klassenkampf

مبارزه طولانی جامعه پساسرمایه‌داری

 
 
تارنگاشت عدالت
 
نویسنده: کلاوس واگنر
برگرفته از: اوراق مارکسیستی ۶−۲۰۲۰
دسامبر ۲۰۲۰
 
شانس یک رنسانس سوسیالیستی در بطن تاریخی و سیاسی و استراتژیکی دوران حاضر
 
 

(بحران) کورونا  بی‌کفایتی سرمایه‌داری نولیبرال و پرسنل سیاسی آن را در ارضای حوایج اساسی مردم بی رحمانه به معرض نمایش گذارد. هرچند که در آلمان به دلیل مناسبات سیاسی مایوس‌کننده این بی‌کفایتی هنوز زیاد محسوس نیست. تهاجم نولیبرالی پس از گذشت ۴۰ سال که طی آن توانست سرکردگی جهانی خود را تحمیل کند با بحران حیاتی عمیقی روبه رو است. ناتوانی به خصوص کشورهای پرچمدار نولیبرالیسم،که نتوانسته‌اند چالش پاندمی را به طور موثر مهار سازد، ناموزونی ساختاری و  رشد انحرافی ضداصلاحات نولیبرالی را نمایان کرده و علاوه برآن  منجر به اعوجاجات  پوچ و بی‌معنی ثروت‌اندوزی بی‌پروای ابر ثروتمندان و فقر میلیون‌ها نفر از شهروندان گردیده است. نحوه بازیافت لیبرالی یک رشد ناهنجار و فاجعه‌بار از آب درآمد و در کشورهای غنی سابق اغتشاشات  غیرقابل تصوری را ایجاد کرد. این فرض که قبلاً از نظر تئوریک به اثبات رسیده بود، اکنون به شیوه تجربی نیز ثابت شده است. با صدها هزار مرگ قابل پیشگیری کورونایی، اقتصادی ویران شده، غنی‌ترشدن اغنیا  در میان ورشکستگی‌ها و فقر و بیکاری، از دست دادن خانه مسکونی، تخلیه اجباری محل سکونت، تهاجم نولیبرالی اکنون دیگر عدم قابلیت خود را به عنوان اصل اجتماعی اقتصادی به اثبات رسانیده است. در نتیجه لزوم تامل و تعمق در مورد ایجاد جامعه‌ای فراسوی سرمایه‌داری، جامعه‌ای منطقی با طرحی اجتماعی –اقتصادی و برپایه خرد، دمکراسی، برابری حقوق و هماهنگی با محیط زیست، بسیار ملموس گشته است.

این تامل و تعمق مطلب تازه‌ای نیست. شورش بردگان در عصر عتیق، انتخاب برنامه‌های زندگی و فانتزی‌های رستگاری در قرون وسطا، همه واکنشی در مقابل استثمار و سرکوب شدید و همین‌طور واکنش شدید حکام در مقابل آن ،  تاکنون تاریخ را به مثابه شکلی از مبارزه طبقاتی فرم بخشیده است. مبارزه طبقاتی در آن زمان هیچ چشم‌انداز امیدبخش واقعی  برای طبقات محروم و سرکوب شده نداشت. با پدیدآمدن و تبلور سرمایه‌داری همین‌طور پرولتاریای مدرن و به قول مارکس «مزدور از دو جنبه آزاد» («آزاد» است که نیروی کار خود را بفروشد و مجبور است که نیروی کار خود را بفروشد زیرا  «آزاد» از وسایل تولید است م.) به ‌وجود آمد. مارکس در کتاب مانیفست حزب کمونیست آنها را مردانی نامید که سلاح‌هایی به کار خواهند گرفت که برای بورژوازی مرگبار خواهد بود. در این‌جا برای اولین بار چشم‌اندازهایی پدید آمد، که رهایی پرولتاریا و همین‌طور رهایی جامعه بشری  را به طور کل قابل دسترس نشان می‌داد. از این زمان فکر انقلاب پرولتری حول این محور می‌چرخید که چگونه می‌توان این وظیفه بشری را محقق کرد.

روند تاریخی هم شرایط و هم پیش‌شرط‌های لازم که تحت آن بتوان آلترناتیوی در مقابل سرمایه‌داری قرارداد و هم خود سرمایه‌داری را مدام تغییر داده است. سرمایه‌داری با وجود خصلت بحران‌زای خود که چرخه اول آن در سال ۱۸۲۵ آغاز شد، به مراتب باثبات‌تر از آن‌چه که فرضیه‌پردازان کلاسیک گمان می‌کردند از آب درآمد. همین‌طور تصور آن‌چه که می‌توانست به عنوان آلترناتیو مطرح باشد در پراتیک اجتماعی Trail&Error و کوشش‌های متعدد برای تحقق بخشیدن به آن، تعدیل و پیرایش متعددی تجربه کرد.

