب یافت.
هسته مرکزی تفکر مارکس «تفاسیر گوناگونی که کمون با آن مواجه بود و همینطور تنوع منافعی که در آنها بازتاب مییافت، ثابت میکرد که کمون یک شکل سیاسی بسیار قابل بسط است در حالی که اشکال سابق حکومتی عمدتا از حربه سرکوب استفاده میکرد. راز اصلی کمون این بود که عمدتاً حکومت طبقه کارگر و نتیجه مبارزه طبقه در حال رشد علیه طبقه تصاحبگر بود. سرانجام یک شکل سیاسی یافته شده بود که در آن میتوانست رهایی اقتصادی کار تحقق یابد.»
انگلس نیز مانند مارکس خصلت از نظر تاریخی یکتا، پایدار و نمونهوار کمون پاریس را درک کرده بود و تعبیرهای خرده بورژوایی خصلت کمون پاریس را با درنظر گرفتن آرای افراد مهمی چون ک.کائوتسکی و ا. برناشتاین در صفوف خود مورد انتقاد قرار میداد «… انسان فکر میکند که گام متهورانه و بزرگی برداشته است، مشروط براین که خود را از باور به قدرت عظیم سلطنت رها سازد و به جمهوری دمکراتیک اعتقاد داشته باشد. در حقیقت دولت چیز دیگری جز دستگاهی برای سرکوب یک طبقه توسط طبقه دیگر نیست، چه در جمهوری دمکراتیک و چه در یک حکومت پادشاهی، و در بهترین شرایط، نحوستی که در مبارزه پیروزمند پرولتاریا برای استقرار سلطه طبقاتی خود به او به ارث خواهد رسید و مانند کمون قادر نخواهد بود از آن اجتناب ورزد و فوراً آن را از میان بردارد تا اینکه وضعیت اجتماعی نوین و آزادی رفته رفته رشد کند و قادر شود تمامی دم و دستگاه دولت را در هم کوبد.»
بعدها لنین نیز در کتاب دولت و انقلاب که در آن بخش مفصلی را به آموزههای کمون اختصاص داده بود، به اهمیت این دمکراسی به معنی واقعی (یعنی حاکمیت خلق) که در آینده دور قابل دسترس خواهد بود، اشاره کرد. او تاکید میکرد که«هرچند که جنبش انقلابی تودهای به اهداف خود دست نیافت» ولی مارکس در کمون پاریس «کوششی تاریخی با ابعاد عظیم و گامی به جلو در انقلاب جهانی کارگری و یک گام عملی که مهمتر از صدها برنامه و درگیری بود، میدید.» پظسیک گام به جلو در انقلاب پرولتری جهانی، این آن چیزی است که اهمیت بینالمللی پایدار خصلت کمون پاریس را تعیین میکرد و تعیین میکند. با کمون پاریس یک دوره تاریخی نوین آغاز شد. بعد از آن انقلاب اکتبر روسیه در سال ۱۹۱۷ قابلیت حیات اصول کمون پاریس را نه تنها برای ۷۲ روز بلکه برای بیش از ۷۰ سال ثابت کرد. از بطن این «راز واقعی» نتیجهگیریهای مهمی برای شکل بخشیدن به قدرت نوین پرولتری به دست میآید: اغلب در ادبیات این نتیجهگیریها به عنوان مهمترین درسهای کمون پاریس برداشت میشود.
همانطور که کارل مارکس و فریدریش انگلس در ارزیابی کلی تاریخی خود نشان دادند به خاطر تلون و تضاد در بین کنشگران کمون پاریس، ضعفها و کمبودهایی پدید آمد. ولی آنها دچار توهم «همهچیزدانی انقلابی» نشدند و آموزههای راهبردی مهمی را در برخورد با تنوع و «تلون» تودهای که با شورش انقلابی روبهرو شده بود، تکامل بخشیدند. آنها نمونهای را ارایه کردند که بعدها لنین آن را دنبال کرد. او اشاره کرد که در یک مرکز بسیار پیشرفته و از نظر اجتماعی بسیار متفاوت سرمایهداری چون اروپای غربی، سازوکارهایی عمل میکند که اگر نخواهیم دچار خطاهای بارز شویم باید آن را امروز نیز مورد توجه قرار دهیم.
