جنگ در اوکراین جنگ تبلیغات است، با همه جریانهای متخاصم، حامیان و متحدینی که از طریق رسانههای پَست و مطیع به تولید انبوه اطلاعات دروغ و انتشار اخبار جعلی مشغول اند. از این بابت، آنها به جنگهای دیگر شباهت دارند، با مقداری نمک بیشرمی بیشتر.
به همین دلیل، دشوار میتوان پی برد که جنگ به کجا ختم میشود یا چه کسی در چه زمانی برتری نظامی دارد. مثل همه جنگهای مدرن، داستانهای قساوت و تلفات وسیعاً اغراقآمیز میشوند.
اما آنچه این جنگ را از جنگهای اخیر، و نه خیلی اخیر، متفاوت میکند، فقدان یک جنبش سازمان یافتۀ ضدجنگ است. توجه به اینکه در خیابانها یا کارزارهای بانفوذ یا مقاومت برای پایان دادن به این جنگ وحشیانه و خشونتبار اقدامات اندکی صورت میگیرد، فراتر از یک کنجکاوی غیرعادی است. البته، درخواستهای کلی برای قطع بودجه نظامی، یا مخالفت با فلسفه جنگ وجود دارد، اما اقدامات کمی برای متوقف کردن این جنگ مشخص صورت میگیرد. علیرغم تردیدها یا به اصطلاح «غبار» جنگ، همه میدانند که تعداد فراوانی از سربازان و شهروندان کشته میشوند، انسانها تکه تکه میشوند، خانهها ویران میشوند، و مردم از خانه و کاشانههایشان رانده میشوند. هیچ اندازهای از «غبار» نمیتواند اینها را پنهان نماید.
البته صدای چند فرد سرشناس بلند شده است – پاپ فرانسیس، حتی هنری کیسینجر – و خواستار پایان جنگ و آغاز مذاکره شده اند. و کمونیستها و اتحادیههای کارگری در ایتالیا، یونان و ترکیه مانع فرستادن سلاح به ناتو شده اند، تظاهرات برگزار کردند و در مقابل سفارتخانهها تجمع اعتراضی برگزار کردند.
اما در اغلب شهرها، ایالتها و کشورها اقدامات کمی علیه جنگ اوکراین صورت گرفته است. و تعجبآورتر از همه نیروهای چپ در اروپا و کشورهای آمریکایی که معمولاً علیه جنگ پیشگام هستند، عمدتاً خاموش اند. آنها حداقل از کشورهای خود هم نخواستند از درگیری در این جنگ دور بمانند.
در عوض، تلویحاً یا آشکارا در کنار این یا آن طرف جنگ موضع گرفتند. من در فرصتهای مختلف علیه جبهه گرفتن در جنگ نوشته ام و صحبت کرده ام. به علاوه، کوشیدم جنگ را در مفهوم کلاسیک امپریالیسم بیان کنم و عرض کردم حمایت چپ از هر کدام از جنگطلبان یا حامیانشان اشتباه است، شبیه تلاش اپوزیسیون چپ در آغاز جنگ جهانی اول است. در آن زمان، چپ تسلیم خواستهای تنگ ناسیونالیسم شد. در این مورد، چپ دچار تسلیم آشفتگی در مفهوم امپریالیسم و ضدامپریالیسم شده است.
به جای بحثهای مکرر، ممکن است مفیدتر باشد نگاهی بیاندازد به اینکه چگونه و چرا چپها حمایتشان از این یا آن طرف جنگ را توجیه میکنند و از بلند کردن صدایشان برای صلح در اوکراین خودداری میکنند.
حمایت از کسانی که بدون انتقاد از اوکراین پشتیبانی میکنند راحت است. غیر از جماعت ناسیونالیستهای افراطی طرفدار «عظمت اوکراین» که از درگیری استقبال میکنند و مایلند کشورهای سرمایهداری غرب را به جنگ صلیبی علیه روسیه بکشانند، کسانی هم هستند که سادهانگارانه جنگ را تجاوزی عریان و بدون زمینه و پیشینه میبینند. از تاریخ پساشوروی اوکراین، و نیز ارتجاع، دخالتها و تجاوز، یا از همکاری داوطلبانه با دسایس و توطئههای آمریکا و ناتو بیخبرند، این جنگجویان جنگ سرد جدید به دنبال شکست روسیه هستند و علاقهای به برقراری صلح بیدرنگ ندارند و نگران ادامه جنگ نیستند.
