usa

در مورد صلح جاودانه

 
تارنگاشت عدالت
 
 
نویسنده: آندراس وهر
برگرفته از: اوراق مارکسیستی
دسامبر ۲۰۲۲
 
نقد کتاب جهان بدون جنگ اثر دومنیکو لوسوردو
 
 

عنوان کتاب در زمانی‌که جهان با جنگ روبه‌روست، آن‌هم نه تنها در اوکراین، بلکه همین‌طور در یمن، قفقاز، اتیوپی (اگر بخواهیم چند جنگ مهم معاصررا نام ببریم) به نظر بی مسمی به نظرمی‌رسد و به همین علت سوتیتر کتاب خیلی منطقی‌تر انتخاب شده است: «ایده صلح از وعده‌های گذشته تا تراژدی‌های عصر حاضر»

عنوان کتاب در زمانی  که جهان با جنگ روبه روست، آن هم نه تنها در اوکراین  بلکه همین‌طور در یمن ، قفقاز، اتیوپی (اگر بخواهیم چند جنگ مهم معاصر را نام ببریم) به نظر  بی مسمی به نظر می‌رسد و به همین علت سوتیتر کتاب  خیلی منطقی تر انتخاب شده است: «ایده صلح  از وعده‌های گذشته تا تراژدی‌های عصر حاضر»

این اثر جامع تاریخ‌شناس مارکسیست  که در سال ۲۰۱۸ دیده برجهان فروبست، در ابتدا در سال ۲۰۱۶ در ایتالیا منتشر شد. در سپتامبر  ۲۰۲۲  بنگاه انتشاراتی  پاپی‌روسا در کلن نسخه آلمانی آن را منتشر ساخت.

کانت و فیشته و انقلاب فرانسه
حداقل پس از انتشار   مقاله «صلح جاودانه»  روز ۳ ژانویه ۱۷۹۶ توسط امانوئل کانت این تصور مردم پسند شد  که با سقوط  دودمان خودخواه و تاراجگر  همین‌طور جنگ‌ها به پایان خواهد رسید: «کشورهایی که دارای یک قانون اساسی جمهوری‌خواهانه هستند و دیگر دارای یک ارتش دایمی نمی‌باشند(…)  مشکل زیادی نخواهند داشت که از  «آزادی وحشی (و بی‌قانون) خود صرفنظر کنند که خاصه «وحشی‌ها» ولی همین‌طور خاصه روابط سنتی بین‌المللی است  و به جای آن   در یک فدراسیون  و یا به سخن دیگر  در یک «اتحادیه صلح»Foedus Pacificum  گرد هم آیند، که وظیفه‌اش روز به روز گسترده شدن و پایان رساندن نه تنها به یک جنگ بلکه به «همه جنگ‌ها و برای همیشه» است.( ۴۰٫f) در اینجا کانت از انقلاب فرانسه الهام می‌گرفت که به قول هگل  «طلوع خورشید  زیبای بشریت» بود.

ولی سیاست واقعی  فرانسه انقلابی  چیز دیگری بود:  از بطن یک جنگ تدافعی  علیه دودمان‌های سلطنتی اروپایی  به سرعت یک جنگ کشورگشایانه پدید آمد. این فرآیند  در برخورد  تغییر یافته  فیلسوف  آلمانی یوهان گوتلیب فیشته منعکس می‌شد. لوسوردو در تعریف این دوران  از  یادداشت‌های خود در سال ۱۹۹۱(۱)استفاده می‌کند.  در سرزمین  انقلاب به زودی صدای افرادی بلندتر شد که سهم فرانسه نوین  در تحقق  صلح جاودانه  را نه در  حذرکردن از انواع  جنگ‌های تجاوزکارانه، بلکه  بیشتر در صدور انقلاب  می‌دیدند و این به معنی نوعی «کمک انترناسیونالیستی»  برای خلق‌های دیگر بود تا به نوبه خود، خود را از یوغ استبداد  که علت واقعی برادرکشی‌ها  در بین ملل را تشکیل می‌داد، رها سازند.»(۲) پیامدهای  کشورگشایی‌های  نوین فرانسوی  بسیار مخرب بود:  در کنار تسخیر مجدد سانتادومینگو /هاییتی در دریای کارائیب و احیای مجدد برده‌داری در آنجا، «اکنون فرانسه قصد داشت اروپا را تسخیر کند و سلطه استعماری خود را برقرار سازد و قبل از هرچیز آلمان  شامل این تهاجم  نوین می‌گردید.» (۱۱۷)

