geist

زنده باد دمکراسی و آزادی

 
تارنگاشت عدالت

 

تحریریه

 
 

جهان اکنون به مرحلۀ خطرناک دیگری از حیات خود رسیده است. جهان یک قطبی دهه ۹۰ و دهه‌های اول و دوم قرن جدید در حال ریزش است و به همین دلیل امپریالیسم که منافع خود را در خطر می‌بیند، در صدد است جهان را به آتش کشد تا منافع خود را حفظ کند.

هنگامی که در روز ۲۶ دسامبر ۱۹۹۱ انحلال اتحاد جماهیر شوروی اعلام گردید، امپریالیسم آمریکا در جنگ سرد پیروز شد و عملاً به عنوان تنها ابرقدرت جهانی باقی ماند. این رویکرد میلیون‌ها نفر را سیاه‌پوش کرد و متأثر نمود. چه کسی فکر می‌کرد که این دست‌آورد بزرگ تاریخی به این سادگی فرو ریزد. 

پایان تاریخ اعلام شد!

آیا این حقیقت داشت؟
خیلی‌ها هول شدند و بسیاری از همرزمان سابق، حساب خود را جدا کردند. برخی سیاست را کنار گذاردند، برخی شرمگنانه به تبلیغ  منافع همه‌بشری پرداختند، برخی دیگر به انتقاد شدید از حزب و جنبش و تاریخ همت گماشتند. ناله و فغان که سیاست‌های حزب غلط بود، ما نباید از خمینی دفاع می‌کردیم، ما به دمکراسی  و آزادی کم‌بها دادیم و چه و چه… و هر چه خودزنی بیش‌تر شد، توقع ارتجاع نیز افزون‌تر گردید و بر همین منوال نیز ورشکستگان سیاسی گذشته  سر از لاک‌های خود بیرون آوردند و طلب ارث کردند. 

سخن از مبارزۀ طبقاتی، مبارزه علیه استعمار و مبارزه علیه امپریالیسم به کنار گذارده شد و مبارزه برای «دمکراسی» و «آزادی» جایگزین آن گردید. دو مقوله‌ای که از زوایای مختلف می‌توان آن‌ها را تعبیر کرد و در مقابل مبارزه برای استقلال و رهایی از سلطه قرار داد. گفتند دمکراسی به معنی قبول مصالحه و ایجاد اجماع عمومی، بی‌بدیل است. مثال: شما کباب دوست داری ولی گوسفند حاضر نیست به قصابی برود. ای داد و بی‌داد، این مشکل را چگونه می‌توان حل کرد؟ در اینجا توان «دمکراسی» در قبول مصالحه ظاهر می‌شود که می‌گوید: گوسفند اجازه دارد قصاب خود را خودش انتخاب کند. گوسفند فریاد می‌زند: افتضاح! افتضاح! باید رفراندوم کرد. می‌خواهم اجازه داشته باشم که زغالی را که روی آن کباب خواهم شد، را نیز خودم انتخاب کنم… این همان دمکراسی است که غرب تبلیغ می‌کند.

غرب سلطه‌گر که دیگر نمی‌تواند مثل گذشته بی‌پروا و صریح امیال خود را به کرسی بنشاند، باید برای آن یک توجیه صوری بیابد.

در قرون ۱۵ و ۱۶ میلادی کنکیستادورها به نام ترویج مسیحیت و ارشاد بومیان، آمریکای لاتین را به خون و آتش کشیدند ولی در واقع این کار برای استعمار مناطق ناشناخته و استثمار بومیان آنجا صورت می‌گرفت. جنگ‌های صلیبی در قرن ۱۶ نیز به همین صورت زیر پرده مبارزه با پیشروی اسلام و ترویج مسیحیت صورت گرفت ولی در واقع این اشراف زادگان فقیر بودند که با ابواب جمعی خود جهت یغماگری به خاورمیانه حمله بردند.

جنگ‌های استعماری کشورهای پیشرفته اروپایی که در خارج زیر لوای کمک به «مدرنیزاسیون» و «هومانیته» صورت می‌گرفت، به موازات آن در داخل، انکیزاسیون و تفتیش عقاید را به همراه داشت که تا اواسط قرن نوزدهم نیز ادامه پیدا کرد و به نام مسیحیت، افراد دگراندیش را در آتش سوزاند.

