ليلی گلستان

فرانسه درس خواندم اما عاشق وطنم هستم

 
برگرفته از: فرهیختگان
پنجشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۴
 
 
 
لیلی گلستان در گفت‌وگو با «فرهیختگان»
فرانسه درس خواندم اما عاشق وطنم هستم
 

محمدحسین سلطانی، خبرنگار: چرا دروغ؟ گفت‌وگو با لیلی گلستان اصلاً برایم راحت نبود. آدمی که به نظر از نسل دیگری آمده و حتی بعید می‌دانستم خیلی با فضای مجازی آشنا باشد. با همه این تفاصیل، گلستان خیلی سریع به پیشنهاد گفت‌وگو در یکی از پیام‌رسان‌های خارجی پاسخ داد. پیش از گفت‌وگو، دو چیز برایم از این زنِ ۸۰ساله جالب بود؛ اول، صراحت بیان و دوم خود نام لیلی گلستان، نامی که هیچ‌گاه ذیل فرزند لیلی و فخری گلستان یا مادر مانی حقیقی بودن نماند و همیشه خودش را به عنوان کاراکتری مستقل نمایش می‌داد. نامی که آهنگ خوشش آدم را به یاد کوچه‌باغ‌های شمیران و محله دروس (محله کودکی لیلی گلستان) می‌اندازد. او سال‌های سال عمرش را در خانه ابراهیم گلستان، یکی از مهم‌ترین نویسندگان و کارگردانان سینمای ایران، و فخری گلستان، سفالگر و مترجم کتاب‌هایی همچون «کسی مرا نمی‌شناسد» و «فیل»، گذراند. او بعدتر برای تحصیل به فرانسه رفت، ولی آنقدر‌ها هم آنجا ماندگار نشد. توشه گلستان از فرانسه، زبان مردم کشور فرانک‌ها بود و همین توشه او را به یکی از مهم‌ترین مترجمان آثار فرانسوی بدل کرد. کسی که از کامو گرفته تا اگزوپری را با قلمش به فارسی درآورد. با این حال، مترجمی بخشی از کارنامه کاری گلستان است و او سال‌ها به روزنامه‌نگاری، کتاب‌فروشی، گالری‌داری و چندین شغل دیگر مشغولیت داشته است. برخی‌ از او به عنوان اوریانا فالاچی ایرانی یاد کرده و دلیل این موضوع ترجمه‌اش روی آثار فالاچی و شباهت صراحت لهجه‌اش در گفت‌وگو به فالاچی است. با این حال، لیلی گلستان این روزها دیگر بیش از آنکه شبیه فالاچی باشد، درست شبیه به خودش است. زنی که مادر سه فرزند با نام‌های مانی، صنم و محمود است و هیچ‌گاه برای فرزند متولد نشده‌اش نامه ننوشته است. در میان فرزندان او، مانی از باقی آن‌ها شهرت بیشتری برخوردار است و آشنایان با سینما، پسر لیلی گلستان را با کارگردانی فیلم‌هایی همچون «اژدها وارد می‌شود»، «کنعان» و «خوک» به خاطر می‌آورند.
قرار شد یکی از شنبه‌های اردیبهشت ماه با او تماس بگیرم و هماهنگی‌های مصاحبه را انجام بدهم. تماس گرفتم و گفتم: «تلفنی مصاحبه را بگیریم؟» اول می‌گوید سرم شلوغ است و پس از چند جمله اصرار، جواب می‌دهد: «سؤال‌ها را بفرستید، من فکر کنم که بهتر است!» قرار شد سؤال‌ها را ارسال کنم و اگر خوشش آمد، پاسخ‌هایش را برایم بفرستد. بی‌انصافی نکردم و هر چه به ذهنم رسید برای آنکه بعداً شرمنده خودم نشوم، ارسال کردم. سؤال‌ها که ارسال شد حوالی ساعت ۸ شب بود. ۸ و ۳۰ دقیقه، این پیام را لیلی خانم برایم ارسال کرد: «با لبخند سؤال‌ها را خواندم! سر فرصت جواب می‌دهم.» حدود یک ساعت بعد شروع کرد به پاسخ دادن. سؤال اولم را از آبادان پرسیدم. جایی که او در آن متولد شد، ولی بزرگ نه.

همه آدم‌های کتاب‌خوان داستانشان با کتاب از یک جایی آغاز می‌شود، داستان شما و کتاب از کجا شروع شد؟ از آبادان؟
خیر، از آبادان شروع نشد. تا جایی که به خاطر دارم، از کلاس دوم یا سوم دبستان بود که خواندن کتاب را به‌طور جدی آغاز کردم. خوش‌شانس بودم که در خانواده‌ای فرهنگی و هنری به دنیا آمدم و واقعاً فکر می‌کنم این‌ها از آن شانس‌هایی است که در زندگی بعضی‌ها را همراهی می‌کند. طبیعی بود که ببینم پدر و مادرم، وقتی کاری ندارند، کتاب در دست دارند و هر شب پیش از خواب در تخت کتاب می‌خوانند. در چنین فضایی، علاقه‌مندی من به کتاب کاملاً طبیعی به‌نظر می‌رسد.
در آغاز، هیچ اجبار یا فشاری در کار نبود. مشتاق بودم و مادرم مرا به کتاب‌فروشی‌ها می‌برد و برایم کتاب می‌خرید. کتاب‌هایی که انتخاب می‌کردیم، قصه بودند و برای من لذت‌بخش. اما بعد‌ها، انتخاب کتاب‌ها تا حدی از حالت دلخواه بیرون آمد و به‌نوعی جنبه‌‌ الزامی گرفت. جدا از کتاب‌هایی که خودم دوست داشتم، پدرم ما را وامی‌داشت تا متون کلاسیک فارسی را بخوانیم. باید «گلستان» می‌خواندیم، «تاریخ بیهقی» می‌خواندیم؛ البته این اتفاق‌ها وقتی بزرگ‌تر شدیم رخ داد. حتی رمان‌های معروف را هم باید می‌خواندیم.

