herat

هق‌هق هرات روی شانه‌های غزه

تارنگاشت عدالت

 

 

نویسنده:زینب شریعتمدار
برگرفته از:وطن امروز
پنج شنبه ۲۰ مهر

«جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید هرات است». پَدَرجان همیشه این جمله را تکرار می‌کرد و به هراتی بودن خود می‌بالید ولی این بار ادامه داد: «اقیانوس بی ‌آنکه در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشه‌اش را سَیل (نگاه) کنی در خروش است و تو در پی آرامش اگر آمده‌ای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج». یوسف کنترل تلویزیون دستش بود و مدام کانال‌ها را عوض می‌کرد تا خبرهای بیشتری از حمله شجاعانه نیروهای مقاومت به سرزمین‌های اشغالی بشنود. گاه به گاه خنده بر گوشه لبش چنان می‌نشست که گویی به عروسش نظر افکنده باشد. گاه چشم تنگ می‌کرد و گاه با گوشی با دوستش گپ می‌زد. از صبح که خبر حمله فلسطینی‌ها را شنیده ‌بود آرام و قرار نداشت. در خیال خودش مسافر فلسطین بود و می‌رفت که به جبهه  مقاومت بپیوندد اما یک‌باره یاد حکومت طالب‌ها که می‌افتاد، دل‌پیچه‌ای سخت به جانش می‌افتاد. نفسی از عمق جانش کشید و چشم سوی بالا کرد. گویی آرزویی کرده‌ باشد، دستی به رویش کشید و خود زیر لب برای خود آمین گفت. به پَدَرجان که او هم غرق در تلویزیون بود نگاهی کرد و گفت: «اینها مثل سگ دروغ می‌گویند. رقم کشتگان و گم‌شدگان خیلی بیش از این است که‌ می‌گویند. این جهودها از رقم کشته‌های خودشان هم ترس ‌دارند». با خود حساب و کتاب می‌کرد بعد از چاشت با کُلچه به پوهنتون برود و دیگران را هم در این شادی شریک بسازد. رخت‌ها را از بند برداشت و به خواهرش مروارید داد و سفارش کرد: «فکرت به خط شلوارم باشد. امروز جشن است. برای تو هم چاکلت بگیرم به دوستانت توزیع کنی؟» مروارید پای دامنش را گرفت و چرخی زد و لبخند به لب با چشمکی موافقت خود را اعلام کرد. سرخوش و مستانه در خیابان خواجه علی موفق قدم می‌زد تا از کُلچه‌فروشی گل یاس کمی شیرپیره بخرد. شیرینی‌پزی درست روبه‌روی صلیب سرخ بود. داشت به ساختمان صلیب سرخ نگاه می‌کرد و در خیالات خودش بعد از شیرینی‌فروشی می‌رفت صلیب سرخ تا بلکه بتواند با آنها به فلسطین راه پیدا کند که یک‌باره صدایی مهیب به گوشش سیلی زد و همه جا پر از خاک شد. نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده ولی از حجم سنگینی که روی خود احساس می‌کرد فکر کرد باز حمله شده و زیر آوار بمباران مانده ‌است. کوشش کرد پای خود را تکان دهد و از اینکه موفق شده ‌بود لبخندی به لبش مانده و نمانده، تلخی خاک را در دهانش حس کرد و چشمانش سوخت. با هر تکان که می‌خورد، دردی عجیب در وجودش حس می‌کرد. نوری چشمانش را آزار داد و متوجه شد حجم آوار روی سرش خیلی نیست. امید در دلش زنده شد. یا علی گفت و پاها را بیرون آورد و بلند شد، درد داشت ولی توان ایستاده شدن نیز. دستانش را بالا آورد تا خاک روی چشمانش را پاک کند. نگاهی به اطراف کرد و زیر لب گفت: «چی گپ شده؟ بمبی بوده که این قدر مرا دور پرت کرده. کجا هستُم؟» جایی را نمی‌شناخت. یعنی جای سالمی وجود نداشت تا بتواند از نشانه‌ها بفهمد الان کجا پرت شده. دور و برش را نگاه کرد. صدای ناله‌هایی به گوشش می‌رسید ولی مبهم بود. یاد شیرینی و قولی که به خواهرش داد افتاد. پای راست را روی تلی از خاک گذاشت و پای چپ را بلند کرد. همه جا تل خاک بود. تابلوی آن طرف سَرَک به چشمش آمد: «صلیب سرخ؟» اشک از چشمانش سرازیر شد بابت فکری که داشت. همه چیز نابود شده بود. به ساعت مچی‌اش نگاه کرد، نزدیک ۱۱:۳۰ بود. زمین زیر پایش لرزید. تازه متوجه شد بمباران نبوده و صد فی صد زلزله بوده ‌است. شروع کرد به دویدن. گاهی به چپ و گاهی به راست می‌رفت تا شاید مسیر خانه را پیدا کند. و دوباره بازمی‌گشت. یک ساعتی سرگردان بود تا یک‌باره ایستاد. شاخه‌های درخت پیر انار خانه‌شان نشانه‌ای بود که این آوار که پیش روی او است، باید خانه‌شان باشد. هیچ چیز سر جایش نبود. تلاش کرد آوار را با دست بردارد شاید خواهر و پدرجانش را نجات دهد. صدایی از زیر آوار به گوشش رسید. صدای گزارشگر الجزیره بود از فلسطین و عملیات نیروهای مقاومت. صدا، زمینگیرش کرد. نشست و سر بر زانو گذاشت و های‌‌های گریه کرد و میان اشک و آه گفت: «خدا جان قرار داشتم بروم فلسطین کمک کنم. این چه مصیبتی شد که گرفتارش شدیم؟!» هر خشت که برمی‌داشت یک لعنی به آمریکا و اسرائیل می‌کرد که اینقدر کشورش را ویرانه کرده ‌بودند که هیچ کمکی و امکاناتی نبود تا به داد زیر آوار مانده‌ها برسد. مدام با خود زمزمه می‌کرد: «جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید هرات است. اقیانوس، بی ‌آنکه در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشه‌اش را سَیل کنی در خروش است و تو در پی آرامش اگر آمده‌ای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج» و سرعت می‌گرفت. کسی در دور‌دست‌تر، صدا به اذان بلند کرد. آبی در کار نبود. تیمم کرد و به نماز ایستاد تا بلکه کمی هم جان بگیرد برای تلاش دوباره. هنوز در تشهد نماز آخر بود که ناله‌ای شنید. «مروارید است یا پَدَرم؟!» و دوباره با دست خالی شروع کرد به برداشتن آوار. اشک می‌ریخت و نادعلی می‌خواند. از دنیا فارغ بود. به خیالش در غزه بود و داشت دنبال پیکر نیمه‌جان مروارید می‌گشت. هرچه بیشتر آوار برمی‌داشت ناامیدتر می‌شد. تا صبح چندین بار سرش گیج رفت و روی آوار افتاد. خودش را در «خان‌یونس» می‌دید که دارد در آواربرداری حملات رژیم صهیونیستی کمک می‌کند. 

