mazar sayeh

«شب‌های روشن سایه»

 
تارنگاشت عدالت

 

نویسنده: اکبر غالب
هفتم‌ شهریور ۱۴۰۱

 

همواره در پیوند با رویاها باش
چرا که با مرگ‌ رویاها
زندگی چون‌ پرنده‌ی بال شکسته‌ای است
که یارای پروازش نیست.

«لنکستن هیوز»

 

 

 

در ابتدای شب و فارغ از یک روز کاریِ سنگین عازم خانه ام که کیوان تلفن می‌زند.
قرارمان را می‌گذاریم. هفتم‌ شهریور است.

شب است و شهر در زیر پاهایمان.

اگر بگویم‌ که هم‌شهریانم در شب روی و شب زنده‌داری شهره خاص و عام اند، حیرت می‌کنید؟ هم‌شهریانم‌ عادتاً نیمه‌های شب سواره و پیاده از خانه‌هایشان بیرون می‌زنند. پارک‌ها، قنادی‌ها، آبمیوه فروشی‌ها، کلوپ‌های تفریحی و گاه قدم زدن در سواحل دریا که فاصله‌ی چندانی با شهر ما ندارد، از کارهای همیشگی‌شان است.

 

*

 

شهر انباشته از صداهاست. عقربه‌های ساعت میدان اصلی شهر از ۱۱ نیز گذشته اما خیابان‌ها هم‌چنان پُرازدحام است.

اینجا باغ محتشم است. مزار سایه غرق در گل و شمع. جماعتی بر گرداگرد آن ایستاده و برخی نشسته اند. زنی میانسال شعر حافظ می‌خواند. دختری جوان شعری از سایه را با صدای بلند می‌خواند و جمعیت برایش کف می‌زنند. آرامگاه سایه با خیابان ملت فاصله‌ی چندانی ندارد. در دلم‌ می‌گویم «سایه جان» کجایی تا وفاداری ریشه‌دار و همدلی صادقانه‌ی مردم‌ات را ببینی.

 

*

 

کیوان را گم‌ کرده ام.

قِدمت برخی از درختان آزاد و تنومند باغ شاید به دو قرن هم برسد. در محوطه‌ی همین محتشم و در دروه‌ی پهلوی اول بود که دکتر حشمت را اعدام کردند. فضا کماکان بکر و آرامش عجیبی حاکم است.

خیابان روبه‌رو خلوت‌تر شده است. با این همه بازار کسب و کار فروشگاهای مواد غذایی آنسوی پارک رونق خاصی پیدا کرده است. عده‌ای می‌روند و جماعتی دیگر می‌آیند. مقصدشان مزار سایه است. اینجا با نور شمع‌ها و حضور پُرمهر عاشقان شعر و سایه، «روشن» است. گویی شب از اینجا رخت بربسته است. قدم‌زنان به سوی یکی از نیمکت‌های پارک می‌روم. بی‌خوابی چند روزه و کار جانفرسا توش و توانم را ربوده است. روی نیمکت می‌نشینم و به پشتی‌اش تکیه می‌دهم. چشمانم سنگین شده اند.

سایه اندیشناک روی ویلچر نشسته و چشمانش حالت خاصی دارد. راضی به نظر می‌رسد. فرشتگان احاطه‌اش کرده اند. با نگاهش به من می‌فهماند که جبرئیل از قبل سفارشش را کرده و پرسش و پاسخ چندانی نداشته است. به راحتی از تمامیِ مراحل عبور کرده است. آخر او سایه‌ی جان‌های آزاد و دل‌های خسته بوده و دلش از عشق به دیگری و دیگران سرشار. اما نگاه اندیشناک و اندکی مضطربش نگرانم می‌کند. دلم می‌خواهد چرایی‌اش را از او بپرسم اما زبانم در کامم نمی‌چرخد. در نگاهم هزار فریاد است. «سایه» به دادم می‌رسد.

می‌گوید: شاملو، لطفی، شجریان، آلما و بقیه را دیده ام، اما اثری از پوری و مرتضای من نیست. این‌را که می‌گوید، پهنای صورتش پُر از اشک می‌شود .

۲۷ مهرماه سال ۱۳۳۳ بود که مرتضی کیوان به سوی مینو پرواز کرد اما خاطره و غم‌اش برای سایه هم‌چنان زنده و تازه است .

کیوان است که صدایم می‌زند. بیدار می‌شوم. می‌گوید تمام‌ باغ را دنبالت گشته ام. به راه می‌افتیم. نسیم خنکی که از شمال می‌وزد، گونه‌هایمان را نوازش می‌دهد.

 یاد سایه جانم را آتش می‌زند  …