خوب یادم هست که در کلاس ششم دبستان، «دن‌کیشوت» را خوانده بودم، «شازده کوچولو» را و خیلی چیز‌های دیگر را هم. زودتر از معمول به سراغ کتاب‌های مهم رفتم، چون کتاب‌خواندن بخشی از برنامه زندگی‌مان شده بود؛ جزء باید‌ها.

پدر و مادر روی کتاب‌خوان شدنتان تأکید زیادی داشتند؟ از کتابخانه خانه کودکی بیشتر برایمان بگویید.
بله، من یک کتابخانه داشتم و حتی شکلش را هنوز هم به‌خاطر دارم؛ یک کتابخانه چوبی با شش طبقه. طوری بود که قدّم به آن می‌رسید. از روی زمین شروع می‌شد و تا بالا کشیده می‌شد. خیلی دوست داشتم که مدام به آن کتاب اضافه کنم. از اشیای اتاقم بود که وقتی نگاهش می‌کردم، کیف می‌کردم. همیشه دلم می‌خواست که هر شش طبقه‌اش پر شود. در آغاز، فقط یکی از طبقه‌ها پر بود، اما کم‌کم طبقات دیگر هم پر شدند. خیلی برایم لذت‌بخش بود که کتاب‌هایم را جابه‌جا کنم، گردگیری‌شان کنم، ترتیب‌شان را عوض کنم و به‌نوعی با آن‌ها وقت بگذرانم. از این‌جور کار‌ها خوشم می‌آمد. حتی از بوی کاغذ‌هایی که داشتند هم لذت می‌بردم. برایم یکی از چیز‌هایی بود که دیدنش همیشه خوشایند بود.

در خانه مرحوم و مرحومه گلستان به روی بسیاری از شعرا و نویسندگان باز بود و این سنت در کتابفروشی شما هم ادامه پیدا کرد؛ حقیقتش، برای من و هم‌نسل‌های من چنین فضا‌های فرهنگی‌ای غریب است، چطور این رفت و آمد‌ها شکل می‌گرفت؟ آن آمد و شد‌ها حتماً در آثار مهمانان هم اثری داشته، اینطور نیست؟
همین بود دیگر. بخت من بود که در خانه‌ای بزرگ شدم که درِ آن همیشه به روی شاعران، نویسندگان و نقاشان باز بود. هر جمعه، آدم‌های مهم فرهنگی و هنری می‌آمدند خانه ما. با هم بحث می‌کردند، درباره کتاب‌هایی که نوشته بودند، شعر‌هایی که سروده بودند و نقاشی‌هایی که کشیده بودند، صحبت می‌کردند. یکدیگر را اصلاح می‌کردند، پیشنهاد می‌دادند و این برای من جذاب‌ترین چیز ممکن بود. من ساکت در گوشه‌ای می‌نشستم، جرئت حرف زدن نداشتم. چیزی هم نداشتم که بگویم. اما فقط شنیدن حرف‌هایشان کافی بود. بی‌تردید بر من تأثیر گذاشت. وقتی اخوان با آن لهجه خراسانی و آن صدای خاصش بلندبلند شعر می‌خواند، طبیعی بود که کیف کنم. البته سهراب سپهری هیچ‌وقت شعر‌های خودش را نمی‌خواند. یادم نمی‌آید حتی یک‌بار هم شعر خودش را خوانده باشد.

اما مثلاً آل‌احمد، گاهی تکه‌هایی از نوشته‌هایش را که تقریباً از حفظ بود، می‌خواند. یکی از جمع می‌پرسید: «اگه اینجا رو اون‌طوری کنی بهتر نمی‌شه؟» یا «اگه این جمله رو این‌طور بنویسی، قشنگ‌تر نیست؟» و آن‌ها واقعاً همدیگر را اصلاح می‌کردند، بی‌آن‌که کسی برنجد. انتقادپذیر بودند و فکر می‌کنم روی آثار همدیگر واقعاً تأثیر می‌گذاشتند. همین اصلاح‌های جزئی هم برای خودش نوعی اثرگذاری مثبت بود. فضا، فضای فوق‌العاده‌ای بود. و بله، بعد‌ها که کتاب‌فروشی داشتم، کم‌کم احمد محمود آمد. چند بار محمود دولت‌آبادی آمد. منوچهر نیستانی می‌آمد؛ خانه‌اش حوالی قلهک بود و گاهی با دو پسرش می‌آمد. نویسنده‌ها… شاملو چند بار آمد؛ خانه‌اش در پاسداران بود و پیاده می‌آمد. سیروس طاهباز زیاد می‌آمد. یک بار هم محمد بهمن‌بیگی آمد. اتفاقاً همان روز، کتاب‌فروشی شلوغ بود. همه شناختنش، با او صحبت کردند، بحث کردند. روزی بود که هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود. به‌نوعی، کتاب‌فروشی هم ادامه همان جمعه‌های کودکی‌ام بود.

