درآمد
اگرچه ظهور و رُشد گرایشِ ضدشوروی در نزد برخی از نحلههای چپ و چپنما مربوط به دوران جنگ سرد است، اما به دنبال تخریب اتحاد جماهیر شورویِ سوسیالیستی در واپسین دهۀ قرن گذشته، موجی از یأس و ناامیدی نیروهای انقلابی را فرا گرفت و بسیاری از جریاناتی که کمیابیش در صفوف نیروهای مترقی ارزیابی میشدند به اردوگاه مقابل پیوستند. عدهای نیز به ارزیابی و بازبینی انتقادیِ شکستها و ناکامیها پرداختند. این نقّادی در نزد بخشی از این نیروها به حذف خوانش لنینی از مارکسیسم و حتی انحلال برخی از احزاب ریشهدار کمونیستی انجامید. نتیجۀ این فرآیند و تداومِ منطقیِ آن عملاً چیزی به جز پیوستن به صفوف نیروهای سوسیال دموکرات و نظایر آن نبود.
اگر مهمترین خصلت قسمتی از این نیروهایِ «چپ» را تُهی کردن مارکسیسم از محتوای انقلابی آن تحت لوای بازگشت به «مارکس» بدانیم، آنگاه بارزترین نشانۀ این جریانات نیز، به مُحاق بردن مبارزۀ ضدامپریالیستی و اصولاً حذف نظریۀ امپریالیسمِ لنین و جایگزین کردن آن با تئوریهای دیگر است. نتیجۀ عملی و سیاسی این نوع تجدیدنظرطلبی در سالهای اخیر بسیار نمایان است؛ از سکوت در برابر جنایات امپریالیسم و تا حمایت از «انقلابهای رنگی» و تجاوزات ناتو تحت عناوینی نظیر «مداخلۀ بشردوستانه» و نیز همنوایی با رسانههای جریان غالب در محکوم کردن کشورهای مستقل سیاسی نظیر کوبا، ونزوئلا، جمهوری دموکراتیک خلق کره و … به بهانۀ غیردموکراتیک بودن.
با استقبال رسانههای جریان اصلی از این نوع «چپ» و تریبونهای فراوانی که برای ترویج ایدههایشان در اختیار آنان قرار گرفته، امروز شاهد حضور گستردۀ این نیروها در عرصۀ سیاسی هستیم: هر بار به دنبال بحرانهای بینالمللی و یا منطقهای، بسیاری از این جریانات و نمایندگانشان، با عناوینی نظیر کارشناس یا تحلیلگرِ چپ، با حضور در رسانههای امپریالیستی، به تحلیل وقایع و موضعگیری میپردازند و دیدگاههای انحرافی خویش را در قالب مقاله، سخنرانی، میزگرد و … به عنوان «چپ» ترویج میکنند.
در آخرین نمونه، پس از تشدید بحرانِ اوکراین و ارایۀ موضعگیریهای متفاوت و بعضاً متضاد نیروهای «چپ» و حتی شوربختانه، صدور بیانیههای سُست توسط بعضی از احزاب خوشنامِ کارگری دربارۀ آن، بار دیگر لزوم مبارزۀ ایدئولوژیک علیه انحرافات و دیدگاههای التقاطیِ رخنه کرده در درون جبهۀ چپ به اثبات رسید. قاعدتاً چپ ایران نیز از این آفت مصون نبوده است. در بین طیفهای مختلف نیروهای منتسب به چپِ کشور نیز شاهد چنین سردرگمی و بعضاً انحرافات نظریِ جدی بوده ایم که عمدتاً مُنبعث از منافع طبقاتی نیروهای ویژهای است که طی دهههای متمادی در جنبش طبقۀ کارگر جا خوش کرده اند.
انتشار مقالهای از آقای پرویز صداقت ذیل عنوان تحریکآمیزِ «چرا از تاریخ نمیآموزند؟ واکاوی چارچوبِ فکری هواداران تانکهای روسی» در سایت نقد اقتصاد سیاسی و همچنین بازنشر آن در سایت اخبار روز، نه تنها نمونههای از این دیدگاههای انحرافی را در پیش چشم میگذارد، بلکه نشانههایی از اقبال و دلبستگی برخی نیروهای سیاسیِ «چپ» به این سنخ تحلیلهاست.
صداقت مدعی است که تحلیلِ وی، بر مبانی تئوریکی متمرکز است که توانسته در هر مقطع سرنوشتساز «زمینهساز یک رسوایی سیاسی جدید» برای «چپِ اردوگاهی » باشد. اما بخشی از شیوۀ استدلال حاکم بر نوشته، در نفی نظر مخالفان، حاوی نوعی از مغالطه است: او نه تنها در همان متن با اِطلاق عناوینی نظیرِ «محافظهکارانِ چپ»؛ « آنتی امپ»؛ «نئوتودهایسم»؛ «چپِ محور مقاومت»؛ «لشکر ابلهان»؛ و … به نیروهای مخالفش، به جای نقد نظر آنها، به نوعی از مغالطۀ موسوم به «مغالطۀ ضد شخص» متوسّل میشود، بلکه حتی اتهام «ساختگی» بودن – بخوانید دستسازِ حکومت- را هم متوجه آنان میکند: «در فضای ایران بسیاری اساساً این چپ را “ساختگی” میخوانند و شواهد و قرائنی هم برای آن ارایه میکنند.»
اما پس از این اتهامات و توهینها، در ادامۀ با نوعی فرار به جلو مینویسد:
«کموبیش پاسخ چپ محافظهکار به مطلب حاضر قابل پیشبینی است. ابتدا سیاههای از جنایات امریکا ارائه میکند. سپس تمامی سایر موارد را ساختۀ دست مدیای امپریالیستی میخواند. کمی از پیشرفتهای اقتصادی چین میگوید، به برنامههای ناتو برای گسترش در مرزهای روسیه اشاره میکند و نهایتاً با ناگفته گذاشتن بسیاری از مسایل دیگر میکوشد با یک سلسله ناسزا به چپ طرفدار ناتو و اسرائیل سروته قضیه را بند آورد.»
ما در اینجا ناچاریم با نویسندۀ متن موافقت کنیم که برای پاسخ به وی لازم است تا هم به ریشۀ وقایع اوکراین- بخشی از جنایات آمریکا- پرداخته شود و هم به دروغپردازیهای مدیای امپریالیستی اشاره گردد، که البته گویا آقای صداقت موافقتی با آن ندارند. اما عجالتاً در این نوشتار میکوشیم تا نشان دهیم که چگونه نتیجۀ الگوی تحلیلی «چپِ دموکراسیخواه» همواره به سود امپریالیسم و ناتو بوده و طبیعتاً از حمایت آنان نیز برخوردار است.
شاید بتوان تنها نقطۀ قوت مقاله را صراحت و شفافیت آن دانست که بدون لکنت و پردهپوشی مواضع خود را در پیش چشم مخاطبان میگذارد و برخلاف بسیاری از هواداران شرمگینِ چپِ نو، تکلیف خود را با لنینیسم مشخص میکند. صداقت مینویسد: «تلاش میکنم نشان بدهم که چرا این نگاه در روایت اتحاد شوروی سابق از مارکسیسم – لنینیسم ریشه دارد.»
این شهامتِ نظری، کار را بر خوانندگان و منتقدان برای درک بُنمایۀ فکری نویسنده و نیز ریشههای نظری تحلیلش آسان میکند. بنابراین در این نوشتار کوشش میشود تا به آن مبانیِ نظریای پرداخته شود که با حذف خوانش لنینی از مارکس، بخشی از نیروهای «چپ» را عملاً در کنار ناتو و امپریالیسم قرار میدهد.
پیش از ادامۀ بحث یادآوری این نکته ضروری است که اگرچه پرویز صداقت، نیروهای سیاسی را که آماج نقد خود قرار داده، «چپ خودخوانده» میداند (توگویی چپ بودن نظیر کارگزار سازمان بورس بودن نیازمند اخذ مجوز از نهاد خاصی است!)، در این مقاله زین پس، به جای ترکیباتی نظیرِ «هواداران تانکهای روسی»، «چپهای اقتدارگرا» یا « محافظهکاران چپ» و … نام رسمی این بخش از نیروهای چپ به کار خواهد رفت: چپِ مارکسیست – لنینیست.
با توجه به این واقعیت که، دو موضوع کلیدیِ امپریالیسم و نیز دموکراسی، هم در نقد پرویز صداقت از چپِ مارکسیست – لنینیست و هم در موضعگیری خود وی و همفکران ایرانی و غیرایرانیاش دربارۀ بحرانهای بینالمللی و منطقهای، اهمیتی اساسی دارند، بحث خود را حول این دو مسئله سامان میدهیم.
حذف نظریۀ امپریالیسم لنین
در دهههای اخیر گرایشی پرهیاهو مجدداً در درون طیف چپِ نو قدرت گرفته که با عبور از نظریۀ لنینی امپریالیسم، به تحلیل و تبیین وقایع و موضعگیری دربارۀ آنها میپردازد. اما عبور از یک تئوری به خودی خود نه تنها واجد اِشکال نیست، بلکه میتواند به معنای پویایی و شناختِ دقیقترِ پدیدۀ مورد مطالعه نیز باشد؛ به شرط آنکه دستگاه نظریِ جایگزین، قادر باشد با قدرتِ تبیینی بیشتر، به تحلیل وقایع پرداخته و زمینه را برای تغییر شرایط به سود زحمتکشان فراهم آورد. شرطی که تئوریهای جدید دربارۀ امپریالیسم قادر به برآورده کردنِ آن نیستند؛ بالعکس، این تئوریها با ایجاد اغتشاش نظری، دوغ و دوشاب را به هم میآمیزند و خاک در چشم پرولتاریای جهانی میپاشند.
بخشی از خط استدلالیِ صداقت -و طبیعتاً همفکرانش- علیه مواضعِ چپ مارکسیست – لنینیست دربارۀ مسائل ژئوپلیتیک (از سوریه تا اوکراین) به شرح زیر است: روسیه (و البته چین) امپریالیست است؛ تقابل روسیه و آمریکا و متحدانش از نوع جنگهای امپریالیستی است؛ حمایت از یکی از طرفین نبردِ امپریالیستی، سیاستی رفورمیستی – شوونیستی و در نتیجه ارتجاعی است.
صرفنظر از این حقیقت که نهایتاً هواداران این تحلیل نیز، بر خلاف ادعاهایشان مبنی بر مبارزه علیه سرمایهداری و امپریالیسم، خواسته یا ناخواسته در کنار یکی از طرفین منازعه – البته آمریکا و ناتو – قرار میگیرند، با در پیش چشم داشتنِ مسیر استدلالیِ پیشگفته، به بررسی متن خواهیم پرداخت.
صداقت دربارۀ پدیدۀ امپریالیسم چنین مینویسد:
«درک نادرست از امپریالیسم و تقلیل آن از یک رابطۀ اجتماعی به یک کشور سلطهگر نیز نمونۀ نمایان دیگری از دستگاه نظری نادرست این چپ [چپِ مارکسیست – لنینیست] است. اگرچه امپریالیسم در مفهوم عام خود قدمت و تاریخی بسیار طولانی دارد که به دوران تمدنهای بزرگ باستانی مانند چین و یونان و رم و ایران و غیره میرسد که در اغلب موارد شاهد فتوحات نظامی، تصرف سرزمینها، انقیاد سیاسی و بهرهبرداری از منابع اقتصادی مردم تحت سلطه بودهایم و در دوران مدرن نیز شاهد تکرار این رویههای امپراتور مآبانه توسط امپراتوریهایی مانند روسیه و عثمانی و اسپانیا و پرتغال و فرانسه و انگلستان بودهایم. اما سرمایهداری امپریالیستی در پی گذر از تولید مانوفاکتور به تولید صنعتی و شکلگیری صنعت مدرن از قرن نوزدهم به بعد ظهور کرد و در پی آن شاهد رقابت قدرتهای امپریالیستی برای گسترش حوزۀ نفوذ هریک بودیم.»
در نقل قول یادشده، غیرلنینی بودنِ درکِ صداقت- و نیز همتایان جهانیاش- از پدیدۀ امپریالیسم کاملاً عیان است: سخن گفتن از «مفهومِ عامِ امپریالیسم» و ذکر نمونههایی از «امپریالیسم» در تمدنهای باستانی، با شیوههای تولیدِ پیشاسرمایهداری (از بردهداری تا فئودالی) سرشت نشان آن دیدگاهی است که نه فقط امپریالیسم را چونان بالاترین مرحلۀ سرمایهداری نمیپذیرد، بلکه با تقلیل معنای «امپریالیسم» به رابطۀ میان سلطهگر و سلطهپذیر، قادر (یا مایل؟) به تمایزگذاری میان کشورگشاییهای باستانی، توسعهطلبی سرمایهداریِ ویکتوریایی و جنگهای امپریالیستی دورانِ حاضر نیست؛ اما پذیرش این سیستم معیوب و به ظاهر ناکارآمد، برای ساختمانِ استدلالی صداقت از اهمیتی اساسی برخوردار است. صداقت در قسمتی از نوشتۀ خود با ارجاع به موضع کسانی همچون لنین و لوکزامبورگ، مارکسیست – لنینیستها را به رفُرمیسم و درک نادرست از پویایی مناسبات سرمایهداری متهم میکند:
«اصولاً مارکسیستهای انقلابی مانند لنین و لوکزامبورگ و یا بوخارین رقابت قهرآمیز قدرتهای سرمایهداری در اشکال حاد نظامی (مانند جنگ جهانی اول) را محکوم میکردند، نه این که از یک طرف در برابر طرف دیگر دفاع کنند. این رفرمیستها و ناسیونالیستها بودند که در آن مقطع اغلب از دولتهای خودی دفاع و جنگ را توجیه میکردند. اما تلقی نادرست چپ محافظهکار از امپریالیسم، ناشی از عدم شناخت رابطۀ سرمایه و سرمایهداری توسط آنان است.»
