Elkhaas

سوت

 

نویسنده: هانیبال الخاص
برگرفته از: دانش و امید، شماره ۱۰
اسفند ۱۴۰۰

 

 

کنار دریا قدم می‌زند. سپیده دم است. در دلش نشاطی دارد. پره‌های دماغش می‌لرزد. به هر جا با دقت نگاه می‌کند. می‌خواهد شعر بگوید. می‌خواهد با چوب نوک تیزی بر شن صاف، طرح‌های بزرگی از اندام آدم و حیوان بکشد.

آرزو می‌کند که ایکاش می‌توانست مجسمه عظیمی از زن زیبایی بسازد؛ زنی که با دست‌های مشتاق دریا را به سوی خود می‌خواند. می‌ایستد و به دریا خیره می‌شود. امواج دریا چون غول‌هایی با تن خاکستری و بنفش و کله‌های سفید کف کرده، خود را پشت سرهم به ساحل می‌کوبند. با صدای بلند می‌گوید: «ای دریا! ای …»

صدایش می‌شکند. بار دیگر بلندتر فریاد می‌زند: «ای دریا! ای به موج دائمت …»

طبع پریشان یاری نمی‌کند. از دریا به آسمان نگاه می‌کند. پرنده‌ای بر فراز سرش در پرواز است. آوازش را سر می‌کند: «روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست.» …