در مقابل اینها رفقای معقولتری قرار دارند که وضعیت جنگ سرد میان ایالات متحده و متحدینش و اتحاد شوروی و متحدانش را به یاد میآورند، روسیه امروز را با اتحاد شوروی مخلوط میکنند. آنها تشخیص میدهند که چگونه اتحاد شوروی یک قطب مقاومت در مقابل آنها به وجود آورد و گاهی نقشه جریان جنگ سرد ائتلاف امپریالیستی در جهان را معکوس کرد. اتحاد شوروی، امپریالیسم آمریکا، یعنی قدرت مسلط امپریالیستی آن روزگار را عملاً از سال ۱۹۴۵ تا ۱۹۹۱، هنگامیکه اتحاد شوروی از میان رفت، مهار کرده بود. این نیروهای ضدامپریالیست، روسیه را در جنگ علیه اوکراین، چیزی شبیه پدیدار شدن قطبی علیه امپریالیسم آمریکا، و حمله روسیه را بیان فرو ریختن مطلق تسلط نظامی و اقتصادی امپریالیسم آمریکا بر جهان پس از خروج شوروی میبینند. از نگاه آنها، دنیای چندقطبی در حال زایش است.
خرده حقایقی در این نگاه وجود دارد، اما روسیه اتحاد شوروی نیست. ایدئولوژی شوروی را ندارد؛ بلکه، انگیزههای ناسیونالیسم عظمتطلبانه است که جایگزین انترناسیونالیسم شوروی شده است. در حالیکه از روزنهها و ترَکهای ایجاد شده در هژمونی جهانی آمریکا استفاده میکند، دیدگاه بدیلی عرضه نمیکند یا به قربانیان سرمایهداری و امپریالیسم کمک بدون قید و شرط عرضه نمیکند. از این بابت، روسیه کوبا نیست.
سیاست خارجی روسیه اپورتونیسم سرمایهداری است: یک روز دوستی با ترکیه و اسرائیل، روز بعد دشمنی با آنها. همسو با عربستان سعودی است وقتی سود اقتصادی دارد، در حالیکه با نمایندگان آنها در سوریه میجنگد. از هیچ اصول ثابتی پیروی نمیکند. از کشوری که سوسیالیسم را به خاطر سرمایهداری طرد کند، نباید انتظار بیشتری داشت. کسانی که سیاست خارجی روسیه و متحدینش را مترقی میدانند در مثالهایشان خیلی گزینشی رفتار میکنند.
رهبران روسیه با آغوش باز پذیرای خصلتها و منشهای سرمایهداری هستند و پروژههای شوروی را پس میزنند، هر چند، وقتی لازم و سودمند بدانند، از نمادها و سنتهای شوروی استفاده میکنند.
ممکن است نهایتاً روسیه به اهداف مورد نظر طبقه حاکم دست یابد. و نیز ممکن است این دستآوردها به بهای (پایان تسلط) آمریکا و طبقه حاکم آن حاصل شود، اما این چگونه ما را به صلح و عدالت اجتماعی نزدیکتر میکند؟ همآوردی باقی میماند، اهداف مربوط به طبقات حاکم غیرقابل اطمینان و بیثبات، علیرغم ادعای صلحدوستی و دمکراسیخواهی ادامه مییابد؛ و خطر جنگ به جا میماند یا شاید شدیدتر هم بشود.
دیگرانی هستند که پیشبینی میکنند جنگ – آنجا که روسیه قدرت آمریکا را به چالش میکشد – ضربهای است به سود آنهایی که در پایین «هِرم» امپریالیستی قرار دارند، یعنی کشورهای در حال توسعه. برای نمونه جِنی کلِگ در مقاله مورنینگ استار، رشد «رقبا» علیه تسلط آمریکا را اولین گامها در راه ایجاد دنیای چندقطبی تلقی میکند. او به درستی مینویسد که چند قطبیگرایی «یک سیاست نیست، بلکه یک گرایش در حال پدید آمدن است…»
وی در ادامه، مبادلات نابرابر میان کشورهای بسیار توسعه یافته و کشورهای در حال توسعه را تضاد اصلی میداند – تضاد تعیین کننده امپریالیسم و ضدامپریالیسم.
در حالیکه این تفاوت بین مرکز و پیرامون در میان «مارکسیست»های مستقل غربی نفوذ و محبوبیت داشت، در دورانی که طبقه کارگر در مرکز – غرب – عموماً از سوی اپورتونیسم سوسیال دمکرات رام شده بود، به ویژه نه خردمندانه بود و نه ارتباط پیوستهای داشت. مارکس به تفصیل نشان داد که مبادله، در مناسبات تولید سرمایهداری، عموماً نابرابر نبود – ارزشها با ارزشها مبادله میشوند. ولی همان روابط تولیدی همیشه تولید و بازتولید نابرابری میکنند. مرکز و منبع نابرابری – استثمار سرمایهداری – در نظام سرمایهداری نهفته است، نه در سرقت از مبادله نابرابر.
همانطور که لنین شرح داده است، ناهمسانی توسعه ویژگی روابط میان مردم، نهادهای اجتماعی، شرکتها در یک صنعت، میان صنایع، و بین کشورها، و حتی قارههاست. این مبادله نابرابر نیست که موجب ناهمسانی توسعه میشود، بلکه تفاوت در آهنگ حرکت رشد، ممارست اجتماعی و فرهنگی، سیاسی و دیگر نهادها، و مهمتر از همه، به ویژه در دوران امپریالیسم، تأثیرات خیره کننده استعمار، نواستعمار و میراث آنهاست.
در نیم قرن گذشته، رشد تکنولوژیکی سرمایهداران را برای حرکت، دسترسی و خدمت به نیروهای مادی مولده آزاد کرد – کارخانهها، شبکههای حملونقل، منابع – تا به بازار کار که پیش از این غیرقابل دسترسی بود دست یابند، و به طور کلی به ارزانسازی کار بپردازند. در عین حال، این جریان سطح زندگی در برخی کشورهای در حال توسعه را ارتقاء داد، در حالیکه موجب تنزل استاندارد زندگی در کشورهای پیشرفته سرمایهداری شد.
در نتیجه، بعضی کشورهای سرمایهداری مانند هندوستان، ترکیه، برزیل، اندونزی – در اواخر قرن بیستم به رقبای قدرتمند قدرتهای بزرگ تبدیل شدند.
مفهوم تبادل «نابرابر» برای توضیح نابرابری بین کشورهای پیشرفته و در حال توسعه (و توضیح تفاوت بین امپریالیسم و ضدامپریالیسم) قابل قبول نیست چون تلویحاً میگوید اگر مبادلات برابر بشوند، نابرابری بین کشورها از میان خواهد رفت. و از آن مهمتر چنین تلقین میکند که مبادله برابر است – نه پایان سرمایهداری – که خبر از نابودی امپریالیسم میدهد.
چنانکه درک ما از امپریالیسم تضاد میان رشد و عقبماندگی بر مبنای فعالیتهای نابرابر اقتصادی باشد – نوعی دزدی سازمانیافته – برداشت نادرستی از سرشت استثمار در سرمایهداری خواهیم داشت. رقابت شدید بین بازیگران – بزرگ و کوچک – برای دسترسی به بازار، منابع، کارگر و سرمایه ماهیت سرمایهداری و امپریالیسم است. هیچ مرز باریک و آشکاری میان این رقابت و جنگ وجود ندارد.
خانم کلِگ میخواهد به ما بباوراند که در دنیای چندقطبی، با تضعیف قدرت ایالات متحده، وارد مرحله استقرار مبادله برابر، رقابت مدنی، و نیکرفتاری محترمانه میشویم. او اصرار دارد که این تقابل در دنیای خطرناک امروز از تفاوت بین رقابت و همآوردی پدید آمده است، تفاوتی که فکر میکنم کمتر کسی را قانع سازد. وی در جایی دیگر توضیح میدهد: «رقابت با همآوردی یکسان نیست – فکر کنید در یک مسابقه (ورزشی) شرکت دارید به جای آنکه عمداً با پشت پا زدن حریف را از صحنه بیرون کنید.»