در مورد اینکه چرا صداقت فقط به جنگ جهانی اول اشاره دارد، و نه جنگ جهانی دوم، بعدتر سخن خواهیم گفت. اما او در اینجا، «قدرتهای سرمایهداری» را با «قدرتهای امپریالیستی» یکسان میگیرد تا مسیر برای گام بعدی در پیشبرد خط استدلالیاش هموار گردد. مسئله اما بر سر این است که اگر صداقت به تئوری لنینی امپریالیسم معتقد نیست، منطقاً نمیتواند از نتایج سیاسی آن تئوری نیز بهره بگیرد. به بیان دیگر، صداقت با مغالطۀ اشتراک لفظ، و با یکسان نمایاندن مفهوم امپریالیسم در دستگاه نظری مورد تأییدِ خود و دستگاه نظری لنین، میکوشد تا از اتوریتۀ وی برای بیاعتبار کردن موضع مارکسیست – لنینیستها استفاده نماید.
در اینجا ناگزیریم تا برای رد مدعای صداقت مبنی بر عدم تطابق موضع مارکسیست – لنینیستها با موضع لنین دربارۀ جنگ امپریالیستی، به اختصار ویژگیهای امپریالیسم در نظریۀ لنین را مرور کنیم تا ببینیم آیا از منظر لنینیسم، روسیه امپریالیست هست یا خیر.
لنین با تأکید بر – و نه تقلیل مسئله به- پایۀ اقتصادی امپریالیسم و پس از بررسی جامعِ سرمایهداری در کشورهایی نظیر آلمان، انگلستان، آمریکا، ژاپن و … ویژگیهای این مرحله از سرمایهداری را به شرح زیر برمیشمارد:
۱. تمرکز تولید و سرمایه به چنان مرحلۀ بالایی از رشد و توسعه رسیده است که انحصاراتی را پدید آورده که نقش تعیین در زندگی اقتصادی دارند؛
۲. ادغام سرمایۀ صنعتی و سرمایۀ مالی و تفوق الیگارشی مالی؛
۳. اهمیت روزافزون صدور سرمایه و تمایز آن از صدور کالا؛
۴. پیدایش اتحادیههای انحصاری بینالمللیِ سرمایهداران و تقسیم جهان در بین آنها؛
۵. پایان تقسیم ارضی جهان بین بزرگترین قدرتهای امپریالیستی؛
اما یک بررسی اجمالی از اقتصاد روسیه نشان میدهد که این کشور بر اساس تعریف لنین از امپریالیسم، نمیتواند یک کشور امپریالیستی تلقی شود و نهایتاً کشوری نیمهپیرامونی است:
برای درک جایگاه سرمایۀ مالی روسی کافی است تا به بررسی یکصد بانک برجستۀ جهانی بر اساس داراییهایشان بپردازیم: روسیه تنها یک بانک در رتبه ۶۶ دارد.
در مورد صدور سرمایه نیز باید گفت که اگرچه میزان «صدور» سرمایۀ روسیه قابل توجه است، اما در اینجا نه با صدور سرمایه که با فرار سرمایه به بهشتهای مالیاتی مانند قبرس و جزایر ویرجین بریتانیا مواجه هستیم. بانک مرکزی روسیه فرار خالص سرمایه از سال ۱۹۹۹ تا ۲۰۱۴ را حدود ۵۵۰ میلیارد دلار برآورد میکند. همچنین رقم واقعی فرار سرمایه روسی در سال ۲۰۱۸ حدود ۶۶ میلیارد دلار برآورد شده است. همچنین مطابق نتایج یک مطالعه تحقیقی، در فهرست یکصد شرکتِ برترِ چندملیتی و داراییهای خارجی و سرمایهگذاری آنها در کشورهای دیگر، نام هیچ شرکت روسی به چشم نمیخورد. این در حالی است که از میان این صد شرکت، بیست شرکت آمریکایی، چهارده شرکت بریتانیایی، دوازده شرکت فرانسوی، یازده شرکت آلمانی، یازده شرکت ژاپنی، پنج شرکت سوئیسی و پنج شرکت چینی (شامل هنگکنگ) هستند.