در قرن ۱۸ انقلاب کبیر فرانسه صورت گرفت و منشور حقوق بشر در قانون اساسی فرانسه به ثبت رسید، اما این آزادی-برادری-برابری مندرج در قانون فقط شامل حال فرانسه سفیدپوست می‌شد و بردگان سابق در مستعمره سانتو دومینگو را که نخستین انقلاب پیروزمند سیاهان را به انجام رساندند، دربر نمی‌گرفت. فرانسۀ «آزادی-برادری-برابری» ناوگان دریایی خود را به این جزیره فرستاد و آن‌را محاصره کرد تا انقلاب بردگان را سرکوب کند. بعدها بیل کلینتون هم که به مناسبت آغاز نخستین دورۀ ریاست جمهوریِ خود، ایالات متحدۀ آمریکا را به عنوان کهنه‌ترین دمکراسیِ جهان ستود، هیچ‌گونه توجهی به بردگی کشیدن و استثمار سیاهان و تبعید و نابودیِ مردم بومی هائیتی به دست ارتش ایالات متحده که در کمک به ارتش فرانسه صورت گرفت، نشان نداد.

در آغاز قرن ۲۰ جنگ اول جهانی به بهانه جنگ علیه هون‌های کودک‌خوار (آلمان‌ها) به وقوع پیوست. این جنگ که یک جنگ امپریالیستی بود برای تقسیم نوین جهان صورت گرفت، ولی در نهایت چندین نظام سلطنتی در اروپا را منقرض کرد و به پیدایش اولین کشور سوسیالیستی جهان و تقویت نیروهای مترقی و تزلزل سیستم استعماری در سطح جهان انجامید. به گفتۀ مائو: «چینی‌ها از طریقِ روس‌ها به مارکسیسم رسیدند. پیش از انقلاب اکتبر برای چینی‌ها نه تنها لنین و استالین، بلکه حتی مارکس و انگلس نیز ناشناخته بودند. آتش رگبار انقلاب اکتبر برای ما مارکسیسم-لنینیسم را به ارمغان آورد.»

دولت فخیمه سلطنتی متحده که خود را مهد دمکراسی می‌داند و به وجود هایدپارک خود در لندن افتخار می‌کند، در مستعمرات خود سیاست‌هایی را اعمال می‌کرد، که کوچک‌ترین قرابتی با دمکراسی مورد ادعای آن نداشت. مثلاً پس از قیام  سربازان هندی (قیام «سیپوی»ها) دولت فخیمه سلطنتی پس از سرکوب خونین مردم غیرنظامی و بی‌گناه هند، آن‌ها را تحقیر و مجبور می‌کرد چهار دست‌وپا از خانه‌های خود بیرون بروند تا از نظر صوری نیز بر برتری استعمارگران تأکید شود. همان کسانی که خود را از نژادی برتر می‌دانستند، بعد به بهانه جنگ علیه دیکتاتوری نژادپرستانه‌ نازی‌های یهودکُش در جنگ دوم جهانی شرکت کردند. در واقع هدف اولیۀ این جنگ مبارزه علیه فاشیسم نبود، زیرا تا مدت‌ها پس از آغاز جنگ روابط دوستانه‌ای با آلمان وجود داشت و حتی ایالات متحده تازه تقریباً سه سال پس از آغاز جنگ که در طول آن از نظر مالی و نظامی به آلمان هیتلری کمک می‌کرد، رسماً وارد صحنۀ جنگ شد. هدف این جنگ از بین بردن  قدرت در حال رشد اتحاد شوروی، حامی پرقدرت جنبش‌های رهایی‌بخش و ضد استعماری بود، که زیر لوای مبارزه با نژادپرستی و فاشیسم صورت گرفت.

این بار هم ارتجاع جهانی شکست خورد و جنبش کمونیستی و کارگری و جنبش‌های آزادی‌بخش در سطح جهان رشد پیدا کرد و اردوگاه سوسیالیسم پدید آمد و بسیاری از مستعمرات به استقلال خود دست یافتند.