اگر فاز تاریخی تحمیل شیوه تولید و مناسبات اجتماعی سرمایه‌داری را درنظر گیریم، از سرمایه‌داری تجاری شمال ایتالیا و جنوب فرانسه در قرون ۱۲ و ۱۳ تا انقلاب فرانسه و تاسیس رایش آلمان در قرن ۱۸ و ۱۹ راه پرتضاد با افت و خیز‌ها و تغییرشکلهای متعددی پشت  سر نهاده شد. بورژوازی فرانسه حتی به یک چرخه کامل انقلابی نیاز داشت تا به شکل نسبتاً با ثباتی دست یابد. همین‌طور کوشش برای ایجاد جامعه‌ای منطقی و انسانی در دوران پساسرمایه‌داری از سوسیالیست‌های تخیلی گرفته تا انقلابیون کمون پاریس، از تعدیل و تغییر‌های اکتبر سرخ تا تغییر جهت دادن‌های شدید  چین برای رسیدن به سوسیالیسم همگی افت و خیزهای شدیدی را تجربه کردند. برداشت راست‌کیشی (ارتودوکسی)سوسیالیستی که برای مدتی تبلیغ می‌شد را نه می‌توان با آثار کلاسیک و نه با واقعیات تاریخی ثابت کرد. شکل و چشم‌انداز وضعیت پروژه جامعه پساسرمایه‌داری به همین صورت همیشه تابعی از تناسب قوای ژئواستراتژیک بوده است.

پیش‌شرط‌های یک آلترناتیو

از نظر تاریخی، جنبش کارگری و کوشش آن برای رسیدن به جامعه‌ای پساسرمایه‌داری و سوسیالیستی عاری از استثمار، یک پدید نوین است. این تصور که به ویژه در انترناسیونال سوم ترویج شد که اکنون یک شکل معتبر پیدا شده که باید پیگیرانه در عمل محقق گردد، هرچند  به عنوان فاکتور تثبیت کننده در وضعیت محاصره دایمی و ضعف شدید اقتصادی از نظر سیاسی و ایدئولوژیکی قابل درک بود ولی باعث پافشاری‌هایی شد که مانع از واکنش انعطاف‌پذیر  نسبت به صعود امپراتوری  ایالات متحده  آمریکا  و احراز قدرت برتر جهانی این کشور را به ویژه در دهه سال‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ شد. در یک «دنیای جهانی‌شده»  می‌توان تقریباً اطمینان داشت که در ابعاد جهانی باید حجم تولید اجتماعی کشور مربوطه، جمعیت، دسترسی به منابع استراتژیک، توان تسلط بر فناوری  پیشرفته جهانی وفناوری تسلیحاتی متناسب با امنیت آن، از جمله پیش‌شرط‌های  اولیه برای چشم‌انداز موفق کوشش کشور مروطه برای رسیدن به سوسیالیسم محسوب شود. شاخصه‌های تعیین کننده برای پروژه دوران پسا‌سرمایه‌داری و همین‌طور برای کوشش‌های بعدی، تسخیر و دفاع از قدرت سیاسی و همین‌طور درجه اشتراکی کردن وسایل تولید و همین‌طور هدایت و کنترل تولید می‌باشد.

ولی با شکست اکتبر سرخ همین‌طور روشن شد که تسخیر و تضمین قدرت سیاسی و توانایی تحقق بخشیدن به یک پروژه اجتماعی آلترناتیو سوسیالیستی، در فاز امپریالیسم سرمایه‌داری، باید به عنوان یک پروژه تاریخی  و جهانی درک شود که بتواند هم وحدت سیاسی استراتژیک، هم قدرت نظامی و هم توان اقتصادی لازم  را ارایه کند تا بتواند حملات بی‌رحمانه قدرت‌های امپریالیستی  را دفع نماید. کوتاه بگوییم: توانایی تحمیل مناسبات جدید اجتماعی و تولیدی به مسئله جهانی قدرت تبدیل شده است. آن‌چه که انقلاب‌های بورژوایی در سطح قاره نشان داد، اکنون قدرت‌های اصلی جهانی ، به رهبری امپراتوری ایالات متحده  با نیروی برتر خود در سطح جهانی نشان می‌دهند.

یک طبقه کهنه حاکم  آزادانه از موقعیت خود نمی‌گذرد. مبارزه برای تحمیل  یک چالش اجتماعی اقتصادی و اجتماعی  در همه سطوح صورت می‌گیرد: نظامی، اقتصادی، فناوری، تبلیغاتی و سیاسی ایدئولوژیکی  فرهنگی. این امر در مورد اکتبر سرخ صدق می‌‌کرد و از سال ۲۰۱۱  در مبارزه امپراتوری  علیه همکاری اورآسیایی به ویژه علیه جمهوری خلق چین در همان سو ادامه دارد. و در این میان هردو مبارزه، باوجود تضادهای موجود یک وحدت تاریخی را تشکیل می‌دهد. بدون اتحاد شوروی و مبارزه پیگیر و بی‌امان ۷۴ ساله‌ آن علیه استثمار و امپریالیسم ، موضع کنونی همکاری اورآسیایی  و به ویژه جمهوری خلق چین قابل تصور نبود.