افزون براین، اگر جایگاه روسیه در بین اتحادیههای انحصاری جهان را به میانجی وضعیت شرکتهای روسی بسنجیم، آنگاه بر پایۀ گزارش مجلۀ فوربس در بین ۵۰۰ شرکت برتر جهان (از نظر فروش کل، سود، دارایی و ارزش بازار) تنها ۶ شرکت روسی هستند و از سوی دیگر بهرهوری نیروی کار در این کشور، پایینترین عدد در بین کشورهای اروپایی است.
همچنین در تمام کشورهای امپریالیستی بخش اصلی صادرات، مربوط به کالاهای تمام شدۀ با تکنولوژی بالا و خدمات فنی دانش بنیاد و نیز خدمات مالی است. حال آنکه بخش عمدۀ صادرات روسیه ( بیش از هشتاد درصد) شامل نفت و گاز و مواد خام و محصولات کشاورزی است و صادرات کالاهای تکنولوژیک از جمله تسلیحات عددی در حدود هشت درصد از صادرات این کشور را تشکیل میدهد.
نکات و آمارهای فوق، نشانگر آنند که روسیه را نمیتوان بر اساس معیارهای لنینی، در زمرۀ کشورهای امپریالیستی به شمار آورد؛ روسیه یک کشور سرمایهداری «نیمه پیرامونی» است که با اتکاء به توان نظامی بالای خود – که میراث اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی است- میکوشد تا از منافع ژئوپلیتیک خود در برابر تعرضات امپریالیسم جهانی به سرکردگی آمریکا و بازوی نظامی آن یعنی ناتو محافظت نماید. بنابراین تشبّثِ صداقت به دیدگاههای لنین برای مخدوش کردن نظر مخالفانش بیپایه است.
اما اگر روسیه با سنجههای نظریۀ لنین امپریالیست نیست، پس چگونه بسیاری از نظریهپردازان جهانیِ چپ، همچون ژیلبر اشکار، آنتونیو نگری و هاروی و مانند اینها، و به پیروی از آنان برخی نیروهای چپ در ایران، از «امپریالیسمِ روسیه» سخن میگویند؟ بررسی آرای این افراد به وضوح عدول از لنینیسم را آشکار میکند و در دستگاههای نظری بعضی از اینان عملاً سرمایهداری و امپریالیسم خلط میگردند و از مفهوم «امپریالیسم» جز واژهای باقی نمیماند و طبیعتاً این موضوع عملاً معنایی به جز بیباوری به پدیدۀ امپریالیسم ندارد. چنین دیدگاهی در عرصۀ عمل به همسانسازی روسیه و چین و آمریکا و … منجر میشود و در تمامی بحرانها نیز این گرایشات، بی هیچ شرمی در کنار امپریالیسم آمریکا و «ارتش آزادیبخشِ» ناتو میایستند و مبارزۀ ضدامپریالیستی برایشان به مفهوم مبارزه علیه چین و روسیه است.