بین افرادی که به کتاب‌فروشی رفت و آمد داشتند، کدام یک خریدار بهتری بود؟
خیلی‌ها به کتاب‌فروشی می‌آمدند. در ابتدا، بیشترشان از همان حوالی بودند؛ از دروس و قلهک. اما کم‌کم از مناطق دیگر هم آمدند و خرید‌های عمده می‌کردند. یادم است مردی بود که بعد‌ها شنیدم رفته لندن و آن‌جا زندگی می‌کند. این آقا صندوق عقب ماشینش را پر از کتاب می‌کرد و می‌رفت. یک‌بار آمد و از من خواست چند رمان ساده به او بدهم. پرسیدم: «برای خودتان می‌خواهید؟» گفت: «نه، می‌خواهم ببرم بدم به کمیته محل‌مان.» تعجب کردم. پرسیدم: «برای چی؟» گفت: «برای اینکه کمیته‌ای‌ها هم کتاب بخوانند. دلم می‌خواهد آن‌ها هم با مقوله کتاب‌خواندن آشنا شوند.»

از این آقا خیلی خوشم آمد. کار قشنگی می‌کرد. هر بار برای خودش کتاب می‌خرید، برای کمیته محله‌شان هم کتاب می‌خرید. من هیچ‌وقت او را فراموش نخواهم کرد؛ چون دلش می‌خواست جوان‌های پاسدار هم با ادبیات آشنا شوند. اگر بخواهم بگویم خریدار خوب من که بود، واقعاً باید بگویم این آقا.

شما هم روزنامه‌نگار بودید، هم مترجم، هم نویسنده و البته کتاب‌فروش؛ کدام یک برایتان شیرین‌تر بود، چون هر کدام بخش‌های مهمی از زندگی شما را در بر دارد.
درباره شغل‌هایم، گالری‌داری را نگفتید؟ یکی از کار‌هایی بود که انجام دادم. ۳۵ سال گالری‌داری کردم. بیش از ۵۰ سال هم مترجم بودم. حدود هفت، هشت سال در مجلات مختلف مثل زن روز و تماشا کار کردم. گاهی هم برای روزنامه‌های صبح مطلب می‌نوشتم. با گروهی از نقاشان و کارگردان‌های تئاتر مصاحبه کرده بودم؛ آن‌موقع‌ها که «کارگاه نمایش» فعال بود؛ مثلاً با اسماعیل خلج و مطالبم در روزنامه‌هایی مثل آیندگان چاپ می‌شد.
روزنامه‌نگاری را خیلی دوست داشتم. یکی از کار‌هایی بود که از انجامش واقعاً لذت می‌بردم. وقتی قرار بود مطلبی از من چاپ شود، یادم هست ساعت شش صبح از خواب می‌پریدم، سوار ماشین می‌شدم، می‌رفتم سر کوچه و روزنامه می‌خریدم که ببینم مطلبم چطور چاپ شده. و وقتی چاپ شده بود، واقعاً خوشحال می‌شدم.

اما اگر بخواهم بگویم از میان شغل‌هایم، کدام را بیشتر دوست دارم، باید بگویم مترجمی. مترجمی را خیلی، خیلی دوست دارم. با لذت انجامش می‌دهم و برایم نوعی ارضای روحی است. وقتی جمله‌ای را درست همان‌طور که دلم می‌خواهد، از آب درمی‌آورم، حس می‌کنم بزرگ‌ترین کیف دنیا را برده‌ام. واقعاً از این کار خوشم می‌آید.
پس، پاسخ سؤال پنجم شما این است: من یک مترجمم. 

در آن سال‌ها کدام نویسنده بیشترین اثر را روی شما گذاشت؟ چون شما همیشه دست به کار‌های سخت زدید و به سراغ نویسندگانی چون رومن گاری رفتید. این انتخاب‌ها داستانی دارد؟ 
 انتخاب کتاب برای ترجمه فقط و فقط به علاقه‌ شخصی‌ام بستگی دارد. باید کتابی را خیلی خیلی زیاد دوست داشته باشم که تصمیم بگیرم ترجمه‌اش کنم. اولین کتابی که ترجمه کردم «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» بود نوشته‌ اوریانا فالاچی. آن را پشت سر هم دوبار خواندم. آن‌قدر از این کتاب خوشم آمده بود و آن‌قدر صمیمانه و درست نوشته شده بود. زمان، زمان جنگ ویتنام بود و من از این جنگ بسیار تأثیر گرفته بودم. اخبارش را دنبال می‌کردم. وقتی شنیدم این کتاب منتشر شده، از یکی از دوستانم در پاریس خواهش کردم که فوراً برایم بفرستد. کتاب را که گرفتم، بی‌درنگ نشستم به ترجمه. فقط به این دلیل ترجمه‌اش کردم که دلم می‌خواست دوستان و آشنایانم هم آن را بخوانند. می‌خواستم در شادی خودم از خواندن این کتاب، آن‌ها را هم شریک کنم. به‌نظر خودم، هیچ‌وقت سراغ کتاب‌های سخت نرفته‌ام. همیشه با عشق و علاقه ترجمه کرده‌ام. نویسنده‌ای که خیلی روی من اثر گذاشته، آلبر کاموست. «بیگانه» خیلی روی من اثر گذاشت. خیلی خیلی زیاد. من عاشق این کتابم. و «دن‌کیشوت» سروانتس هم همین‌طور. شخصیت دن‌کیشوت یکی از جذاب‌ترین شخصیت‌های ادبی برای من است؛ خیلی دوستش دارم. آلبر کامو واقعاً فوق‌العاده است. ایتالو کالوینو را هم خیلی دوست دارم، اما اگر قرار باشد فقط نام یک نویسنده را ببرم که بیشتر از همه دوستش دارم، می‌گویم آلبر کامو. 