قلعه محاصره شده

این مبارزه  با کهنه‌ی در حال فنا بر سر قدرت تا اندازه زیادی روی جامعه جدید و در حال شکل‌گیری  آینده تاثیر می‌گذارد. جنگ‌های داخلی روسیه، جنگ نابودکننده فاشیسم هیتلری، «جنگ سرد» امپراتوری ایالات متحده، همه به نظامی شدن رادیکال حزب کمونیست و جامعه اتحادجماهیر شوروی کمک کرد . این وضعیت با وجود همه کارایی که در وضعیت خطر مستقیم جنگ از خود نشان داد، از اجرای اصلاحات ضروری عاجل در تولید  و مناسبات مالکیت در دهه ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰جلوگیری کرد. اتحاد شوروی نه به طوری  که نیکیتا خروشچف تصور می‌کرد در «راه کمونیسم» بود و نه به یک «جامعه پیشرفته سوسیالیستی» رسیده بود. اکتبر سرخ مجبور بود به طور گسترده در وضعیت جنگی و محاصره دیکتاتوری پرولتاریا پافشاری کند. در جنگ دوم جهانی رهبران آنگلوآمریکایی برنامه حمله گسترده اتمی  به اتحاد شوروی را آماده کرده‌ بودند. به طوری که طرح SIOP 62 (Single Integrated Operational Plan ) نشان می‌دهد، این برنامه که به نام «روز رستاخیز» Doomsday شهرت داشت تا اوایل دهه ۱۹۶۰ ابعاد بسیار عظیمی یافت. در این طرح، استعمال ۳۲۰۰ کلاهک هسته‌ای  با قدرت انفجاری ۷۸۴۷ مگاتن علیه کشور سوسیالیستی درنظر گرفته شده بود. این تهدید که با قدرت جمعی امپریالیسم جهانی به پیش برده می‌شد، فعالیت‌های دفاعی عظیمی را طلب می‌کرد به طوری که ممکن نبود به موازات آن توان تولیدی غیرنظامی را به آن «جرم بحرانی» برساند که برای تسخیر رهبری در تکامل نیروهای مولده اجتماعی لازم بود. این سوسیالیسم میلیتاریزه شده که هدف بازداری امپراتوری بود، نتوانست به آن سرکردگی جهانی دست یابد که کشورگشایی سرمایه‌داری‌ اروپایی آمریکایی تا مدتی  از آن برخوردار بود. البته باید تاکید کرد که پاسخ موفقیت‌آمیز اتحاد شوروی به برنامه‌های جنگ اتمی امپراتوری ایالات متحده ، نه تنها از یک جنگ، بلکه از محو کامل بشریت در زمستان اتمی جلوگیری کرد.

کوشش انترناسیونال سوم برای رسیدن به سوسیالیسم به فراموشی سپرده شد و به قلعه‌ای محاصره شده در محیطی خصمانه و از نظر مادی کاملاً برتر تبدیل شد. هنگامی که انقلاب‌های پس از جنگ در اروپای غربی صورت نگرفت، این امر در اوایل دهه ۱۹۲۰ برای بلشویک‌ها کاملاً روشن بود. با آغاز رکود اقتصادی بزرگ در دهه ۱۹۳۰ و با پیروزی ارتش سرخ بر فاشیسم آلمان بر محبوبیت اکتبر سرخ‌ افزوده شد ولی اتحاد شوروی که دوبار نابود شده و اکنون زیر تهدید اتمی برای بقای خود می رزمید، برای طبقه‌کارگر دوران «نیو دیل» غرب یک آلترناتیو واقعی محسوب نمی‌شد. نیروهای ضدکمونیست در جنبش کارگری «غرب» توانستند و هنوز هم می‌توانند تسلط خود را  حفظ کنند. رهبری توسعه و تکامل نیرویهای مولده اجتماعی کماکان در اختیار کشورهای سرمایه‌داری ماند. همین‌طور موفقیت‌های نیروهای سوسیالیستی و کمونیستی در «جهان سوم» تغییری در این ساختار اساسی استراتژیک به وجود نیاورد. مستعمره‌های تازه استقلال یافته دولت ملت  غالباً به شدت محتاج کمک‌های مالی بودند و به استثنای چند کشور قادر نبودند از نظر صنعت و فناوری  کمک  مستقل و چشم‌گیری به جنبش جهانی کمونیستی سوسیالیستی بنمایند. حتی در بهترین دوران یعنی در اواسط دهه ۱۹۷۰ تولید  ناخالص ملی امپراتوری ایالات متحده آمر یکا  و اروپای غربی  تقریباً ۴ برابر تولید ناخالص ملی کلیه کشورهای عضو پیمان ورشو روی هم بود. از آنجا که سهم قابل توجهی از کوشش‌های اقتصادی این کشورها صرف بودجه نظامی می‌شد، سطح زندگی پایین ماند. اکتبر سرخ با وجود کلیه موفقیت‌ها در اثر تناسب قوای بین‌المللی  مجبور بود یک پله بالاتر از مبارزه برای بقأ در مرحله دیکتاتوری پولتاریا باقی بماند و نتواند باوجود دستاوردهای عظیم فناوری نظامی پرچم‌دار توسعه و تکامل نیروی مولده گردد.