دموکراسی و مضمون طبقاتی آن
مقولۀ دیگری که در ساختار دستگاه تئوریک چپِ غیرلنینیست از اهمیتی اساسی برخوردار است، «دموکراسی» است. دموکراسی نه تنها ملاک اصلی در موضعگیریهای چپِ غیرلنینی در بزنگاههای تاریخی است، بلکه یکی از انتقادات اصلیاش از چپِ مارکسیست – لنینیست نیز بر این پایه استوار شده است. صداقت نیز در نقدِ خود از چپ مارکسیست – لنینیست چنین مینویسد:
«تاریخ جهان سرمایهداری در بیش از دو قرن گذشته تاریخ مبارزات پیوستۀ طبقۀ کارگر و نیروهای چپ برای کسب حقوق دموکراتیک بوده است. حق رأی، حقوق مدنی، آزادی بیان، آزادی مطبوعات، آزادی اجتماعات از جمله اهدافی بوده که مبارزات چپ آن را دنبال میکرده است. جنبش چارتیستی طبقۀ کارگر انگلستان کسب حق رأی برای مردان کارگر را در دستورکار قرار داد و به سهم خود کوشید آن را به بورژوازی و طبقات محافظهکار فرادست این کشور تحمیل کند. چپ همواره در صف اول مبارزه برای حقوق دموکراتیک حضور داشته است، اما این چپ محافظهکار با یک چرخش قلم، با بورژوایی خواندن حقوق دموکراتیک، دموکراسی را که یکی از مهمترین دستاوردهای مبارزات بشریت و تمامی فرودستان است، به بورژوازی متعلق میداند و آن را هدف انقلابهای “بورژوا-دموکراتیک” میداند. در حالی که مبارزات دموکراتیک و سوسیالیستی مکمل یکدیگرند، چپ محافظهکار سوسیالیسم را که به زعم نگارنده حدّ اعلای دموکراسی است اساساً به شکل سیستمی از سلسلهمراتب بوروکراتیک به تصویر میکشد».
در قطعۀ یاد شده، یک خطای تئوریک به چشم میخورد: صداقت با بیان این ادعا که چپِ محافظهکار، «با بورژوایی خواندن حقوق دموکراتیک، دموکراسی را که یکی از مهمترین دستاوردهای مبارزات بشریت و تمامی فرودستان است، به بورژوازی متعلق میداند» عملاً دو مفهوم «دموکراسی» و «حقوق دموکراتیک» را مخلوط میکند تا برپایۀ این اغتشاش چپ مارکسیست – لنینیست را متهم به بیتوجهی به حقوق دموکراتیک (نظیر حق ایجاد تشکلهای مستقل کارگری، حق آموزش رایگان، حق بهرهمندی از مسکن مناسب، حق دسترسی به بهداشت و درمان رایگان و …) کند.
از سوی دیگر، در دستگاهِ مفهومیِ چپِ غیرلنینیست، دموکراتیسم با لیبرالیسم جایگزین شده است. اگر دموکراسی به معنای رهایی تودهها از استبداد و بردگی اجتماعی- اقتصادیِ طبقه/ طبقاتِ حاکم درک نگردد، آنگاه ما نه با حقوق دموکراتیک که در بهترین حالت با دموکراسی بورژوایی سروکار خواهیم داشت. ویژگی درکِ بورژوایی از دموکراسی، تقلیل آن به آزادیهای سیاسی، اجتماعی و مذهبی است. در حالیکه در دستگاه نظری مارکسیستی (و نه فقط لنینیستی)، حتی دموکراتیسم که مرتبط با منافعِ طبقات میانی است، از دموکراسی بورژوایی مترقیتر است و در نتیجه چپهای غیرلنینیست، در این حوزه دو گام به پس رفته اند. چپ مارکسیست – لنینیست اما، برخلاف ادعای چپهای نو، به هیچ روی نسبت به دموکراسی و آزادیهای سیاسی – حتی از نوع بورژوایی آن- بیتفاوت نیست و به رغم آگاهی از این حقیقت که محتوای تمامی حکومتهای سرمایهداری همانند است، هرگز نسبت به شکلِ اِعمال سلطۀ سیاسیِ بورژوازی- از جمهوری بورژوایی گرفته تا سلطنت مشروطه و یا حکومتهای فاشیستی- بیتوجه نبوده است. اما این مسئله به معنای آن نیست که در دیالکتیک شکل و محتوا، اولویت را به شکل بدهد.
عدم توجه به مضمون طبقاتی دموکراسی و اولویت قایل شدن برای «آزادیهای سیاسی» در مقایسه با «حقوق دموکراتیک»، آن عنصر اساسی است که در بزنگاههای تاریخی، چپ غیرلنینیست را به سمت راست سوق میدهد. زیرا بر طبق این اولویتبندی لازم است تا صرفنظر از تأمین شدن یا نشدنِ حقوق دموکراتیک تودهها، لبۀ تیز حملات را به سوی قدرتِ ضدامپریالیستیای که احتمالاً آزادیهای سیاسی (به ویژه برگزاری انتخابات) را آنگونه که شایسته است مرعی نمیدارد، متوجه نِمود و حتی به حمایت از یک دولت امپریالیستی، که آزادیهای سیاسی (البته برای اپوزیسیون «قانونی») را در چارچوب سیستم پارلمانی بورژوایی و به شکلی صوری، مراعات میکند، مبادرت کرد. دقیقاً در بستر همین ساختار است که مواضع مشعشعِ بسیاری از اینگونه چپهای دموکرات، دربارۀ «مداخلات بشردوستانۀ» امپریالیستها شکل میگیرد. کافی است تا به دیدگاههای بسیاری از اینان دربارۀ کوششهای امپریالیسم آمریکا برای سرنگونی حکومت قانونی ونزوئلا و یا سکوتشان پیرامونِ توطئهها و تحریمها علیه کوبا بنگرید، حمایت جمعی از اینان از حمله به لیبی، عراق و افغانستان و یا سکوتشان در برابر جنایات اسرائیل، دقیقاً بر بنیانِ چنین تفسیری از دموکراسی توجیه و تئوریزه میگردد.