صدای گریه دختربچه‌ای که از زیر خاک بیرون آورده بود بیدارش کرد و یاد مروارید کوچک خانه می‌افتاد که معلوم نبود کجاست و پَدَرجانش که حتما به انتظار کمک یوسف نفس می‌کشید. زوزه سگ‌ها بیشتر می‌شد و هراس یوسف نیز. تمام شب خشت به خشت برمی‌داشت و خیال می‌کرد اینجا «حی‌الشجاعیه» است و مروارید دختر کوچک فلسطینی، که دستانش را از زیر آوار بیرون آورده تا یوسف نجاتش دهد. آفتاب دمیده بود و تازه گرما داشت خون را در رگ‌های یوسف به حرکت درمی‌آورد که دستی بر شانه‌اش نشست. «چطوری برادر؟ چند نفر زیر آوارند؟ بلند شو بگذار نیروهای تازه‌نفس کمک کنند. سگ‌های زنده‌یاب همراه‌شان است. شما برو زخم سرت را ببند و چیزی بخور». یوسف تازه متوجه زخم سرش شد. زیر لب گفت: «زندگی‌ام زیر آوار است. زخم سرم را چی کُنُم؟! و مرد هلال احمری گفت: «نگران نباش. نیروهای امدادی کارشان را بلدند» و دستش را گرفت تا چادر هلال‌احمر برد. یوسف نشان هلال‌احمر خراسان رضوی را که دید گفت: «یا امام رضای غریب به داد ما و اهل فلسطین برس». پزشک هلال‌احمر که داشت سرش را پانسمان می‌کرد، گفت: «خدا از زبانت بشنود و به داد این بیچاره‌های زیر آوار هم برسد. زلزله سنگین و مهیبی بود. ۲ روز دیگر هوا آنقدر سرد می‌شود و اینها بی‌سرپناه! خدا حرفت را بخرد. خودت درد‌ داری و فکر مردم غزه‌ای!» یوسف در حالی که چشمش به سمت خانه‌شان بود زیر لب آمین گفت و ادامه داد: «جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید هرات است. اقیانوس بی ‌آنکه در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشه‌اش را سَیل کنی در خروش است. و تو در پی آرامش اگر آمده‌ای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج».