نویسنده: مائده زمان فشمی
برگرفته از: فرهیختگان
٢۵ اردیبهشت
با آنکه خانههای فلسطینی یکییکی فرو میریزند، اما صدای مادران ایستاده بر ویرانهها بلندتر از همیشه است. آنها، بیسلاح، بیپناه، تنها با بغضی در گلو و کودکی در آغوش، ستونهای پابرجای این سرزمیناند.
در پانزدهم ماه می، جهان شاید یک روز عادی را تجربه کند، اما برای فلسطینیها، این روز با اشک و خاطره و زخم، «یوم النکبه» است.
روزی که در سال ۱۹۴۸، نه فقط زمین، که خاطره، تاریخ، خانه و آینده از آنها گرفته شد. روزی که هزاران خانواده، به ویژه زنان و کودکان، بدون فرصت خداحافظی، آواره شدند و امروز، ۷۷ سال بعد، آن زخم نه تنها التیام نیافته، بلکه در کوچههای غزه، در آسمان پُر از پهپاد، در صدای گریه کودکی که مادرش را از دست داده، زنده است.
روز نکبت فقط رویدادی در کتابهای تاریخ نیست؛ برای مادران فلسطینی، این روز هر سال با حسرت خانه از دست رفته، با تصویر درخت زیتونی که در آن سوی مرز جا ماند و با نام شهیدی که بر زبان جاری است، زنده میشود. آنها فراموش نکردهاند. چگونه میتوان روزی را فراموش کرد که در آن همه چیز از تو گرفته شد، اما حتی مجال فریاد هم نداشتی؟
در روز نکبت، یادمان میآید که مادرانی بودند که فرزندانشان را در آغوش کشیدند و از خانههایشان رانده شدند. زنانی که در بیابانهای خشک میان دو اردوگاه، با دستان خود چادر برپا کردند. دخترانی که با پابرهنگی از مرزها گذشتند و هیچگاه دوران کودکی را نشناختند. و امروز، نسل تازهای از آنان در غزه، در برابر چشم جهانی بیاعتنا، در زیر آتش بمباران، دوباره همان رنج را از نو زندگی میکنند.
در بیمارستانهای شلوغ و بیامکانات غزه، مادرانی هستند که کودکانشان را در نور موبایل و صدای آژیر به دنیا میآورند. در دل شب، زمانی که هواپیماهای بدون سرنشین در آسمان میغرند، زنی با گریه و درد، نوزادی را متولد میکند، بی آنکه بداند آیا تا فردا زنده خواهد ماند یا نه. اینجا، حتی تولد هم با مرگ گره خورده است.
کودکان غزه، کودک نیستند. آنها با صدای انفجار بزرگ میشوند، با بوی خون آشنا هستند، و بازیشان را در ویرانهها پیدا میکنند. در چشمانشان نوری هست که با تجربه هیچ کودکی در دنیا قابل مقایسه نیست. کودکانی که روز نکبت را نه به عنوان درس تاریخ، بلکه تجربه زنده هرروزه میشناسند.
حلیمه، با چادری خاکی و چشمانی پر از اشک میگوید: «خانهمان رفت، شوهرم رفت، پسرم رفت، ولی من هنوز هستم. برای دختر کوچکم. تا او بماند. تا ناممان بماند.» این ایستادگی، چیزی است که حتی بمب نمیتواند درهم بشکند.
زنان فلسطینی در دل خاکستر، در دل تکه سنگها، چراغ را روشن نگاه داشتهاند. آنها در نبود نان، نانی میپزند. در نبود دارو، پناه میبرند به دعا. در نبود سقف، آسمان را موقتا سقف خانه میکنند، اما امید را هرگز از دست نمیدهند. مادران فلسطینی فقط پرورش دهندگان نسل نیستند، آنها حافظان حافظهاند. آنها روایت نکبت را سینهبهسینه، با لالاییهای آمیخته به اشک، به کودکانشان منتقل کردهاند.
و باز هم روز نکبت میرسد. تقویم که ورق میخورد، دلها سنگینتر میشود. مادران سالخورده کلیدهایی را در دستان چروکیدهشان میفشارند، کلیدهایی که هیچ قفلی برایشان باقی نمانده، اما هنوز در را به امید بازگشت میکوبند. دختران نوجوان، در اتاقهای شلوغ مدارس پناهی، شعر مینویسند، شعرهایی که پر از اندوه است، اما بذر بیداری را در خود دارد.
روز نکبت، فقط یادآور گذشته نیست. زخم باز امروز است. تکرارِ همیشگیِ همان فاجعه. نسل به نسل، مادر به دختر، کودک به کودک، فلسطینیها آن را با گوشت و پوست تجربه میکنند. این روز، سندی زنده از بی عدالتی است که هنوز پایان نیافته؛ و اگر جهان میخواهد صدای عدالت را بشنود، باید نخست به صدای زنانی گوش دهد که در سکوت خونبار غزه، همچنان فریاد میزنند: «ما هنوز زندهایم، و فراموش نکردهایم.»
در خاطره فلسطینی، هیچ چیز فراموش نمیشود. حتی بازیهای نیمهدکاره کودکان، حتی کوچههایی که به ناگهان ساکت شدند، حتی لحظهای که مادری نگاه آخرش را به خانهاش انداخت و رفت، بیآنکه بداند آیا بازخواهد گشت یا نه. نکبت فقط یک اخراج نبود، یک ترک اجباری نبود؛ یک پارگیِ بزرگ بود در تار و پود زندگی، که هنوز دارد خون میریزد.
و هنوز، مادرانی هستند که هر سال در پانزدهم می، شال سیاه به گردن میاندازند، قرآن را در دست میگیرند و با صدای آرامشان، قصه درخت زیتونی را میگویند که پدرشان با دست خودش کاشته بود. قصهای که حالا به فرزندان خودشان میگویند. نسل به نسل، واژه به واژه.
روز نکبت، فریادی است که از زیر خاکستر بیرون میزند. نه برای نفرت، که برای عدالت. نه برای انتقام، که برای بازگشت. بازگشت به خانهای که سقفش شاید فرو ریخته باشد، اما ستونهایش هنوز در دلها ایستادهاند.