تلاشی درونی «تنها قدرت جهانی»

ولی پیروزی بر اکتبر سرخ روی امپراتوری و به طور کل سرمایه‌داری «غربی»  بی‌اثر نبود. اقدامات ضداصلاحی نولیبرالی و کشورگشایی امپراتوری جوامع «غربی» را بدهکار ساخته  زیرساخت‌های آن را تضعیف کرد  و به نابرابری اجتماعی دامن زد. در بحران کورونا  امپراتوری تصویر ناراحت کننده زدوخوردهای خیابانی، فقر گسترده، ورشکستگی، بیکاری  از یک طرف و ثروت زننده و قبیح از سوی دیگر جامعه در حال زوال را به نمایش می‌گذارد. به جای جو بازسازی و نیودیل/برتون‌وود که اتحاد جماهیر شوروی با آن روبه رو بود، اکنون کمونیست‌های چینی با اضمحلال پیش‌رونده نولیبرالی روبه رو هستند. در جنگ‌های جهانی علیه ترور  و در بحران‌های بزرگ قرن ۲۱ اکنون مدتهاست که امپراتوری موضع سرکردگی خود را از دست داده است. ضعف اقتصادی و حراج صنایعش، سیاست حمایت‌گرایی سخت، قدرت‌طلبی، سیاست کشتی‌های توپدار، سرقت و باج‌خواهی علنی و تورم ارزی لجام‌گسیخته را لازم ساخته است. ارتشأ هم‌اکنون دستگاه نظامی فربه شده  و بسیار پرخرج را نیز در برگرفته است. واشنگتن اکنون به نوعی مرکز مافیای جهانی تبدیل شده است.

با وجود تاراج توسط اقتصاد مالی شدیداً انگلی، این سیاست انگشت روی ماشه و جنگ‌های دایمی با کارت اعتباری زیاد پایدار نیست. کاهش توانایی امپراتوری برای ایستادگی در مقابل تحولات اجتماعی  در این فاز از اضمحلال با وجود ژست‌های نظامی بسیار محسوس است. بسط طرح Make America Great Again به هم‌پیمانان، به ویژه دست‌نشاندگان مهم اروپایی را شدیدا متزلزل کرده است. انسجام درونی، مانند حمایت بین‌المللی امپراتوری در حال استهلاک است. رسانه‌های امپراتوری و دستگاه‌های تبلیغاتی آن در بخش‌های گسترده شدیداً به مشاطه‌گری بی‌بندوبار  وضعیت و به بدنام سازی و خبیث جلوه‌دادن سیاست‌مداران و روسای کشورهای رقیب و به سانسور نظرات مخالف مشغول است. علاوه برآن با فروپاشی اکتبر سرخ  همین‌طور بخش رفرمیست ی و ضدکمونیستی جنبش کارگری نیز از بین رفت. اصلاح‌طلبی به طور کل اهمیت خود را به کلی از دست داد و با ترک اجماع اقتصادی اجتماعی  و پذیرفتن شونیسم اجتماعی  در فاز نولیبرال، این پایه و ستون امپریالیسم در  جنبش کارگری هم کم و بیش از بین رفت. لذا با جلوگیری از هرنوع انتقاد، آخرین امکانات رژیم‌های کهنه  برای اصلاح و نوسازی نیز از بین می‌رود.

از متحد ضدشوروی تا رونق جهانی‌شدن

رهبری جمهوری خلق چین از نمونه شوروی درواقع تا آنجا اقتباس کرد که استقرار و تثبیت قدرت ایجاب می‌نمود. در اواخر دهه ۱۹۵۰ اختلاف‌نظرهای شدیدی پدیدار شد. و در اوایل دهه ۱۹۷۰هنگامی که طرح‌های ولونتاریستی «جهش بزرگ» و «انقلاب فرهنگی» با شکست روبه‌رو شد،  رهبری کشور در پیرامون مائو اقدام به یک چرخش راهبردی کرد، یعنی همبستگی بین‌المللی  انترناسیونال سوم را به کنار نهاد و عملاً به سوی اتحاد با امپراتوری ایالات متحده پیش رفت. این همدستی پس از شکست تاریخی اکتبر سرخ نیز هنوز ادامه داشت که پس از ۱۹۹۱ به نظر امپراتوری ایالات متحده دیگر نه با انگیزه ضد شوروی  و ضد کمونیستی، بلکه  اکنون با انگیزه نولیبرالی و جهانی‌محوری  که مدافع shareholder-value و یا بهتر بگوییم سودهای حداکثری صورت می‌گرفت، بود. این فاز مدت کوتاهی پس از چرخش مائو یعنی در سال ۱۹۷۸ با «چهارمدرن‌سازی» دنگ سیائوپینگ آغاز شد. این فاز از بازسازی چین با کمک همکاری‌های سرمایه‌های مالی تا سال ۲۰۱۱ ادامه داشت. پس از آن رسماً سمت‌گیری استراتژیک امپراتوری به سوی قرن پاسیفیکی و Great Power Competition (رقابت قدرت بزرگ)  صورت گرفت.