همینجاست که باید جلوی فرار زیرکانۀ صداقت از بررسی صفبندی نیروهای جهانی در جنگ دوم جهانی را گرفت. از همان آغاز تسلط نازیها بر آلمان، و پیوندهای آنان با میلیتاریستهای ژاپنی و فاشیستهای ایتالیایی، همۀ احزاب کمونیست جهان -و در رأس آنان، حزب کمونیست اتحاد شوروی- با درک عمیق مرحلۀ تحول، به این نتیجه رسیدند که تشکیل جبهۀ جهانی ضدفاشیستی، وظیفۀ مبرم همۀ نیروهای تحولخواه است. از اینرو، تمام احزاب کمونیست جهان، در ائتلاف با نیروهای بورژوا لیبرال، بدون انحلال در خواستههای آنان، و با حفظ برنامههای استراتژیک خود، یک نیروی عظیم را تشکیل دادند. کیست که نداند علاوه بر قهرمانیهای ارتش و خلق شوروی، پارتیزانهای کمونیست و ملیگرا در کشورهای امپریالیست اروپا و دیگر کشورهای تحت سلطۀ فاشیسم، نه تنها ضربات کاری به نازیها و میلیتاریستهای ژاپن وارد کردند، بلکه زمینۀ انقلابهای رهاییبخش، در دهها سرزمین تحت سلطۀ امپریالیسم، چه از نوع غربی آن، و چه از نوع آلمانی-ژاپنی را فراهم ساختند. به عبارت دیگر، این تشخیص درست لحظۀ تاریخی بود که نه تنها فاشیسم را به شکست نهایی کشاند، بلکه ضربۀ کاری به نظام مستعمراتی زد؛ دهها کشور مستقل را ایجاد کرد؛ و صدها میلیون انسان محذوف از تأثیر بر روند تکامل جهان را به عرصۀ تعیین سرنوشت خود کشاند.
اتخاذ این سیاست دقیق، نیاز به شجاعتی داشت که در «چپهای محافظهکار» یافت میشد. امروز، امپریالیسم از چپهای سترونی سود میبرد که نسبت به قدرتگیری فاشیسم در بسیاری کشورها -منجمله در اوکراین- کاملاً بیتفاوتند و با پوشش «دعوای بین امپریالیستها»، خود را تماماً از عرصۀ سیاست ضدامپریالیستی کنار کشیده، و با تقدیم ترمینولوژی خاص چپ به امپریالیستها، عملاً در کنار آنان ایستاده اند. به کاربرد وسیع اصطلاح «اولیگارش» توسط بنگاههای انحصاری تولید دروغ و فریب، توجه کنید: گویا بزوسها و ماسکها و گیتسها، اولیگارش نیستند!
پرویز صداقت در مقالهاش به صراحت از دفاع از «دموکراسی و رهایی به نابترین شکل ممکن» سخن میگوید:
«چپگرایان نه باورمندانی جزمگرا به دستگاههای ایدئولوژیک شکستخورده و نه هواداران شیدازدۀ تیمهای فوتبالاند که تیم محبوب خود را در هر شرایطی و با هر بازی عادلانه یا ناعادلانهای تشویق کنند. آنان برای جهانی عاری از سرکوب و استثمار و ازخودبیگانگی مبارزه میکنند، نه این که مدافع حوزۀ نفوذ استراتژیک این یا آن دولت باشند. آنان مدافعان دموکراسی و رهایی به نابترین شکل ممکن هستند.»
ابتدا به موضوع «دموکراسی و رهایی به نابترین شکل ممکن» خواهیم پرداخت و اندکی بعد نشان خواهیم داد که برخلاف ادعای ایشان، هواداران دموکراسیِ ناب، در بسیاری از نمونهها تأمین کنندۀ مطامع ایدئولوژیک امپریالیستها بوده اند و متقابلاً به اَشکال گوناگون از حمایتهای آنان نیز برخوردار شده اند.