اکتبر سرخ و تصویری ایده‌آل از جهانی بدون جنگ
انقلاب اکتبر روسیه نیز نسبت به  صلح جاودانه ابراز احساسات  می‌کرد. زیر عنوان  «۱۷۸۹ و ۱۹۱۷: مقایسه دو انقلاب  » لوسوردو نوشت: «انقلاب فرانسه در رادیکال‌ترین جریان‌های خود و همین‌طور انقلاب اکتبر  در کل، عمیقاً تحت تاثیر  صلح جاودانه قرار داشتند، که در واقع  به معنای یونیورزالیستی (عام گرایانه) آنها درک می‌شد یعنی  باید تمامی بشریت  از جمله  خلق‌های مستعمرات را نیز در بر می‌گرفت. و درست به همین دلیل پایان بخشیدن به آفت جنگ دست در دست  زیر سئوال قرار دادن  سلطه استعماری حرکت می‌کرد.» و حمله به سلطه استعماری   به نکته مرکزی  برنامه بلشویکی تبدیل می‌شد. «اگر  انقلاب فرانسه، انقلاب  بردگان سیاه  در سانتادومینگو/هاییتی  به رهبری توسن لوورتور  را حیات بخشید و به طور غیر مستقیم   لغو بردگی سیاهان  در بخش بزرگی از  آمریکای لاتین را کلید زد، انقلاب اکتبر  از ابتدا از کلیه بردگان  مستعمرات خواست تا زنجیرهای  خود را پاره کنند و به یک انقلاب ضداستعماری  در سطح جهان تبدیل گردید.»۲۴۶f))

در دستورالعمل‌هایی که در ماه مارس ۱۹۱۹ از طرف اولین کنگره کمونیسم بین‌الملل تصویب شد، آمده بود: «طبقه کارگر (…) باید یک نظم  واقعی  یعنی یک نظم کمونیستی برقرار سازد. این نظم باید سلطه  سرمایه را از میان بردارد که وقوع جنگ‌ها را غیرممکن ‌می‌سازد، مرز کشورها را از بین می‌برد و تمام جهان را به جامعه‌ای  که برای خود کار می‌کند، تبدیل می‌کند و اخوت و آزادی  خلق‌ها را  تحقق می‌بخشد.»(۲۴۳)

این ایده‌آل به زودی مانند  رویای لغو دولت  و از این طریق  «ازبین رفتن محتمل مرزها» در مقابل واقعیات به زانو درآمد. لوسوردو  به این نتیجه‌گیری  واقع‌بینانه رسید: « روندی که در سال ۱۷۸۹ آغاز شد با جنگ‌های  آزادی‌بخش ملی علیه کشوری که با انقلاب خود آغاز برادری جهانی ملل را وعده داده بود، پایان گرفت. روندی که در سال ۱۹۱۷ آغاز شد، با اثبات  ناتوانی   برای مدیریت یک  «اردوگاه سوسیالیستی» که از بطن یک رشته از  انقلاب‌ها پدید آمده بود، به پایان رسید. (…) این واقعیت باقی ماند که با وجود تفاوت‌های بزرگ بین تکامل تاریخی این دو واقعه مورد قیاس، هردو دوران پر شور و اشتیاق توده مردم برای رسیدن به ایده‌آل و چشم‌انداز  یک صلح جاودانه، به شکل کاملاً متفاوت از آن‌چه  امیدهای اولیه وعده می‌داد پایان یافت.»(۲۷۶)

دمکراسی به عنوان پیش شرط پایان کلیه جنگ‌ها؟
این جزو بدیهیات غرب است که تنها یک  جهان کاملاً دمکراتیک  یک جهان صلح‌دوست است. ولی  «برابر قرار دادن  مسئله دمکراسی  با مسئله صلح  واقعاً یک اسطوره  ایدئولوژیکی است: این امریست آشکار که جنگ‌های استعماری  در وهله اول به رژیم‌های کهنه اشاره نمی‌کرد بلکه از طرف رژیم‌های مدرن  و آنهم رژیم‌های مدرنی  که هیبت کم و بیش  دمکراتیک به خود گرفته بود صورت می‌گرفت .»(۳۲۸f)  به ویژه انگلستان  «بازیگر جنگ‌های بی‌وقفه استعماری» بود و از این رو  حتی  «جنگ‌طلب‌تر» از «دمکراسی‌های قاره» محسوب می‌گردید. (۳۲۹)