در میان ترجمه‌هایتان کدام‌یک برایتان مهم‌تر است و بیشتر دوستش دارید؟ برخی ترجمه «زندگی در پیش رو» را درخشان‌ترین کار شما می‌دانند، با آن‌ها هم‌نظرید؟ کدام‌یک از آثار را ضعیف‌تر از باقی می‌دانید؟ 
در پاسخ به اینکه آیا این انتخاب‌ها داستانی هم دارند یا نه، باید بگویم نه، واقعاً داستان خاصی پشت انتخاب‌هایم نبوده. من همیشه دلی کار کرده‌ام. کتابی را اگر دوست داشته‌ام، نتوانسته‌ام از کنارش بگذرم و فقط به این دلیل ترجمه‌اش کرده‌ام. می‌خواستم ماندگار شود در زبان فارسی. سال‌ها آرزو داشتم «بیگانه» را ترجمه کنم، ولی آن‌قدر ترجمه شده بود که فکر می‌کردم دیگر جای من نیست. تا اینکه به ناشرم گفتم این آرزو را دارم و گفتم حیف که نمی‌شود. گفت: «بکن! بشین از فردا شروع کن!» تشویقم کرد و گفت گاهی لازم است یک اثر دوباره و از نو ترجمه شود. و من با عشق تمام این کار را کردم. با وسواس و تعهد بسیار. از همان اول می‌دانستم که باید درست ترجمه‌اش کنم، دقیق و وفادار، چون این کتاب برایم خاص بود. خوشبختانه استقبال بسیار زیادی از آن شد. با اینکه ترجمه‌های زیادی از این کتاب بود، اما هفته‌ پیش خبر دادند که چاپ پنجاه‌و‌یکمش منتشر شده. و خب، من خیلی خوشحال شدم، واقعاً کیف کردم. آلبر کامو نویسنده‌ مورد علاقه‌ من است. واقعاً.

اما درباره‌ ترجمه‌هایم. تاکنون ۱۰ عنوان کتاب ترجمه کرده‌ام. ممکن است بعضی‌شان کتاب‌های کوچکی بوده باشند که در چند روز تمام شده‌اند، اما هرکدام برای خودش کتاب مستقلی است. می‌دانم که مردم بیشتر مرا با «زندگی در پیش رو» و «میرا» می‌شناسند. برای زندگی در پیش رو خیلی زحمت کشیدم. خیلی تلاش کردم که زبان آن، ساده و راحت مثل زبان خود رومن گاری باشد. ولی این کتاب بیچاره، سال‌ها توقیف شد. گاهی ده سال، گاهی چهار سال. توقیف‌های عجیب‌وغریب و بی‌دلیل. اما با این حال، همیشه فروش خیلی خوبی داشت و مردم خیلی دوستش داشتند. یک‌بار دعوت بودم به مشهد، برای صحبت درباره‌ کتاب‌هایم. در فرودگاه یادم افتاد کارت ملی‌ام را نیاورده‌ام. به خانمی که پشت گیت بود گفتم: «اگه اجازه بدید، میرم خونه میارم، وقت دارم.» گفت: «بلیت‌تون رو بدید ببینم.» بلیت را گرفت، اسمم را دید، نگاهی به من کرد و گفت: «زندگی در پیش رو؟» گفتم: «بله.» کارت پرواز را زد و داد دستم، گفت: «لازم نیست برگردی خونه.» همین‌جا بود که واقعاً دلم گرم شد. لذت بردم. اینکه کتابی که ترجمه کرده‌ای، چنین تأثیری گذاشته باشد، حس خیلی خوبی دارد. «زندگی در پیش رو» جا‌هایی به دادم رسیده، واقعاً. همان اوایل که انتشارات امیرکبیر مصادره شده بود، از من خواستند بروم به جلسه‌ای. اولین کتابی که توقیف شده بود، همین کتاب بود. مردم دائم تماس می‌گرفتند که چرا این کتاب در کتابفروشی‌های امیرکبیر نیست. خواستند ببینند چطور می‌توان کتاب را دوباره منتشر کرد. در جلسه گفتند «ما شرطی داریم. اگر این شرط را بپذیرید، کتاب را از توقیف درمی‌آوریم.» پرسیدم: «شرط‌تان چیه؟» با خنده و جدیت گفتند: «بچه‌ بی‌ادب کتاب زندگی در پیش رو را مؤدب کنید!» خب من خنده‌ام گرفت. گفتم: «من از پس تربیت سه تا بچه‌ خودم برنیومدم، بچه‌ مردم رو که نمی‌تونم تربیت کنم!» گفتم: «ترجیح می‌دم کتاب درنیاد، ولی دست به ترکیبش نمی‌زنم. خودم رو سانسور نمی‌کنم.» کتاب توقیف ماند. ده، دوازده سال. بعد از آن، حقش را از امیرکبیر گرفتم و جای دیگری چاپ شد و هیچ مشکلی هم پیش نیامد. بچه‌ها هم… بی‌ادب ماندن که ماندن. 