پس از پیروزی بر اتحاد شوروی فرضیه‌پردازان امپراتوری فکر می‌کردند که به «پایان تاریخ» رسیده‌اند و اکنون برای «قرن نوین آمریکایی» برنامه‌ریزی می‌کردند. دیگر هرگز نباید چنین چالشی برای «تنها ابرقدرت جهانی» پدید می‌آمد. چین در آن زمان هنوز اهمیت زیادی نداشت ، رهبری چین موضع امپراتوری به عنوان قدرت جهانی را پذیرفته و حاضر به همکاری بود و دروازه‌های کشور را برای  سرمایه‌های مالیِ «غربیِ» تشنهِ سودحداکثری گشوده بود. نظریه‌پردازان غربی براین عقیده بودند که در دراز مدت پایه‌های اقتصادی سرمایه انحصاری غربی و چینی، روبنای سوسیالیستی چین را «متحول» خواهد ساخت. این غرور و تکبر امپراتوری بود که برای چین به عنوان شهرشکوفای جهانی شدن امکان یک انقلاب واقعی صنعتی را به وجود آورد . این یک روند بسیار متناقض  بود که در عین‌حال مجبور بود بخش مهمی از اقتصاد چین را در اختیار استثمار سرمایه‌داری و کسب سود قرار دهد. حزب کمونیست چین برای این صعود ، هزینه اجتماعی و سیاسی سنگینی را پذیرا شد. حزب کمونیست نه تنها حجم وسیعی از سرمایه‌های  خارجی را پذیرفت، بلکه انباشت میلیاردها دلار سرمایه خصوصی چینی را نیز به جان خرید و از جامعه‌ای متشکل از مردم فقیر، اما برابر ، جامعه‌ای با نابرابری‌های اجتماعی پدید آورد.

به نحوی این دوری و یا حتی دشمنی با اتحاد شوروی  و عملاً «شراکت» با امپراتوری آمریکا  این شانس را برای چین به وجودآورد تا تقریباً بی سروصدا صنایع خود را به وجود آورد و گسترش دهد. البته دیالکتیک تاریخی این همدستی ضدشوروی را بعضاً (دوباره) به رابطه رقابت وجودی تبدیل کرد و امروز مبارزه برای بقای برتری ایالات متحده آغاز شده است. از زمانی که چیانکای‌چک رهبری گومیندانگ را در دست خود گرفت، حزب کمونیست چین تنها نیرویی بود که توانست آزادی ملی چین ، و پایان بخشیدن به «قرن تحقیر» پس از جنگ‌های تریاک  را محقق سازد. احیای حاکمیت ملی  و عظمت هزاران ساله قدیم چین  در مقابل سرکوب ستم‌شاهی ژاپن و «غرب»  از ابتدا با انقلاب پرولتری مربوط بود. با «رقابت قدرت بزرگ» امپراتوری به نحوی اکنون وارد فاز کیفی نوینی شده است.

سیاست اقتصاد نوین ۴٫۰

البته چین طی ۳۰ سال گذشته به شدت تغییر کرده است. آمادگی این کشور برای آزمایش‌های تجربی، Trial&Error سال‌های نخست که به فاجعه‌هایی چون «جهش بزرگ» و انقلاب فرهنگی انجامید  امروز توسط نوعی «سیاست اقتصادی نوین ۴٫۰» چین را از یک کشور عقب‌افتاده کشاورزی به یک کشور مدرن پرتاب نموده است. چین ۷۰۰ میلیون انسان را از فقر رهایی بخشیده و قادر است یک پروژه زیرساختاری غول‌آسا که ۴ قاره را در بر می‌گیرد  (جاده ابریشم نوین) را برنامه ریزی کند و به اجرا برساند.

