براساس گزارش «سازمان جهانی بهداشت» از هر هشت نفر، یک نفر با یک اختلال روانی زندگی میکند. درمجموع حدود یک میلیارد نفر در سراسر جهان از نوعی اختلال روانی رنج میبرند. تخمین زده میشود که از هر سه زن، یک نفر و از هر پنج مرد، یک نفر در زندگی خود دچار افسردگی شدید میشود.
امراض و اختلالات روانی در جهان رو به افزایش است. براساس گزارش «سازمان جهانی بهداشت» از هر هشت نفر، یک نفر با یک اختلال روانی زندگی میکند. درمجموع حدود یک میلیارد نفر در سراسر جهان از نوعی اختلال روانی رنج میبرند. تخمین زده میشود که از هر سه زن، یک نفر و از هر پنج مرد، یک نفر در زندگی خود دچار افسردگی شدید میشود. نگرانکننده است که بدانیم این آمار شامل یک نفر از هر هفت نوجوان نیز میشود. البته شاید چندان نیازی به مرور کردن آمار در این زمینه هم نباشد. این روزها تقریبا همه سوگوار آرامش از دست رفته، نه در گذشتههای خیلی دور، بلکه در سی چهل سال قبل هستند. مگر نه این است که ذهن فرد دارای نوعی ارتباطی انداموار با واقعیت جمعی است؟ آن چیست که در طی سی چهل سال گذشته به واقعیت جمعی بدل شده است؟ گویی بشریت دچار نوعی بلیه جهانی شده که چنین بیتاب و پریشان است؛ چه تحول دورانسازی نسل ما را از گذشتگان جدا میکند؟ چرا ما اینچنین دچار بیثباتی هستیم و پیشینیان- حداقل تا این اندازه – نبودند؟
البته میتوان از انقلاب اطلاعاتی و مجازی شدن فزاینده سخن گفت. بله، بیگمان توسعه روزافزون رسانههای الکترونیکی، اینترنت و تلفن همراه ما را دچار بیگانگی از محیط و اطرافیان بلافصل خودمان و معلق شدن بر فراز زمان و مکان کرده است. فضای مجازی- به قول «بودریار»- ما را اسیر جادوی «حاد واقعیت» و «حاد فضا»ها کرده است؛ البته که چنین گسسته شدن ارتباط ذهن و عین میتواند به لحاظ روانی (و نیز اخلاقی) تبعات ویرانگری در پی داشته باشد. انسان گویی تحت بمباران قرار گرفته است، بمباران اطلاعاتی! اینها همه درست، اما همانگونه که نظریهپردازان انتقادی مطالعات رسانه همچون «اندرو فینبرگ» متذکر شدهاند، فناوریهای جدید اطلاعاتی و ارتباطی واجد اقتصاد سیاسی و خود بخشی از نظام اجتماعی در یک دوره زمانی مشخص هستند. فناوریها اساسا جدای از وضعیت کلی جامعه نیستند و با ساختار تاریخیاجتماعی خاصی سازگار شدهاند. نباید به رسانههای الکترونیکی و ابزارهای جدید اطلاعاتی و ارتباطی بهعنوان مبنای استیصال بشریت، اصالت بخشید. همانطور که «نیک سرنیچک» میگوید، این ابزارها عناصر و اجزای نوعی «سرمایهداری پلتفرمی» هستند که چیزی جز نئولیبرالیسم تجهیزشده با رایانهها نیست. آن دکترینی که طی بیش از ۳۰ سال گذشته تقریبا در تمام جهان حاکم شده و نظام اجتماعی و متناظر با آن نظام ذهنی انسانها را متحول ساخته، نئولیبرالیسم است.
نئولیبرالیسم تبعیت کامل از اصول تجاری و استقرار یک جامعه بازار بنیان است. نئولیبرالیسم نوعی دکترین حکمرانی شامل اصول اساسی ذیل است: ۱) مقرراتزدایی؛ ۲) آزادسازی اقتصادی؛ ۳) خصوصیسازی. از دیگر ویژگیهای نئولیبرالیسم میتوان به یارانهزدایی، تقلیل چشمگیر مالیاتهای ثروتمندان، کاهش جدی هزینههای اجتماعی دولت، ایجاد پناهگاههای مالیاتی و مناطق آزاد اقتصادی، تجاریسازی حوزه عمومی، مقابله با تشکلهای کارگری و تاسیس اندیشکدهها و مراکز رسانهای برای اشاعه طرز فکر نئولیبرالی اشاره کرد. در این نظریه نقش دولت صرفا برقراری و حفظ چهارچوب نهادی مناسب برای بازار است. دولت باید کیفیت و انسجام پول را تضمین کند و ساختار اجرایی، تقنینی، قضایی و نظامی لازم برای تامین حقوق مالکیت خصوصی را ایجاد و در صورت لزوم برای صیانت از این حقوق به زور متوسل شود. از این گذشته، اگر بازارهایی در حوزههایی مانند زمین، آب، آموزشوپرورش، بهداشت و درمان، تامین اجتماعی، حفظ محیطزیست و حتی امور امنیتی وجود نداشت، آن وقت دولت- اگر لازم باشد باید آنها را ایجاد نماید. در نئولیبرالیسم نقش دولت به ایجاد و حفظ بازارها محدود شده و تمام وظایف دیگر بایستی توسط «بخش خصوصی» ایفا شود که در پی انتفاع خود است.
روی هم رفته میتوان نئولیبرالیسم را پروژهای برای بازآفرینی سرمایهداری ناب دانست: «عدهای از منتقدان در اوایل قرن بیستم، فاشیسم را سرمایهداری عریان مینامیدند. مقصودشان این بود که فاشیسم سرمایهداری ناب است و حقوق و سازمانهای دموکراتیک جایی در آن ندارند. اما واقعیت این است که فاشیسم بسیار پیچیدهتر از آن است. از سوی دیگر، در حقیقت نئولیبرالیسم سرمایهداری ناب است. این نظام اقتصادی نمودار دورانی است که در آن نیروهای تجاری، قویتر و ستیزهجوتر از هر زمان دیگری با مخالفت سازمان یافته کمتری روبهرو هستند. [… ] دقیقا با سرکوب نیروهای غیربازاری است که درمییابیم نئولیبرالیسم نهتنها بهعنوان نظام اقتصادی، بلکه بهعنوان نظامی فرهنگی و سیاسی عمل میکند» همانطور که «دیوید هاروی» و دیگر صاحبنظران تاکید کردهاند، نئولیبرالیسم پروژهای برای احیای قدرت طبقاتی فرادستان است که در چند دهه استقرار دولت رفاه در غرب، تحدید شده بود و به همین دلیل نمیتواند صرفا دارای وجه اقتصادی باشد، بلکه دارای وجوه سیاسی، اجتماعی و فرهنگی نیز هست. حاصل اجرای سیاستهای نئولیبرالی در همه جا تعمیق فاصلههای طبقاتی بوده است. در ایالات متحده از سالهای دهه ۱۹۸۰ به بعد شاهد انفجار بیسابقه نابرابری هستیم. بخش اصلی رشد نابرابری به «یک درصدیها» مربوط میشود که سهم آنان از درآمد ملی از حدود ۹ درصد در دهه ۱۹۷۰ به حدود ۲۰ درصد در سالهای ۲۰۰۰ تا ۲۰۱۰ افزایش یافته است. این وضعیت البته مختص آمریکا و غرب نیست و در سرتاسر جهان، پس از «چرخش نئولیبرالی» از دهه ۱۹۸۰ دیده میشود. حاصل آنکه به قول «استیگلیتز»: «ثروتمندان ثروتمندتر میشوند. ثروتمندترین ثروتمندان بازهم ثروتمندتر میشوند. فقرا فقیرتر میشوند و تعداد آنها افزایش مییابد. طبقه متوسط رو به کاهش گذاشته و تحت منگنه قرار گرفته است. درآمد آن ثابت است یا افت میکند و تفاوت میان آنها و ثروتمندان مدام در حال افزایش است.» براساس «گزارش توسعه انسانی سازمان ملل» درآمد ۵۰ نفر از ثروتمندان جهان از کل درآمد ۴۱۶ میلیون نفر فقیر جهان بیشتر است و این درحالی است که بیش از ۲۱۵ میلیون نفر با کمتر از دو دلار در روز زندگی میکنند. ۴۰ درصد جمعیت جهان فقط به اندازه پنج درصد آن درآمد دارند، درحالیکه ۵۴ درصد درآمد جهان به ۱۰ درصد از ثروتمندترینها تعلق میگیرد. البته نابرابری درآمد فقط در بین کشورها نیست، بلکه بیش از ۸۰ درصد کشورها با افزایش نابرابری در داخل مرزهای خود مواجه بودهاند.
بشریت هیچگاه تا این اندازه دچار نابرابری نبوده است. ما در وضعیت انفجار تبعیض و در جوامع عمیقا قطبیشده زندگی میکنیم. بیگمان انتقال منابع قدرت و ثروت به یک اقلیت برخوردار، امری صرفا اقتصادی نیست. اکثریت، خلع ید شده و برای برخورداری از لوازم پایهای حیات، امکانی نمییابد. در حین بررسی دلایل رشد فزاینده امراض و اختلالات روانی، یقینا ضرورت دارد نگاهی به وضعیت عینی که بشریت در آن قرار گرفته، بیفکنیم. اتوپیایی که نئولیبرالها وعده میدادند به شکل نابرابرترین جهان قابل تصور و آسیبهای اجتماعی و آشفتگیهای روانی متناظر با آن محقق شده است. البته تمام اینها در رسانههای جریان اصلی «طبیعیسازی» میشود. بنیان دمودستگاه سترگ فرهنگسازی نئولیبرالی یک گزاره است: اینکه «موفقیت شایستگی میخواهد»! ایده بازار خودتنظیم و انسان خودتنظیم، دوشادوش هم پیش میروند. چنانکه قرار باشد دولت [براساس دکترین نئولیبرالی] برای درمان، آموزش، مسکن و اشتغال شهروندان هیچکاری نکند، پس باید اسطورهای از افراد موفق ساخته شود که گویی در نتیجه استعداد و سختکوشی خودشان از هیچ به همهچیز رسیدهاند. چنین وانموده میشود که چندان مهم نیست که نظام حکمرانی و سیاستهای اقتصادی کلان چه سمتوسویی دارند. افسردگی و احساس ناتوانی دلایل ذهنی و شخصی دارد و به فقدان برنامهریزی صحیح، توان رقابتپذیری یا «منفیاندیشی» افراد بازمیگردد. پس کافی است بر تعداد مراکز مشاوره و روانشناسی افزود و برای چارهکردن احساس درماندگی افراد، کارگاههای توانمندسازی بیشتری برگزار کرد! از این منظر خصوصیسازی بیمارستانها، کالایی شدن زمین و انتفاعی شدن مدارس و دانشگاهها اهمیتی ندارد و بازندگان به دلیل «ذهن فقیر»شان باختهاند! اینگونه تمنای خودشناسی جامعه را درمینوردد و تشریح تاکتیکهای مثبتاندیشی صدر تا ذیل حیات فرهنگی را پر میکند. نئولیبرالیسم پروژه «سرکوب مضاعف» است. هم از اکثریت همهچیز را میگیرد و هم بدان میآموزد که اگر هیچ ندارد، مقصر خودش است. در شرایط سرکوب مضاعف چرا نباید اختلالات روانی بهطور تصاعدی رشد کنند؟