از روز‌های روزنامه‌نگاری بگویید. شاید بخش مهمی از تاریخ شفاهی نویسندگان ایران بابت زحمات شماست؟ چه شد که مسیرتان به گرفتن گفت‌وگو باز شد؟ ماجرا به روز‌های کتابخانه برمی‌گردد یا علاقه به فالاچی؟ 
من همیشه فکر می‌کنم گفت‌وگو و مصاحبه کمک می‌کند که ما طرف مقابل را بهتر بشناسیم. وقتی با نویسنده‌ای، نقاشی، کارگردانی صحبت می‌کنیم، وقتی صدای خودش را می‌شنویم، جواب‌هاش را می‌فهمیم، بهتر می‌توانیم بفهمیم این اثر را چه کسی ساخته، با چه حال‌و‌هوا و با چه خصوصیتی. نوع سؤال پرسیدن خیلی مهم است. اینکه خبرنگار چه سؤالی بپرسد تا بتواند جواب خوبی بگیرد. به نظرم گفت‌وگو یک‌جور مشارکت است. مصاحبه‌شونده هم باید احساس راحتی کند، هم باید حس کند دارد جدی گرفته می‌شود. مثلاً یکی از کتاب‌هایی که خیلی مورد استقبال قرار گرفت، کتاب حکایت حال بود؛ گفت‌وگوی من با احمد محمود. آقای محمود آنقدر آدم راحت و صمیمی‌ای بود و آنقدر فضا را برای من دوستانه کرد که وقتی هر هفته چهارشنبه‌ها می‌رفتم خانه‌شان، انگار داشتم می‌رفتم خونه‌ برادرم. راحت می‌نشستیم، حرف می‌زدیم، سؤال می‌پرسیدم، جواب می‌داد. با صداقت کامل. همین راحتی باعث شد که آن کتاب، کتابی بشود که خواننده هم باهاش راحت باشد. باهاش ارتباط بگیرد و این به نظرم ارزشمند است. راحت بودن من و راحت بودن احمد محمود، کتاب را ساخت. 

من همیشه عاشق روزنامه‌نگاری بودم، به خاطر همین گفت‌وگو‌ها یا برای اینکه بتوانم اعتراض کنم. یکی از کار‌هایی که همیشه کردم، اعتراض بوده به کار‌هایی که خوشم نمی‌آمده، به چیز‌هایی که دوست نداشتم توی مملکتم ببینم. تا جایی که توانستم و تا جایی که اجازه دادند، اعتراض کردم. هشدار دادم. در حد خودم، در حد دانش و شعور خودم. واکنش نشان دادم. آدم بی‌تفاوتی نیستم. به نظرم همه‌چیز به من مربوط است. و روزنامه‌نگار بودن برای من همین است. اینکه بتوانم بنویسم، تحلیل کنم، توضیح بدهم، توجیه کنم. این کار برای من خیلی خوشایند است. مصاحبه‌های اوریانا فالاچی را همیشه می‌خواندم، کلی ازش یاد گرفتم. آن صراحت و رک ‌بودن را دوست داشتم. البته این صراحت در تربیت من هم بوده. همیشه یاد گرفتیم چیزی را پنهان نکنیم، صریح باشیم. برای همین هم سؤال‌هایم همیشه رک و روشن است و جواب‌ها هم معمولاً همون‌طور رک و صریح است. به همین دلیل گفت‌وگو‌ها برایم همیشه جذاب بوده. همیشه دلم می‌خواست روزنامه‌نگار باشم. شغلم این باشد. ولی خب، هرجا تونست، این کار را کردم. 

شما بعد از دهه ۵۰ از زیر سایه پدر خارج می‌شوید و به یک مترجم مهم بدل می‌شوید. قطعاً این مسیر بی‌چالش نبوده، اصلاً چه شد که از روزنامه‌نگاری سراغ ترجمه رفتید؟ 
روزنامه‌نگاری شغل من نبود. آن زمان من در تلویزیون ملی ایران کار می‌کردم. مدیر برنامه‌ بچه‌ها بودم، بعد هم شدم مدیر برنامه‌ جوانان و نوجوانان. کارم آنجا بود. اما چون عاشق روزنامه‌نگاری بودم، هم‌زمان با مجله‌هایی مثل زن روز و کیهان و تماشا (که مال خود تلویزیون بود) همکاری می‌کردم. سال ۵۰، وقتی کتاب «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» منتشر شد، یکهو معروف شد. واقعاً یکهو سروصدا کرد. من یادم است یک روز پدرم آمد خانه، می‌خندید. مادرم پرسید چرا می‌خندی؟ بابام گفت: «امروز اتفاق بامزه‌ای افتاد.» گفت: «داشتم توی خیابون راه می‌رفتم، یک مدرسه‌ دخترانه تعطیل شد، چندتا دختر جلوی من راه می‌رفتند. وقتی من را دیدند گفتند: «اِ… این پدرِ لیلی گلستانه!» و بابام قاه‌قاه خندید. گفت: «دیگه حالا شدیم پدر لیلی گلستان!» من همان‌جا با خودم گفتم: «خدا رو شکر.» بالاخره شد. دیگر اون دخترِ ابراهیم گلستان نیستم. خودِ خودمم. 

خیلی کار سختی است که شما پدر یا مادر معروفی داشته باشی و هرکاری می‌کنی، به اسم اون ثبت بشود. ولی خوشبختانه من خیلی زود از زیر سایه‌اش بیرون آمدم و البته این مسیر، مسیر آسانی نبود. سخت بود. ولی خیلی دلم می‌خواست که به عنوان یک مترجم خوب شناخته بشوم. برای همین خیلی زحمت کشیدم، خیلی وسواس به خرج دادم. خودم را همیشه متعهد می‌دانستم که ترجمه‌هایم دقیق و درست باشد. امیدوارم که نتیجه‌اش همون‌جوری شده باشد که دلم می‌خواست. 