ولی چه کسی  قربانیان همه این جنگ‌های غرب را تنها از سال ۱۹۴۵ به این سو یادآور می‌شود: در کره، گواتمالا، الجزیره، کنیا، کنگو،  ویتنام، عراق، افغانستان، لیبی، سوریه و هم‌چنین بسیاری از کشورهای دیگر؟ امروز نیز تفاوتی با  صدسال پیش وجود ندارد. قربانیان به حساب آورده نمی‌شوند. در آن زمان لنین  جنگ‌های قدرتهای امپریالیستی در مستعمرات را  که قبل از کشتار  بزرگ خلق‌ها در سال ۱۹۱۴  آغاز شد، محکوم می‌کرد: « (…) مثلاً به  تاریخ جنگ‌های کوچک که قبل از جنگ بزرگ صورت گرفت نگاه کنید. اسم آنها «جنگ‌های کوچک» بود زیرا در این جنگ‌ها تعداد کمی اروپایی ولی در عوض  صدهاهزار نفر از اعضای خلق‌هایی جان باختند که برده اروپائیان بودند ، خلق‌هایی که از موضع اروپائیان حتی خلق محسوب نمی‌شدند (مردمی از آسیا و افریقا… آیا اصلاً آنها خلق بودند؟» جنگ با این خلق‌ها  به شیوه زیر صورت می‌گرفت: آنها غیرمسلح بودند  و به کمک مسلسل  قتل عام می‌شدند.

امروز واشنگتن به تمام جهان درس می‌دهد که دمکراسی چه معنی می‌دهد، درست کشوری که در فاز صعود خود کشتار بی‌سابقه‌ای در مورد مردم بومی اعمال داشته بود! با این وجود این کشور که ادعا  می‌کند «قدیمی‌ترین دمکراسی در جهان» است، در عین حال خود را  مدافع  صلح در جهان معرفی می‌کند.»(۳۴۷) علاوه براین: این دمکراسی‌های خود خوانده «حتی برای چندش‌آورترین رفتار  و اعمالشان، بیگناه اعلام می‌شوند.»(۳۴۷)

جنگ بین دمکراسی‌ها
هرچند که امروز به سختی می‌توان این تاریخ خونبار را انکار کرد ولی در غرب به دقت این اسطوره تبلیغ می‌گردد که دمکراسی‌ها حداقل بین خود  دست به جنگ نمی‌زنند. برای رد چنین ادعاهایی لوسوردو  به ویژه به  جنگی اشاره می‌کند که  دو کشور نمونه دمکراتیک غرب یعنی بریتانیا و ایالات متحده  بین سال‌های ۱۸۱۲ تا ۱۸۱۵ علیه یکدیگر به را انداختند.(۳۳۵) گزارشات بی‌شماری  در مورد  کشتارها و بی‌رحمی‌های منزجرکننده در دست است.

ولی از آنجا که دمکراسی‌ها  بین خود جنگ نمی‌کنند، در نتیجه  طبق این منطق  مسئله این است که  دمکراسی باید به دولت‌های مطلقه صادر گردد و در صورت لزوم حتی با جنگ.  لوسوردو از مهم‌ترین فیلسوف غربی  یعنی کارل پوپر نقل قول می‌کرد: «ما نباید بهراسیم که برای صلح به جنگ متوسل شویم.»(۳۰۱)  این لب کلام  ایدئولوژی جنگی نئوکان‌ها و نواستعمارگران است!

زیر شعار  مزورانه  مبارزه برای دمکراسی  در سال ۱۹۱۴ سربازان و آن هم از هرسو (!) به کشتارگاه‌های جنگ اعزام شدند. ولی به قول لوسوردو  «بازیگران  این مناقشه عظیم که در سال ۱۹۱۴ آغاز شد، همگی   کشورهایی بودند، که از یک حکومت کم و بیش دمکراتیک برخوردار بودند (این امر در مورد  روسیه پس از  سرنگونی استبداد تزاری نیز صادق بود)».(۲۵۰) لوسوردو برای تایید تز خود از  هنری کیسینجر نقل قول می‌کرد « که در زمان ما گفته بود : «وقتی که جنگ اول  آغاز شد اغلب کشورهایی اروپایی (از جمله  بریتانیای کبیر، فرانسه، و آلمان) توسط نهاهای دمکراتیک غربی حکومت می‌شدند. و با این حال جنگ اول جهانی  که به یک فاجعه تبدیل شد و اروپا هرگز نتوانست به طور کامل از آن نقاهت یابد از طرف کلیه پارلمان‌ها (که به طریق دمکراتیک انتخاب شده بودند) با شور و اشتیاق مورد حمایت قرار گرفت.»(۲۳۸)