لنین این مسئله را در ارزیابی یک کنش انقلابی از نظر سیاسی ناهمگن دیگر، یعنی قیام عیدپاک ایرلند در سال ۱۹۱۶ علیه یوغ استعمار انگلیس روشن میکند. حتی تا درون صفوف بلشویکهای از نظر سیاسی باتجربه روس اختلاف نظرهای وجود داشت که چگونه میتوان جنبش سیاسی که در قیام عیدپاک در دوبلین ۱۹۱۶ مثل کمون پاریس به شکل خشونتبار مشابهی بار خود را تخلیه کرد، را سنجید. به ویژه برخی از فعالین جوانتر مثل “ک. رادک” و یا “ن. بوخارین” و “گ. پیاتاکف” به مبارزه مقاومت ملی در ایرلند بدبین بودند، زیرا اغلب شرکتکنندگان و رهبران آن سوسیالیست نبودند، بلکه گرایشهای ملی و ناسیونالیستی داشتند. لنین در مقابل آنان این استدلال بسیط و انتقادی را ابراز میکرد: «… اگر باور داشته باشیم که انقلاب اجتماعی،
بدون قیام ملیتهای کوچک در مستعمرات و در اروپا، بدون خیزشهای انقلابی بخشهایی از خرده بورژوازی با همه پیش داوریهایش، بدون جنبش پرولتاریا و توده نیمهپرولتاریای ناآگاه علیه یوغ زمینداران و کلیسا، علیه ظلم سلطنتی و ملی و غیره ممکن است، به این معنی است که با انقلاب اجتماعی وداع کنیم. این که تودهای در یک سو بگوید “ما هوادار سوسیالیسم هستیم” و در جبهه مقابل، توده دیگری بگوید “ما هوادار امپریالیسم هستیم”، این یک انقلاب اجتماعی خواهد بود! تنها تحت چنین دیدگاه خام و مسخرهای قابل تصور بود که قیام ایرلند «کودتا» نامیده شود.
«هرکس که منتظر یک انقلاب اجتماعی باشد ، هرگز آن را تجربه نخواهد کرد. او تنها در حرف انقلابی است و در واقع هیچ چیز از انقلاب نمیداند.»
استنتاج لنین از نه تنها وضعیت آن زمان، بلکه اساساً از راههای پیچدرپیچ و گاه با انحراف تحول سوسیالیستی در اروپا چه بود؟
«انقلاب سوسیالیستی در اروپا چیز دیگری جز از وقوع یک مبارزه تودهای همه و هرکس که سرکوب شده و ناراضی است، نخواهد بود. بخشهایی از خرده بورژوازی و کارگران عقبمانده اجباراً در آن شرکت خواهند کرد، بدون چنین شراکتی، مبارزه تودهای مقدور نیست و اصلاً هیچ انقلابی مقدور نخواهد بود و به همین صورت آنها اجباراً پیشداوریهای خود، خیالپردازیهای ارتجاعی خود، اشتباهات و ضعفهای خود را وارد جنبش خواهند کرد. ولی آنها به طور عینی سرمایه را مورد حمله قرار خواهند داد و آوانگارد دارای آگاهی طبقاتی انقلاب، یعنی پرولتاریای مترقی که این حقیقت عینی تنوع، چندصدایی، متلون و شدیداً منقسم مبارزه تودهای را بیان میکند، خواهد توانست به آن وحدت بخشد و آن را هدایت کند، قدرت را به دست گیرد، از بانکها خلع ید کند و تراستها را که(به دلایل مختلف) مورد نفرت همگان است، مصادره نماید و اقدامات دیکتاتوری دیگری اعمال دارد، که در کل خود سقوط بورژوازی و و پیروزی سوسیالیسم را به دنبال خواهد داشت، پیروزی که نه با یک ضربه رسوبات خردهبورژوائی را دور خواهد ریخت.»
برخورد با متفاوت بودن طبقاتی، اجتماعی و سیاسی اقشار و گروههای در حال تغییر و تحول زحمتکشان، که در دوران بحرانها آشکار میگردد، درنظرگرفتن دقیق انگیزهها و نیازهای متفاوت رامیطلبد، همینطور که مناسبتهایی که توده وسیعی را در تضاد با شیوهها و مناسبات سلطه حاکم قرار میدهد، میتواند بسیار متفاوت باشد. این امر با درنظرگرفتن بحرانهای متعدد کنونی واکنش نسبت به آنها بسیار با اهمیت است. در این حال باید تعجبآور باشد که در حال حاضر اغلب ممکن نیست دانش تاریخی در مورد برخورد با جنبشهای گسترده و اشکال اتحاد که در سازمانهای مارکسیستی انباشته شده را به کار بست.
کمون پاریس و همینطور «قیام عید پاک»دوبلین و یا انقلاب اکتبر در روسیه که دیگر به جای خود و همچنین دیگر انقلابهای سوسیالیستی و ضدامپریالیستی و کوششهای انقلابی پس از آن، به شکل برجستهای نشان دادند که مبارزه طبقاتی واقعی کیفیتهای «آموزشی» و روشنگرانه ویژه خود را داراست. این که آیا و چگونه از درون جنبشهای دمکراتیک، ضدفاشیستی، ضدامپریالیستی و (به ویژه امروز) زیست محیطی، خودآگاهی ضدسرمایهداری پدید خواهد آمد، توسط «تبلیغات سوسیالیستی» و لب گود ایستادن و هوراکشیدن تعیین نخواهد شد، هرقدرهم که پرچمهای آنان سرخ و انگیزههاشان والا باشد.