Tabelle

جمهوری خلق چین از سال ۱۹۷۸ به یک مرکز صنعتی  و یا کارخانه جهان تبدیل شده که صنایع ایالات متحده را در بخش‌های مهمی به عیان در سایه نهاده است. حتی قبل از آغاز همه‌گیری کورونا  گرایش مراکز صنعتی به ترک اروپا و آمریکا و مهاجرت به کشورهای آسیای شرقی به ابعاد تاریخی خود رسید (به تصویر بالا نگاه کنید). تکامل فناوری چینی  همان‌طور که  “هوآوای”، ZTE  و “بایت دانس” (تیک توک) نشان می‌دهد در بخش‌های تعیین کننده‌ای حداقل به سطح برابر با شرکت‌های آمریکایی رسیده است. در سال ۲۰۱۸ چین به عنوان بزرگترین بازیگر تجارت جهانی از ایالات متحد آمریکا پیشی گرفت. چین به اندازه آمریکا، آلمان، فرانسه، ایتالیا و بریتانیا روی‌هم فرآورده‌های صنعتی تولید می‌کند. تولیدات این مرکز قدرت آسیایی همراه با ژاپن، کره جنوبی و هندوستان ۱،۵ برابر کشورهای نیم‌کره غربی است. در اثر بحران کورونا  بنابر آن‌چه که تاکنون مشهود شده تناسب به نفع شرق آسیا بیشتر تغییر خواهد کرد. «غرب» و برتری اروپایی−آمریکایی دیگر نماد رشد نیروهای مولده اجتماعی نیست.  این دیگر بسته به زمان است  که رهبری صنعتی  شرق آسیا  به قدرت سیاسی، اقتصادی و نظامی متحول گردد.

چین برخلاف اتحاد جماهیر شوروی توانست از نظر صنعتی خود را به سطح امپراتوری (هرچند در حال زوال و صنعت زدایی‌شده نولیبرال) ارتقأ دهد. این کشور توانسته فناوری و «جرم بحرانی» را آنقدر انباشت کند، که دیگر برای امپراتوری مقدور نباشد بدون این‌که به خود لطمه وارد سازد سیاست راهبردی بازدارندگی  را با موفقیت به اجرأ درآورد.

این امر در مورد “هوآوای” کاملاً  مشهود است. این کنسرن فناوری باوجود تحریم‌های شدید آمریکا، توانست  با فاصله زیاد از رقبای «غربی» یک سمارت‌فون بدون قطعات آمریکای در سطح برابر با غول‌های آمریکایی و با فناوری ۵G تولید کند.  سیاست راهبردی بی‌ملاحظه‌ تحریم که توسط امپراتوری به اجرا درآمد برای کشورهای شرکت کنند دارای این تاثیر منفی بود که خود از نظر فناوری عقب افتند. در اینجا و آن‌هم در سطح فناوری پیشرفته، سیاست راهبردی تحریم مانند بومرانگ علیه تحریم‌کنندگان عمل می‌کند و تاثیر رهاسازی De-Coupling که از این طریق به وجود میآید، هرچند از نظر حمایت‌گرایی  برای کنسرن‌های فناوری آمریکایی بازار انحصاری «غرب» را تضمین می‌کند، ولی در عین حال روز به روز بیشتر آنها را از بازار‌های بالقوه قوی‌تر آسیایی محروم می‌سازد. این حمایت‌گرایی  یک نشانه برجسته  ضعف است و مطمئناً به توان رقابتی امپراتوری نخواهد افزود، بلکه برعکس بیشتر از آن خواهد کاست.

سوسیالیسم و یا احیای سرمایه‌داری؟

راز سر به مهری نیست که موفقیت چین عمدتاً نتیجه دعوت شرکت‌های سرمایه‌داری و سرمایه‌گذاران خارجی، به ویژه  سرمایه‌های مالی آمریکا به چین بود. گشایش کشور برای سرمایه‌های غربی که پس از مذاکرات وسیع بانهادهای مالی «غرب»، صندوق بین‌المللی و بانک جهانی پس از «۴ مدرن سازی» در سال ۱۹۷۸ صورت گرفت، موضوع بحث و گفتگو و انتقاد شدید محافل «ارتودوکس» سوسیالیستی و کمونیستی  قرار گرفت. از محبوبیت جمهوری خلق چین در بین چپ‌های رادیکال خرده بورژوا در غرب و در «جهان سوم»به طور محسوسی کاسته شد.  هرچه بود رفته رفته در ابعادی عظیم میلیون‌ها نفر از شهروندان چینی به استثمار سرمایه‌های مالی «غرب» درآمدند. نابرابری اجتماعی  در چین به سرعت رشد یافت و ضریب جینی به ۰،۷ صعود کرد که با ضریب جینی فرانسه‌ی سرمایه‌داری برابر بود ( با ضریب جینی صفر برابری کامل حاکم است و با ضریب جینی ۱، یک فرد صاحب همه‌چیز است.) اولین میلیاردرهای چینی پدیدار شدند. در سال ۱۹۹۰ بازار بورس شانگهای  نماد سرمایه‌داری کازینویی در چین افتتاح شد. این گام پس از سال‌ها سیاست ماورأچپ «جهش بزرگ» و «انقلاب فرهنگی» در واقع یک چرخش دراماتیک به راست بود. این‌طور به نظر می‌رسید که رهبری چین پس از نزدیکی سیاسی به واشنگتن، اکنون  نزدیکی اقتصادی به وال‌استریت را دنبال می‌کند. جنگ با جمهوری سوسیالیستی ویتنام در سال ۱۹۷۹، یعنی ۴ سال پس از پایان تجاوز وحشیانه ایالات متحده به ویتنام، در هرحال به شدت از محبوبیت چین کاست، به ویژه علت آغاز جنگ در کاهش محبوبیت این کشور بسیار دخیل بود: ویتنام رژیم خونین «خمرهای سرخ» در کامبوج را سرنگون کرد. «خمرهای سرخ»  تا اواخر دهه ۱۹۹۰ از طرف چین و ایالات متحده به یک اندازه مادی و معنوی حمایت می‌شدند و این امر مانع از این نبود که دستگاه‌های تبلیغاتی «غربی» برای قربانیان این «کمونیستهای عصر حجری» اشک تمساح بریزند.