روسیه و چین، دشمن مجسم
ایدئولوژی  لزوم توسعه دمکراسی (در صورت لزوم حتی با جنگ و یا  محاصره و یا جنگ اقتصادی  ) امروز نیز کماکان  رفتار  غرب را تعیین می‌کند: « اگر  دقیق‌تر بنگریم این امر عادی متداول  که فضایل شگفت‌انگیز صلح و آرامش را به  گسترش  و توسعه دمکراسی نسبت می‌دهد، زیاد آرام‌بخش به نظر نمی‌رسد.(…) این واقعیت  که ایدئولوژی جنگی  به اثبات رسیده و با وجود  کلیه ردیه‌های تاریخی کماکان  با استقبال گسترده روبه رو می‌شود، مبین آینده  شومی به نظر می‌رسد.»(۳۵۰)

اکنون پس از گذشت بیش از ۳۰ سال از پایان به اصطلاح تضاد سیستم‌ها، برای غرب  رقبای کهنه  آن زمان ، روسیه به عنوان هسته اصلی  اتحادشوروی فروپاشیده و همین‌طور جمهوری خلق چین، مجدداً به رقبای اصلی  تبدیل شده‌اند: «روسیه و چین که  به انگ ضددمکراتیک بودن مفتخر شده‌اند، اکنون  به رویزیونیسم و  خشونت‌طلبی نیز متهم می‌گردند.»(۳۶۱)

در مورد وضعیت روسیه، لوسوردو  از  سیاست‌پردازان آمریکایی جنگ سرد چون زبیگنیو برژینسکی و هنری کیسینجر نقل قول می‌کند: «شکنندگی  ژئوپولیتیکی روسیه  به کمک  مانورهای زمینی و دریایی مشترک ناتو و اوکراین  و همین‌طور  ادامه گسترش ناتو، تشدید شد.حتی بسیاری از  دمکرات‌های روس نهایتاً نگران شده بودند، آن هم به حق! زیرا  تهدید  بقأی ملت روسیه  (به زبان هنری کیسینجر) رفته رفته آشکار می‌شد.»(۳۷۱)

آن‌چه که به چین مربوط می‌شود، جمهوری خلق چین در وهله اول متهم می‌شود که به خاطر ادعای مالکیت  جزایر در دریای جنوب چین، منطقه را بی‌ثبات می‌سازد. ولی «این سازوکار که مناقشه را تنها به حساب  تجاوزگری  جمهوری خلق چین می‌گذارد، دارای هیچ پایه و اساسی نیست. جمهوری خلق چین این ادعا را به ارث برده که قبلاً توسط  چینِ چیانگ کای‌چک (یکی از هم‌پیمانان تابع ایالات متحده آمریکا) مطرح شده بود و از طرف رهبران تایوان نیز مدام مطرح می‌گردد.»(۳۷۴)

 رویزیونیسمی که مسکو از طرف ایالات متحده و اتحادیه اروپا به آن متهم می‌شود، یعنی تلاش برای  احیأی مجدد اتحاد جماهیر شوروی، درست برعکس است: «پس از انحلال  “اردوگاه سوسیالیستی” و همین‌طور اتحاد شوروی، مسکو که به جدی بودن تضمین واشنگتن مبنی براین که ایالات متحده آمریکا قصد دارد علیه کمونیسم مبارزه کند و نه علیه روسیه، باور کرده بود، با رویزیونیسم  لجام‌گسیخته‌ای رو‌به‌رو شد که به آنجا انجامید که  مرزها و پایگاه‌های  ناتو  روز به روز بیشتر گسترش یافت   و دامنه آن نهایتاً تا درون اوکراین  پهن گردید. بی تردید  پوتین سال‌ها است که  تلاش  می‌کند واکنش نشان دهد ولی تعریف  معمولی  کشور زیر فرمان او به عنوان  یک کشور رویزیونیستی  بسیار مشکوک به نظر می‌رسد.»(۳۶۳)