چه شد که رفتید سراغ ترجمه شازده کوچولو؟ انگار که احساس کردید وجهی از قصه مغفول مانده. 
چرا رفتم سراغ شازده کوچولو؟ راستش من از اون مترجم‌هایی نیستم که اتفاقی بروند سراغ یک کتاب. سه‌تا کتاب توی ذهنم بود که همیشه آرزو داشتم ترجمه‌شان کنم. یک جور آرزوی مترجمانه بود. یکی «دن‌کیشوت» بود، دیگری «بیگانه»ی کامو، و اون یکی «شازده کوچولو». 

«بیگانه» رو که نشر مرکز به من این جسارت را داد و ترجمه کردم، و انصافاً خوشحال هم شدم از نتیجه‌اش. اما «شازده کوچولو» را آقای آرش تنهایی به من پیشنهاد دادند، و راستش از ته دلم خوشحال شدم. چون می‌دانستم آدمای بزرگی قبلاً سراغش رفتند؛ محمد قاضی، شاملو، نجفی… اما با همه‌ این‌ها من با کمال میل قبول کردم. 

فقط یک شرط کوچک داشتم؛ گفتم بیایید یک تغییری بدهیم. نقاشی‌هاش همیشه مال خود آنتوان دوسنت‌اگزوپری بوده. ولی ما که کپی‌رایت نداریم، گفتم چرا نقاشی‌ها رو نسپاریم به یک هنرمند دیگر که نگاه تازه‌ای بیاورد؟ می‌دانم از نظر جهانی این کار درست نیست، اما در کشور ما که قانون کپی‌رایت اجرا نمی‌شود، این امکان را داشتیم. 

آقای زرین‌کلک را انتخاب کردم، چون از قدیم دوست داشتم کارهاش را. وقتی بچه‌هایم کوچک بودند، برایشان کتاب‌های کانون پرورش فکری می‌خریدم و نقاشی‌های ایشان را که می‌دیدم، واقعاً لذت می‌بردم. بعدتر هم که انیمیشن‌هایش را در جشنواره‌ها دیدم، بیشتر عاشق کارش شدم. زنگ زدم آمریکا، با خود آقای زرین‌کلک صحبت کردم و خواهش کردم تصویرگری این نسخه‌ «شازده کوچولو» رو به عهده بگیرند. 

با کمال میل پذیرفتند. بعداً گفتند که خواستند به سبک اگزوپری وفادار بمانند و خیلی متفاوت نکنند کار را، و واقعاً هم کارشان قشنگ شد. من که خیلی راضی‌ام. 

من از کلاس ششم دبستان عاشق این کتاب (شازده کوچولو) بودم. حالا ۷۰ سال گذشته، و هنوز همان‌قدر دوستش دارم. این ترجمه، برای من یک وصال بود. یکجور رسیدن عاشق و معشوق. 

و وقتی می‌نوشتمش، لبخند از لبم نمی‌افتاد. از اسفند پارسال تا حالا چهار بار تجدیدچاپ شده. یعنی توی کمتر از سه ماه. این هم یک خوشحالی بزرگ برایم بود. 

حقیقتش این سؤال را با کمی احتیاط می‌پرسم؛ آقای مانی حقیقی را چطور به جهان کتاب و نوشته آوردید؟ خیلی‌ها آرزو دارند فرزندانشان را به مسیر خود بکشانند اما نمی‌توانند. 
مانی حقیقی رو چطور با کتاب آشنا کردم؟ سؤال سختی نیست. اصلاً سخت نیست. من از وقتی مانی کوچک بود، هر شب برایش کتاب می‌خواندم. نه فقط قصه‌های بچه‌گانه، بلکه متن‌هایی که خودم هم دوست داشتم. با صدا و حس می‌خواندم برایش، و اونم با کتاب می‌خوابید. این شد که کتاب برایش شد یک عادت، یک پناه. ببینید، بچه‌هایی که کتاب نمی‌خوانند، معمولاً در خونه‌ای بزرگ می‌شوند که کتاب خواندن جزء زندگی نیست، شاید حتی روزنامه هم نخوانند. اما تلویزیون همیشه روشن است، فرقی هم نمی‌کند چه پخش کند. برای همین، من فکر می‌کنم بچه‌ها رو باید از کوچکی با کتاب آشنا کرد. نه با اجبار، با لذت. کتاب باید بشود بخشی از شب، بخشی از خواب، بخشی از عشق. 

از کتاب‌های مورد علاقه‌تان بگویید. الان چه می‌خوانید، در میان این همه مشغله؟ 
کتاب‌هایی که دوست دارم بخوانم، واقعاً متنوعند. ممکن است شعر باشد؛ مثلاً ورلن را خیلی دوست دارم، بودلر را هم همین‌طور. این‌ها رو به زبان فرانسه می‌خوانم و واقعاً از خواندنشان لذت می‌برم. آخرین کتابی که به فارسی خوندم و واقعاً به من چسبید، آناکارنینا مشکل‌گشا بود. نشر چشمه منتشرش کرده و به نظرم فوق‌العاده‌ است. یک جور کتاب ترکیبی است؛ هم درباره‌ ادبیات، هم نگاهی انتقادی و شخصی به بعضی آثار و شخصیت‌های معروف دارد. گاهی ازشون انتقاد می‌کنند، گاهی تحسین، گاهی فقط یکجور همراهی بی‌قضاوت. برای من خیلی جذاب بود. ترجمه‌اش هم خیلی خوب است. کاملاً حس می‌کنید مترجم کتاب را واقعاً فهمیده و این فهم را به خواننده منتقل کرده. هم موضوعش تازه‌ است، هم نثرش روان و لذت‌بخش. به خیلی از دوستام پیشنهادش کردم، چون واقعاً ارزش خواندن دارد. اما اینکه «توی این همه مشغله کی وقت می‌کنم کتاب بخونم؟» از آن سؤال‌هاست دیگر! 