هنگامی که در سال ۱۹۹۱ اتحاد جماهیر شوروی فروپاشید امید نیروهای کمونیست و چپ به این که جمهوری خلق چین مشعل انقلاب را روشن نگه خواهد داشت بسیار ضعیف بود. این طور به نظر می‌رسید که روندهای تاریخی  با دنده عقب در حرکت است. و این امر در مورد چین نیز صادق به نظر می‌رسید.  ۲۰ سال اول این گمانه را مورد تایید قرار می‌داد. این طور به نظر می‌رسید که چین به طور کامل در چنگ سرمایه مالی جهانی گرفتار آمده و برندگان داخلی خصوصی‌سازی‌ها یک شبه به ثروت‌های ناگفتنی دست یافته‌اند. البته بحران‌های سال ۲۰۰۰ و ۲۰۰۷ مرزهای  جهانی سازی مبتنی بر سوداگری را نشان داد. وزنه‌ها جا به جا شد. چین در دوران بحران به موتور اقتصاد جهانی تبدیل شد و از کارخانه ارزان جهانی به چالشگر صنعتی و اجتماعی امپراتوری  و سرمایه‌داری «غرب» مبدل گردید. کشور نسبت به ایالات متحده به مازاد صادراتی عظیم‌تری دست یافت و در سال ۲۰۱۴ تقریباً ۴ بیلیون دلار ارز ذخیر انباشته بود. جمهوری خلق چین به بزرگترین طلبکار  امپراتوری تبدیل شد. صنایع ایالات متحده در سطوح وسیع دیگر قابلیت رقابت نداشت.

بدین سان امپراتوری مجبور به اقدام بود. دستگاه دیپلماسی اوباما  رسماً در سال ۲۰۱۱ سمت‌گیری را تغییر داد. چین چون روسیه و ایران قبل از آن، از مقام شریک تجارتی و محل سرمایه‌گذاری به حریف استراتژیک تبدیل شد. «جنگ جهانی علیه ترور» که قبلاً برای تثبت سلطه در خاور میانه و نزدیک اعلام شده بود، اکنون در جدول الویت‌ها جای خود را به «رقابت با قدرت بزرگ» داد. برای جمهوری خلق چین لزوم انجام واکنش در مقابل این تغییر وضعیت پدید آمد. “شی جین‌پینگ”  در سال ۲۰۱۲ در صدر حزب قرار گرفت. او مردی مصمم و خواستار ساختارهای دولتی قوی، رهبری حزب و رنسانس  چشم‌انداز سوسیالیستی بود و هست.  نام “شی”  با برنامه توسعه و تکامل و ادغام استراتژیک اورآسیایی  و جاده جدید ابریشم گره خورده است.

چشم‌انداز موفقیت در جنگ سرد ۲٫۰

رنسانس ایده سوسیالیستی تصادفی نیست. حزب کمونیست چین پس از «یک قرن تحقیر» که با شکست در جنگ‌های تریاک در سال ۱۸۴۲ آغاز شد، خود را کامل کننده رستاخیز ملی می‌داند. حل این مسئله ملی تنگاتنگ با سمت‌گیری سوسیالیستی  حزب کمونیست چین مربوط است. گومیندانگ بوژوایی۔ناسیونالیستی به رهبری “چیان‌کای‌چک” به ابزار تامین منافع قدرت امپراتوری تنزل یافته بود و برای بخش عظیم مردم به ویژه در مناطق روستایی آلترناتیو و چشم‌اندازی ارایه نمی‌کرد. برای این که بتوان با این مقابله استراتژیک، «جنگ سرد ۲٫۰» با موفقیت مقابله کرد، جمهوری خلق چین نیازمند نوسازی پیمان‌های اجتماعی خود بود. این کار با در نظر گرفتن وضعیت کشور تنها بر پایه از بین بردن فقر و نوسازی و تثبیت امیدهای آینده سوسیالیستی ممکن بود. تنها یک چشم‌انداز سوسیالیستی  و رستاخیز ملی می‌توانست جامعه را در چنین چالشی  چون رودر رویی با امپراتوری و جنگ سرد ۲٫۰ که در حال حاضر واشنگتن به راه انداخته «انسجام» بخشد و متحد سازد. . این امر در اتحاد شوروی که توانست با چشم‌انداز آینده درخشان سوسیالیستی برجنگ داخلی، تهاجم ۱۵ قدرت خارجی و جنگ نابودکننده فاشیستی غلبه کند، تجربه شده بود.