تصور این که در رقابت ورزشی معمولاً هیچ قانون و محدودیتی وجود ندارد مطمئناً به معنای ناآگاهی از تاریخ هم در ورزش و هم در سیاستهای بینالمللی در قرن بیستم است.
از تکیه بر مُد روشنفکرانه و انتخاب معقول یا تئوریِ بازی گرفته تا رفتار مؤسسات سرمایهداری، از چانه زدنهای همیشگی بر سر مرزها، خطوط دریایی و آبهای سرزمینی تا ایجاد اتحادهای نظامی و اقتصادی، کمتر نشانی از کشورهای سرمایهداری مییابید که وارد یک بازی منصفانه با قوانین ثابت، شفاف و محترمانه بشوند. «بُرد بُرد» در فرهنگ لغات سرمایهداری وجود ندارد.
جنی کلگ راجع به «کهنه – قدرت هژمون آمریکا»، به عنوان قدرت «در حال نزول نسبی» صحبت میکند و نیز از «نو – توزیع عادلانهتر ثروت و قدرت» که در حال شکل گرفتن است، ولو به کندی. در حالیکه میشود با خوشنودی جنبههایی از قدرت و نفوذ آمریکا را که به چالش کشیده شده است و کاهش یافته است تصدیق کرد، و در حالیکه میتوان افزود که علایم بسیاری خبر از کاهش توان اقتصادی، سیاسی، و اجتماعی آن میدهند، نمیتوان هیچ نشانهای از احتمال اعمال عادلانهتر «توزیع ثروت و قدرت» یافت. و مهمتر از همه اینکه اگر قدرت و ثروت بین کشورها به طور عادلانهتری توزیع شوند، دلیلی وجود ندارد باور کنیم که در آن کشورها هم توزیع عادلانهتر صورت میگیرد. چند جانبهگرایی خانم کلگ نمیتواند چنین قولهاطی به طبقات کارگر بدهد.
و در نهایت، در طیف چپ کسانی هستند که همه عمرشان را در راه مبارزه علیه امپریالیسم آمریکا سپری کرده اند و تنها چیزی که میدانند این است که دشمنِ دشمن ما دوست ماست. افراد کمشماری در چپ راستین در قید حیات هستند و به خاطر دارند روزگاری را که ایالات متحده یک قدرت بزرگ و یک تکیهگاه برای متحدین سرمایهداری علیه سوسیالسم نبود، سوسیالیسم به عنوان یک جریان سیاسی مشروع، به عنوان یک همآورد سرمایهداری جهانی، و به عنوان یک قطب بسیج کننده نیروهای ضدامپریالیستی بود.
بنا بر این، مشکل میتوان تصور کرد که دنیا از شکست امپریالیسم آمریکا، از سقوط آن به عنوان یک قدرت بزرگ سود نبرد. هیچ قدرت بزرگی در دوران ما موجب این همه شرارتهای مرگآفرین نبوده است. اما این مطمئناً نشانهای از درک ضعیف از سرمایهداری و مراحل توسعه است.
بودند رهبران ناسیونالیست برخی کشورهای زیر چکمههای امپریالیسم که در دوران بین دو جنگ جهانی از ظهور هیتلر و توجو استقبال کردند، آنها را ناجی احتمالی صدها سال ستم امپراتوری بریتانیا، سرکرده امپریالیستهای آن زمان، میدیدند.
برای نمونه سُبهاش چاندرا بوس، رهبر ملیگرای هندوستان، که زمانی رییس (حزب) کنگره ملی هند بود، چنان عمیقاً به سرنگون کردن حاکمیت انگلستان متعهد بود که فعالانه و جسورانه با نازیها و ژاپنیها در جنگ دوم جهانی همکاری کرد. این کوتهنظری نمونه افراطی بسیاری از نیروهای ضدامپریالیست بود که منطق امپریالیسم و ارتباط ناگسستنی آن با سرمایهداری را درک نکردند.