برای هر کاری، آدم باید یک زمانی بگذارد. قاعدتاً باید بگذارد. من معمولاً بعدازظهر‌ها یک ساعتی برای خواندن دارم. شب‌ها هم قبل از خواب، همیشه یک کتاب کنار تختم است. تقریباً نمی‌شود بگویی ۱۰ روز بگذرد و من هیچی نخوانده باشم. این، شده بخشی از زندگیم. وقتی یک کتاب خوب می‌خوانم، واقعاً انگار خستگی کل روز در می‌رود. برایم هم آرامش است و هم لذت. 

خیلی کم به سراغ ادبیات داستانی نرفتید؟ انگار خودتان می‌خواستید که از شما فقط به عنوان یک مترجم یاد کنند. 
به‌نظر من نویسندگی یک کار خیلی متعهدانه‌ است، خیلی مسئولانه ا‌ست، و اصلاً شوخی‌بردار نیست. کسانی که خیلی راحت می‌نویسند و همین‌طوری پشت سر هم کتاب‌های بی‌کیفیت چاپ می‌کنند، به‌نظرم دارند وقت خودشان و ما را تلف می‌کنند. نویسندگی واقعاً سخت است. من همیشه دلم خواسته کاری را که انجام می‌دهم، خوب انجام بدهم. یادداشت‌های کوتاه زیادی نوشتم، که چاپ هم شده. 

حتی دو کتاب هم دارم به اسم آن‌چنان که بودیم و حال حیرت که مجموعه‌ای از همین یادداشت‌هاست. خیلی‌ها بعد از خواندن‌شان گفتند چرا بیشتر نمی‌نویسی و چرا بیشتر ترجمه می‌کنی؟ راستش… شاید جرئت نوشتنِ بیشتر را نداشتم. یا شاید چون واقعاً می‌دانم نوشتن چقدر کار سختی است. 

من اگر بخواهم چیزی بنویسم، باید حتماً یک ریشه‌ای در واقعیت داشته باشد. یک چیزی که خودم تجربه‌اش کرده باشم، یا دیده باشم، یا شنیده باشم. بعد آن را بال و پر بدهم، پرورش بدهم و از آن یک داستان یا کتاب دربیارم. 

ولی اینکه یک چیزی را از صفر بسازم و صرفاً تخیلی جلو برم، فکر نمی‌کنم از پسش بربیام. و کاری را که حس کنم از پسش برنمی‌آیم، سعی می‌کنم انجام ندهم. 

یک سؤال کلیشه‌ای؛ اگر کسی بخواهد به سراغ نوشتن کتاب زندگی شما برود به نظرتان از پس این کار کدام یک از نویسنده‌هایی بر می‌آید که تاکنون با آن‌ها تعامل داشته‌اید برمی‌آید؟ نام آن کتاب را چه می‌گذارید؟ 
راستش نمی‌دانم زندگی من چقدر می‌تواند جذاب باشد که کسی بخواهد راجع به آن بنویسد. البته من نویسنده‌های جوان خوبی می‌شناسم که می‌نویسند و هر کدام‌شان می‌توانند اگر دوست دارند راجع به زندگی من بنویسند.  مثلاً مهسا محب‌علی، سارا سالار، نسیم مرعشی، عطیه عطارزاده، حسین سناپور؛ این‌ها را خیلی دوست دارم. همیشه کتاب‌هایشان را می‌خرم و می‌خوانم. 

اصلاً اصولاً من علاقه‌مند به نویسندگان جوان هستم و دائم نوشته‌هایشان را دنبال می‌کنم. چون خودم داور جایزه ارغوان هم هستم، کتاب‌های منتخب هیئت انتخاب را می‌خوانم. وقتی می‌بینم چقدر استعداد در میان نویسندگان جوان‌مان وجود دارد، واقعاً خوشحال می‌شوم. حالا یک سری آدم‌ها هستند که اصلاً کتاب نمی‌خوانند، روزنامه نمی‌خوانند، با کتاب آشنا نیستند. بدبختانه تعداد این افراد زیاد هم هست ولی ما جوان‌های بااستعداد زیادی داریم. اسم کتاب بیوگرافی من را اگر کسی بخواهد بنویسد، باید بگذارند «حمال». چون من تمام عمرم را در حال حمل کردن بودم. یا حمل روحی، یا حمل جسمی. یادم می‌آید که زمانی کتاب‌فروشی می‌کردم، بسته‌های سنگین کتاب را خودم می‌بردم می‌گذاشتم در ماشینم و دوباره از توی خیابان می‌آوردم. ولی بدترینش این بود که دوقلو داشتم که هرکدام سه کیلو بودند! خیلی عجیب بود. یعنی هرکدام یک بچه کامل، همه‌ عمرم اینطور بود، همیشه یا با فشار جسمی حمل می‌کردم، یا با فشار روحی. مرگ‌ها، درد‌ها، فشار‌های احساسی‌ای که تحمل کردم، همه‌اش یک جور حمل بود. این زندگی من بوده و کسی که همه‌ این‌ها را تحمل کند، به او می‌گویند حمال. اسم کتابم باید همین باشد؛ «حمال». 