موفقیت در این زمینه به هیچ وجه حتمی نیست. این را هم سرنوشت اتحاد شوروی به ما نشان داد. چین با این‌که نسبت به شوروی سال‌های دهه ۱۹۷۰ هنوز از یک «جامعه سوسیالیستی پیشرفته» خیلی دورتر است، با این‌حال شانس این کشور به مراتب بیشتر است. شاید با نگاه به عقب بتوان گفت که ضدشوروی بودن سابق این کشور و همین‌طور نزدیکی متضاد  این کشور به امپراتوری، به رشد و توسعه دینامیک نیروهای مولده این کشور کمک کرد که اکنون (نه حتماً)  می‌تواند پایه‌های  برای یک دورخیز مجدد  در جهت رشد و توسعه سوسیالیستی گردد. چین در لیست Fortune Global 500، لیستی که توسط مجله  اقتصادی آمریکایی “فورچون” منتشر می‌گردد  در بین ۵۰۰ شرکت با بیشترین درآمد در سطح جهان از ایالات متحده آمریکا (۱۲۱ شرکت)  با ۱۲۴  شرکت جلوتر است. رتبه دوم و سوم و چهارم  از آن شرکت‌های دولتی چینی است. تقریباً ۸۵٪ این شرکت‌های بسیار موفق در مقیاس جهانی به ویژه بزرگترین آنها، شرکت‌های دولتی چینی است.

وزیرامور خارجه ایالات متحده، مایکل پومپئو در «سخنرانی جنگ سرد» خود  در کتابخانه نیکسون این روند تکاملی را مورد حمله قرار داد و انتقاد کرد که سیاست نزدیکی نیکسون  در نهایت با شکست روبه‌رو شده و چین نه تنها به دست‌نشانده بزرگ سرمایه‌دار امپراتوری تبدیل نشده، بلکه یک تهدید جدی جهان سرمایه‌داری محسوب می‌گردد. اگر «جهان آزاد»  رابطه خود با چین را تغییر ندهد، «چین کمونیست ما را تغییر خواهد داد.»

در دراز مدت موفقیت یک چشم‌اندازسوسیالیستی تنها منوط بر این نخواهد بود که موتور پیشرفت اجتماعی بود و در مقام نیروی محرکه  رشد و توسعه نیروهای مولده اجتماعی ظاهر شد. همان‌طور که مارکس در کتاب معروف خود «مقدمه‌ای برنقد اقتصاد سیاسی» می‌گوید، مسئله برسر رشد نیروهای مولده‌ای می‌باشد، که ویژه سوسیالیسم بوده و با سرمایه‌داری سازگار نیست و یا بهتر بگوییم روز به روز کمتر سازگار است. «نیروهای مولده مادی جامعه در مرحله مشخصی از تکامل خود با مناسبات تولیدی موجود و یا با مناسبات مالکیتی (که در واقع بیان حقوقی آن است) که تا آن لحظه در درون آن حرکت می‌کردند، در تضاد قرار می‌گیرند. این مناسبات طی رشد تکاملی اشکال نیروهای مولده به  بندهای دست و پا گیری تبدیل می‌گردد. در این هنگام دوران انقلاب‌های اجتماعی آغاز می‌شود. با تغییر اساس و پایه اقتصادی تمامی روبنای عظیم کند و یا تند دگرگون می‌گردد.» (مجموعه آثار مارکس و انگلس، جلد ۱۳ ص. ۹)

با رشدسریع پیشرفت‌های فناوری، هوش مصنوعی، خودکنترلی و خود بهینه‌سازی سیستم‌های پیچیده، این رشد تکاملی عیان‌تر می‌شود. استفاده پیگیر از این پیشرفت‌های فناوری در تولید برای مناسبات اجتماعی اقتصادی آن چنان چالشی ایجاد خواهد کرد که به سختی می‌توان تصور کرد که ساختارهای سرمایه‌داری قدرت‌های بزرگ که هم‌اکنون در اثر سیاست‌های نولیبرال ویران شده، بتواند به طور ایستا از آن بهره گیرد. ضدرفرم‌های نولیبرالی در بحران‌های خود از آغاز قرن جدید به مرزهای خود رسیده. خرابی سرمایه‌داری صنعت‌زدایی شده و بدهکار و تلاشی درونی «غرب» روز به روز بیشتر درخشندگی ضدانقلابی خود را برای خلق‌های اورآسیا و نه تنها در آنجا از دست می‌دهد. شکست عملیات تغییر رژیم در سوریه، ونزوئلا، هنگ‌کنگ و بلاروس نشان می‌دهد که چیزها از اساس تغییر کرده است. اگر پنتاگون در نهایت متوسل به (خودکشی) «گزینه اتمی» نشود، شانس رنسانس سوسیالیسم  از سوی جمهوری خلق چین زیاد کم نیست.