آنچه چاندرا بوس به نمایش گذاشت توخالی بودن ناسیونالیسم تنگنظرانه و خودمحوری افراطی بود و مقدم شمردن آن بر بینش و همبستگی طبقاتی.
مبارزه علیه امپریالیسم آمریکا، مانند مبارزه علیه سلف آن، امپراتوری بریتانیا، در نهایت، هنگامی که مردم از ادامه اجرای نقشههای بزرگ و شوم حاکمان خود سرپیچی کنند، به نتیجه خواهد رسید. البته نقش اساسی، نقش مقاومت علیه امپریالیسم را کسانی بازی میکنند که از آن ستم دیده اند؛ اگرچه امپریالیسم مثل زنگزدگی، هرگز توقف ندارد. انباشت سرمایه میطلبد، و ناگزیر است – اگر در جایی دچار شکست شد، مطمئناً از جای دیگری سر برمیآورد تا حرص و آز خود را برطرف کند. این تکاپو در نهایت هنگامی به پایان میرسد که جهان به سوسیالیسم دست یابد. خواستاندیشی سرمایهداری بیآزار و خیرخواه، و نگاه همه با هم در صلح و صفا در یک زمین بازی برابر، تنها یک خواب و خیال است.
چند جانبهگرایی – مفهومی که ابتدا در محافل آکادمیک بورژوازی به بحث گذاشته شد تا وسیلهای برای درک دینامیسم روابط جهانی بیابند – در میان بخشی از چپ ضدامپریالیستی پذیرفته شده است. این مفهوم، درحالی که مطمئناً یک گرایش نوپدید واقعی را توصیف میکند، به تصدیق جنی کلگ، اغلب به عنوان یک مرحله گذار ضد امپریالیستی و تغییر تعادل نیروها به سوی دنیایی بهتر ارایه میشود.
من مطرح کردم که این (تعریف) یک عقبنشینی از امپریالیسم کلاسیک، آنطور که لنین و پیروانش درک کردند، ارایه میدهد. در فضای بیثبات جهان و هرجومرج نظری و مصایب بیشمار بحرانها، نمیتوان تضمین کرد که قطبهایی که پدیدار میشوند یا این که اَبَرقطب پساجنگ سرد را به چالش میکشند، تنها به این خاطر که قطبهای آلترناتیو هستند، یک گام به پیش برمیدارند یا یک گام به پس. بدون تردید، باید از هر مقاومتی که قدرت نامتقارن ایالات متحده را تضعیف کند، استقبال کرد. اما نباید خیال کرد که هر مخالف یا رقیبی به نیرویی برای ایجاد ثبات، عدالت و صلح تبدیل خواهد شد. تجربه تاریخ سرمایهداری از آغاز دوران توسعهطلبی انباشت خودبهخودی سرمایه انسانی تا استثمار ثروتهای قاره آمریکا باید انتظاراتمان را در مورد رقبای جدید امپریالیسم آمریکا معقول کرده باشد.
با پیشینه سقوط اتحاد جماهیر شوروی و تردیدهایی که از خود به جا گذاشت باید در باره تقدیس هر کاندیدایی برای ایفای نقش همآورد بزرگ نه تنها علیه امپریالیسم آمریکا، بلکه علیه کل امپریالیسم و نیز منشاء آن، سرمایهداری، هشیار باشیم.
در حالیکه چپ بیهوده بر سر قربانی و قربانی کننده سروکله میزند، طبقه کارگر بیدلیل جان میسپارد، از زخمهای ناگوار رنج میبرد، بیخانمانی، نومیدی – اینها همگی محصولات جنگ مدرن اند. بحثهای ایدئولوژیک نباید جایگزین حیات طبقه کارگر شود. حوادث نشان خواهند داد چه کسانی درک درستی از امپریالیسم دارند، اما در عین حال تاریخ با کسانی که در مخالفت با جنگ و تلاش برای یافتن راهحل صلحآمیز قصور ورزیدند مهربان نخواهد بود.