اجازه می‌دهید آقای حقیقی داستان زندگی‌تان را تبدیل به فیلم کند؟ 
آیا آقای حقیقی می‌تواند فیلمی از زندگی من بسازد؟ نه، آقای حقیقی نمی‌تواند فیلمی از زندگی من بسازد. چون احساسات خودش وارد می‌شود و فکر نمی‌کنم فیلم درستی از آب در بیاد. 

واقعاً کار سختی است که کسی بتواند از زندگی من فیلم بسازد بدون اینکه احساسات خودش را دخیل کند. باید کسی این کار را انجام بدهد که کاملاً دور از من باشد، اما حتی فکر می‌کنم که بهتر است اصلاً کسی این کار را نکند. 

چون زندگی من یک زندگی معمولی است؛ یک زن ایرانی با تمام مصائب و مشکلاتی که می‌تواند داشته باشد و این مسائل هنوز هم ادامه دارد. 

اگر بخواهید برای روزگار کنونی، سه کتاب به جوان‌تر‌ها پیشنهاد بدهید، آن سه کتاب چیست؟ 
ببینید، من وقتی کتابی را برای خواندن انتخاب می‌کنم به روزگار نگاه نمی‌کنم. به روزگار فقط وقتی نگاه می‌کنم که بخواهم توجیهش کنم. ولی واقعاً برای مسائل روزگارمان، نمی‌شود توجیه کرد. به نظر من، مشکلات و چالش‌هایی که داریم، بیشتر باید مورد اعتراض قرار بگیرد. 

بنابراین کتاب خاصی را برای روزگار امروز پیشنهاد نمی‌کنم. فقط می‌توانم بگویم که بروید تاریخ ایران را بخوانید، ببینید که همیشه چه داستان‌ها و چه فجایعی بر سر ما گذشته. این خودش یک درک بزرگ از وضعیت امروز می‌دهد. 

راستی با این همه ترجمه و آشنایی با زبان فرانسوی، خانم گلستان چقدر فرانسوی شده‌اند؟ 
خیر، خانم گلستان اصلاً فرانسوی نشده‌اند. خیلی خیلی ایرانی‌اند و همیشه هم خودشان تعجب کرده‌اند که چطور اینقدر ایرانی باقی مانده‌اند. اگر فرانسوی شده بودم، حتماً الان اینجا نبودم. می‌رفتم فرانسه و زندگی می‌کردم، مثل خیلی‌ها که اینجا را ر‌ها کردند و رفتند. 

من خیلی ایرانی‌ام، عاشق وطنم هستم و اصلاً فرانسوی نشدم به خاطر اینکه زبان فرانسه را بلدم. 

دلیل نمی‌شود که به خاطر یک چیزی که اضافه شده، هویت خودم را از دست بدهم. خوش به حال من که هویتم را حفظ کرده‌ام. این سؤال شما یک خورده من را عصبانی کرد، چون سؤالی است که جوابش واضح است. یک آدمی رفته فرانسه درس خوانده، برگشته ایران، اینجا مانده و با تمام مسائل و مشکلاتش دست‌و‌پنجه نرم کرده. با تمام سختی‌ها و بندبازی‌هایی که داشته، توانسته مشکلات خودش را حل کند و خوشبختانه خیلی هم موفق بوده. از این بابت واقعاً از خودم راضی‌ام که توانستم مشکلاتم را حل کنم، حتی اگه نتوانستم برای کشورم هم این کار را بکنم. 

سؤالی هست که ما نپرسیده باشیم و شما بخواهید پاسخش را بگویید؟ به قول معرف «هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو.»
بله، دلم تنگ است. کی دلش تنگ نیست؟ و راستش هیچ سؤالی نمانده که شما نپرسیده باشید. 

می‌توانید بپرسید که حالم چطور است؟ حالم خوب نیست، نه اصلاً خوب نیست. با اینکه از کار‌هایی که در زندگی‌ام کردم خیلی راضی‌ام و از زحمتی که برای بچه‌هایم کشیده‌ام، برای تربیتشان، خیلی راضی‌ام. با اینکه همیشه روی پای خودم ایستادم و خیلی زحمت کشیدم، باید بگویم که خیلی دلم تنگ است. خیلی تنگ و نمی‌دانم چطور قرار است این دلتنگی باز بشود. (چند ثانیه‌ای مکث می‌کند) من سعی خودم را می‌کنم، ولی هنوز موفق نشده‌ام. هر وقت موفق شدم، حتماً به شما خبر می‌دهم. 

لیلی خانم شب‌بخیر می‌گوید و مکالمه را تمام می‌کند. جرئت نمی‌کنم از او بپرسم دلتنگ کیست یا چیست. دلتنگ برادرش کاوه که حالا ۲۲ سالی می‌شود که درگذشته یا دلتنگ پدر و مادرش، ابراهیم و فخری. لیلی گلستان هنوز هم مانند همان روز‌های دهه‌های ۶۰ و ۷۰ سرش بسیار مشغول است، شاید کم‌کار شده باشد اما هنوز هم لیلی خانم را در محافل ادبی یا گالری‌ها می‌توانید پیدا کنید. او هنوز هم پیگیر نقاشی‌هاست و هنوز هم به دنبال کتاب‌های خوب نویسنده‌های جوان می‌گردد، اما لیلی خانم به قول خودش خیلی هم آدم خوشحال گذشته نیست. شاید شعر رهی معیری و صدای بنان و آهنگ کاروان بهتر بتواند حال و هوای لیلی خانم را شرح دهد: «چو کاروان رود، فغانم از زمین بر آسمان رود، دور از یارم…»