مناقشه‌ در مورد اوکراین که در این اثنأ  شدت یافته است، در سال ۲۰۱۶ توسط دومنیکو لوسوردو پیش‌بینی شده و یا حداقل گمان می‌شد.  و او برخلاف بسیاری از نیروهای  چپ غربی این درگیری را به هیچ وجه یک درگیری «بین کشورهای امپریالیستی» نمی‌دید. برای او  «روسیه بیشتر  بخشی از جنوب جهانی گسترش یافته» محسوب می‌شد.  او در کتاب خود «وقتی که چپ‌ها در صحنه نیستند…» که در سال ۲۰۱۴ در ایتالیا منتشر شد (و اکنون ترجمان فارسی آن در کتابخانه تارنگاشت عدالت در اختیار علاقمندان قرار دارد. عدالت)نوشت: به جمع این  جهان سوم گسترش یافته، که کشورهای در حال رشد را نیز دربر می‌گیرد به نحوی  روسیه نیز پیوسته است. بدیهی است که این کشور  دارای تاریخی مملو از کشورگشایی‌های امپریالیستی است ولی با درنظر گرفتن  شکنندگی اقتصادی-اجتماعی و ناهمگونی نژادی،  این کشور می‌تواند خیلی سریع  با وضعیت نیمه‌وابسته‌ای روبه رو گردد.

چگونه می‌توان امروز برای جهانی بدون جنگ مبارزه کرد؟
لوسوردو در  خاتمه کتاب خود مواکداً کوشش‌های مداوم  نیروهای مختلف  برای ایجاد جهانی  فارغ از جنگ را ارج می‌نهد: «پدیدآمدن ایده‌آل صلح جاودانه، به عنوان  یک پروژه سیاسی(و نه فقط یک رویا) و آن‌هم یک پروژه سیاسی که باید کل بشریت را دربر‌گیرد، نقطه عطفی  در تاریخ تفکر  و تاریخ به خودی خود است: به جای این‌که جنگ یک فاجعه طبیعی و یا  پدیده طبیعی قلمداد شود، اکنون جنگ از منظر  تناسب قوا که در  یک کشور منفرد و یا در سطح بین‌الملل حاکم است، مورد بررسی قرار می‌گیرد. از این طریق ایده‌آل یک صلح جاودانه، هرقدر هم که  ساده‌لوحانه، هم‌دلانه و یا موعودگرایانه باشد، همین‌طور در سطح علمی این دستاورد را به همراه دارد که به غیر طبیعی جلوه دادن و تاریخی  کردن جنگ کمک کند.»(۳۹۹)

ولی در عین حال برای لوسوردو کاملاً روشن بود  که این دمکراسی به خودی خود نیست که روند صلح‌آمیز در روابط بین‌المللی را پدید می‌آورد، بلکه در وهله اول وضعیت سکوت و آرامش ژئوپولیتیکی در روابط بین‌‌الملل است که  روند مدنیت و  دمکراسی   نهادها را ممکن می‌سازد.»(۳۴۶) یک «صلح جاودانه (…) مستلزم تحقق روابط  دوستی و برابری  بین کلیه خلق‌ها است.»(۲۴۷) نویسنده کتاب در جای دیگری این فکر را به شکلی دیگر تکرار می‌کند: «واقعیت این است که موضوع صلح از دمکراتیزه‌کردن  روابط بین‌الملل جدایی‌ناپذیر است.»(۴۰۳) و این دمکراتیزه کردن مستلزم «اصول برابری نژاد  و ملل  به عنوان  پایه واساس یک صلح واقعی» می‌باشد.(۴۰۳)

ولی کشورهای غربی که امروز در پیمان نظامی ناتو گردهم آمده‌اند حاضر به پذیرفتن این امر نیستند. برمبنای منافع اقتصادی خود موضع دمکراسی‌های از نظر اخلاقی برتر را اتخاذ می‌کنند، تا کشورهای نامطلوب را محکوم سازند. روز به روز بیشتر این گونه احکام برای کشورهای مربوطه پیامدهای هولناکی به دنبال دارد. آنها از طریق تحریم‌ها و یا حتی با اسلحه مورد حمله قرار می‌گیرند و این کار را به بهانه این‌که قربانیان، فقط کشورهای استبدادی  نفرت‌انگیزی هستند، توجیه می‌کنند. مطرح کردن روشن این ارتباطات یک دست‌آورد بزرگ  کتاب دومنیکو لوسوردو است.

۱٫ Manfred Buhr/Domenico Losurdo, Fichte – die Französische Revolution und dasIdeal vom ewigen Frieden, Berlin 1991.
۲٫ Manfred Buhr/Domenico Losurdo, Fichte, a. a. O., S. 86.
۳٫ Domenico Losurdo, Wenn die Linke fehlt …. Gesellschaft des Spektakels, Krise, Krieg, Köln 2017, S. 343.