ولی ترفندهای امپریالیسم ادامه داشت. در این دوران، ارتجاع، مبارزه علیه نیروهای مترقی در سطح جهان را زیر لوای جنگ علیه دیکتاتوری کمونیستی و حمایت و پشتیبانی از «جهان آزاد» آغاز کرد که در ضمن در طول سال‌های جنگ سرد هم ادامه داشت. البته روشنفکرانی نیز وجود داشتند که دانسته و یا ندانسته در این میان کاسه داغ‌تر از آش شدند. فیلسوف آلمانی ارنست بلوخ که از همان آغاز، غرب لیبرال را به طور مثبت مقابل نه تنها آلمانِ ویلهلم دوم، بلکه هم‌چنین مقابل کشوری که از انقلاب اکتبر برخاسته بود، قرار می‌داد، می‌گفت: «پرولتاریای جهان همواره با درک روزبه‌روز عمیق‌تر، چهار‌ سال‌و‌نیم، علیه پروس برای دمکراسی جهان نجنگید تا با به دست آوردن دمکراسیِ اقتصادی-اجتماعی آتی، از آزادی چشم‌پوشی کند و خط دمکراتیک، یعنی غرور فرهنگ‌های غربی را ناگهان ترک نماید.»

در دهه ۷۰ و ۸۰ قرن پیش، همان نیروهایی که مجاهدین اسلام‌گرای افغانی را علیه اتحاد شوروی با حمایت‌های مالی، تدارکاتی و نظامی تقویت کردند، باز هم به بهانه دفاع از «آزادی» و «دمکراسی» به سیاست اسلام‌هراسی و جنگ علیه تروریسم روی آوردند. این جنگ بعد از واقعه یازده سپتامبر که دیگر طشت رسوایی‌اش از بام افتاده است، به جنگ علیه محور شرارت تبدیل گردید.

از آن پس جنگ برای استقرار «دمکراسی و احقاق حقوق بشر و آزادی زنان و بعضاً ارتشاء» همه جا آغاز شد. و آنجا که شد، از طریق انقلاب‌های رنگین مثل رومانی، روسیه، اوکراین، گرجستان، آلمان دمکراتیک و غیره و آنجا که نشد از طریق  دامن زدن به جنگ و نفرت و برادرکشی مثل یوگسلاوی، عراق، لیبی، سوریه و غیره این هدف دنبال گردید.

روشنفکرانی بودند که در وصف دمکراسی آمریکا کتاب می‌نوشتند و پس از نخستین انقلاب بزرگ ضداستعماری (در سانتو دومینگو/هائیتی) در مخالفت با آن سخن‌ ‌گفتند و  ایالات متحدۀ آمریکا را که تلاش کرد تا سرزمین زیر فرمان بردگان سابق را با تحمیل گرسنگی به تسلیم وادارد، مورد تحسین قرار ‌دادند.

امروز دانشمندان برجستۀ آمریکایی با جهت‌گیریِ لیبرالی، تاریخ سرزمینِ‌شان را به عنوان تاریخ دمکراسیِ خلق برتر، یعنی دمکراسی‌ای که تنها برای خلق برتر است توصیف می‌کنند، همان دمکراسی که از سوی دیگر درنگ نکرد، سیاهان را به بردگی کشد و نسل سرخ‌پوستان را از روی زمین پاک کند. تنها کشوری که برده‌داران در آن نقشی مرکزی در بنیانگذاریِ ملت و ایجاد نهادهای دولتی ایفاء کرده اند، ایالات متحده آمریکاست. با این وجود برخی از همین روشنفکران این واقعیت را مورد انتقاد قرار می‌دهند، که دمکراسی در غرب روزبه‌روز بیش‌تر به پلوتوکراسیِ (توانگرسالاری) قدرت‌های مالی بزرگ تبدیل می‌شود، که می‌تواند سیستم انتخاباتی را در اختیار خود گیرد و با ابزار و وسایل مختلف دسترسی طبقات مختلف مردم را به ارگان‌های نمایندگی و بالاترین مناصب سیاسی مشکل و غیرممکن ‌سازد.

