zir baran

زیر باران

 

 

نویسنده: احمد محمود
برگرفته از: دانش و امید، شمارۀ ششم
تیر ۱۴۰۰

 

 

هوا که تا چند لحظه قبل تاسیده بود، رنگی نیمه روشن گرفت. خورشید پریده‌رنگ، ازشکاف ابرها سرک کشید و تراکم ابرها را درهم ریخت. از شب قبل یک رگبار شدید پاییزی در شرف باریدن بود. گاهی گستره آسمان قیراندود می‌شد و زمانی رنگ سربی می‌گرفت و حالا که خورشید از میان ابرها بیرون زده بود، باد ملایمی وزیدن آغاز کرده بود و برگ‌های زرد و خشک را رو زمین می‌کشید

–  مراد، عرض خیابان را به زحمت گذشت و به دیوار گچ‌اندود تکیه داد و چشمش سیاهی رفت و صداها هم چون وزوز زنبورهایی که زیر طاق پر بکشند به گوشش نشست.

جان از دست و پاش بریده بود. گرده‌اش رو دیوار سر خورد آرام رو زمین نشست و همه چیزمات و درهم برایش شکل گرفت

…  صبح که با شکم تهی از قهوه‌خانه بیرون زده بود، شب قبل که چتول عرق مفت به چنگ آورده بود و خالی سر کشیده بود و زمانی اندک نشئه شده بود. بخش انتقال خون، دیوارهای آجری قرمز رنگ، بندکشی‌های سیاه، درهای یک لنگه‌ای سفید، لوله لاستیکی که دور بازویش حلقه زده بود… شش و بش… سرنگ… جفت دو… سه با چهار… و …

خورشید، دوباره پنهان شد و نم نم باران، زمین را تر کرد. غروب سر می‌رسید. هوا، سرد و موذی بود.

گونه‌های استخوانی مراد برجسته می‌نمود. دست‌های بی‌رمقش کنارش ول بود و لب‌های خشکش دانه‌های ریز باران را می‌مکید…