آیا با وجود این همه شواهد تاریخی، دردناک نیست که هنوز روشنفکرانی وجود دارند که دم از آزادی و دمکراسی مورد پسند سلطه می‌زنند و همه این فجایع را که زیر پرچم آزادی و دمکراسی صورت گرفته، نادیده می‌گیرند و رژیم کودک‌کش آپارتاید اسرائیل اشغالگر را تنها دمکراسی موجود در خاورمیانه می‌نامند. آیا اگر در این شرایط ما موضوع دمکراسی و آزادی را به عنوان یک خواست اصلی و عمده توده‌ها معرفی کنیم باز در دام رژیم سلطه گرفتار نشده ایم و مجبور نیستیم طبق قواعدی که او تعیین می کند، رفتار کنیم؟

وقتی آقای بورل مسؤول امور خارجی اتحادیه اروپایی وقیحانه غرب را، باغ و بقیه جهان را جنگل می‌نامد؛ یا هنگامی‌که وزیر دفاع اسرائیل اشغالگر و نژادپرست می‌گوید که مبارزین فلسطینی حیوان هستند و باید با آن‌ها مانند حیوان رفتار کرد و با این حال هنوز خود را مدافع «دمکراسی و حقوق بشر» معرفی می‌کنند و هنوز افرادی پیدا می‌شوند که مبلّغ بی‌جیره و مواجب آن‌ها می‌شوند، اجباراً انسان به فکر بردگان خانگی می‌افتد. طبیعی است که وضعیت بردگان خانگی  نسبت به بردگان مزرعه که محکوم به انجام کار شاق در مزرعه بودند، بهتر بود. آن‌ها از آزادی نسبی برخوردار بودند و اجازه داشتند چکمه‌های ارباب را واکس بزنند و لذا حفظ و بقای ارباب سفید تا شورش علیه او بیش‌تر به صرفه آن‌ها بود. تعداد این نوع بردگان خانگی در بین به اصطلاح اپوزیسیون ایرانی ما کم نیست و به نفع آنان نیست که علیه ارباب به پا خیزند. ولی کثرت وجود آن‌ها گاه می‌تواند عمق دید ما را محدود کند و ما را تحت تأثیر قرار دهد.

کاربُرد طوطی‌وار و تبلیغ مقوله دمکراسی، آن‌هم از نوع غربی آن که از سوی بردگان خانگی صورت می‌گیرد در واقع باز همان دامی است که سلطه با تعیین زمین بازی، ما را به آن مشغول می‌دارد تا بتواند چند قرن دیگر بر جهان حکومت کند.

جهان اکنون به مرحلۀ خطرناک دیگری از حیات خود رسیده است. جهان یک قطبی دهه ۹۰ و دهه‌های اول و دوم قرن جدید در حال ریزش است و به همین دلیل امپریالیسم که منافع خود را در خطر می‌بیند، در صدد است جهان را به آتش کشد تا منافع خود را حفظ کند. ولی نباید فراموش کرد که جنگ اول و جنگ دوم جهانی که به خاطر تشدید تضادها پدید آمد، در نهایت هر بار به ضرر نیروهای امپریالیستی و ارتجاعی تمام شد. این‌طور به نظر می‌رسد که رشد تضادهای کنونی که ما را به این مرحله خطرناک از تاریخ جهان کشانده است، این بار نیز می‌تواند به نفع نیروهای آزادی‌خواه و استقلال‌طلب تمام شود و سرانجام راه را برای هم‌زیستی مسالمت‌آمیز بین خلق‌ها و رشد و رفاه کشورهای مختلف جهان در صلح و برادری بگشاید.

تجربۀ دور و نزدیک در جهان و کشور خود ما نشان داده است که امپریالیسم با دست‌آویز قرار دادن هر گونه نارسایی و نارضایتی از جمله در زمینۀ آزادی‌های سیاسی، اجتماعی و مدنی، حقوق بشر یا مسایل ملی و مذهبی …، از هر فرصتی برای تحقق اهداف و امیال خود در جهت ادامۀ غارتگری و مداخله در امور داخلی دیگر کشورها بهره‌برداری می‌کند. از این‌رو وظیفه اصلی نیروهای مترقی و صلح‌دوست روشنگری و سازماندهی تود‌ه‌های مردم در جهت ایجاد تحولات اجتماعی مترقی به سود اقشار و طبقات زحمتکش در داخل، و تقویت جبهۀ مقاومت و تمرکز و متوجه کردن نوک پیکان حمله علیه امپریالیسم و ترفندهای آن در عرصۀ جهانی است.