در خارج از ذهن سوژۀ شناسا، نه در طبیعت و نه در جامعه، هرگز هیچ پدیدۀ ناب و خالصی وجود نداشته است. دموکراسی نیز از این قاعده مستثنا نیست؛ دفاع از دموکراسی و رهایی به نابترین شکل ممکن، تنها میتواند چونانِ امری ذهنی درک گردد، اما سخن از دموکراسی ناب، کلامی تازه نیست: لنین در یادداشتی در خصوص دموکراسیِ بورژوایی با اشاره به موضوع دموکراسی خالص چنین میگوید:
«اگر فکر سلیم و تاریخ را مورد تمسخر قرار ندهیم، آنگاه روشن است که تا زمانی که طبقات گوناگون وجود دارند، نمیتوان از “دموکراسی خالص” سخن به میان آورد، بلکه فقط میتوان از دموکراسی طبقاتی سخن گفت … “دموکراسی خالص”» عبارت کذابانۀ فرد لیبرالی است که کارگران را تحمیق میکند. آنچه در تاریخ سابقه دارد دموکراسی بورژوایی است که جایگزین فئودالیسم میگردد و دموکراسی پرولتری است که جایگزین دموکراسی بورژوایی میشود … دموکراسی بورژوایی در عین اینکه نسبت به نظامات قرون وسطایی پیشرفت تاریخی عظیمی به شمار میرود، همواره دموکراسیای محدود، سر و دم بریده، جعلی و سالوسانه باقی میماند (و در شرایط سرمایهداری نمیتواند باقی نماند) که برای توانگران در حکم بهشت برین و برای استثمار شوندگان و تهیدستان در حکم دام و فریب است. (لنین، مجموعه آثار؛ ۶۳۳)
اما پیشتر گفتیم که چپِ دموکراسیخواه ما – و از جمله نویسندۀ محترم مقاله- مدتهاست که «دستگاه ایدئولوژیک شکستخورده» لنین را به کناری افکنده است. حتی در اینجا مشخص خواهد شد که این چپِ «مارکسیستِ دموکراسیخواه»، مرزبندی مشخصی نیز با مارکس دارد، زیرا مارکس نیز همچون لنین، درکی طبقاتی از دموکراسی و آزادی داشت و کاملاً به محتوی طبقاتی مفاهیمی نظیر دموکراسی و آزادی و حقوق بشر پایبند بود؛ به عنوان شاهدی بر این مدعا در فصل چهارم مجلد اول کاپیتال چنین میخوانیم:
«قلمرو گردش یا مبادله کالا که در محدوده آن خرید و فروش نیروی کار جریان مییابد، در واقع همان بهشت حقوق بشر است. این جا قلمرو منحصر به فرد آزادی، برابری، مالکیت و بنتام است. آزادی! زیرا هم خریدار و هم فروشندۀ کالا، مثلاً نیروی کار، تنها تابع ارادۀ آزاد خود هستند … برابری! زیرا هریک مانند مالکان ساده کالا با هم ارتباط میگیرند و همارز را با همارز مبادله میکنند. مالکیت! زیرا هریک چیزی را در اختیار دارند که متعلق به خودشان است. بنتام! زیرا هرکس منافع خود را دنبال میکند … هریک فقط به خود توجه دارد و کسی نگران دیگری نیست. و دقیقاً به همین دلیل، یا در انطباق با همآهنگی از پیش مستقر امور، یا در سایه حمایت پروردگاری قادر، همۀ آنها برای آنچه متقابلاً مفید است و سود مشترک و منافع مشترک شمرده میشود، با هم کار میکنند. با ترک سپهر گردش ساده یا مبادلۀ کالاها، که نظرات، مفاهیم و معیارهای «اقتصاددانان عامیانه تجارت آزاد» را برای قضاوت دربارۀ جامعه سرمایه و کار مزدبگیری فراهم میکند، به نظر میرسد که تغییرات مهمی در سیمای بازیگران نمایش ما رخ داده است؛ آنکه پیشتر صاحب پول بود، اکنون به عنوان سرمایهدار، با گامهای بلند پیشاپیش راه میرود؛ صاحب نیروی کار به عنوان کارگرش به دنبال او روان است. آن یکی خودپسندانه لبخندی از رضایت به لب دارد و سخت به کسب و کارش میاندیشد آن دیگری، ترسان و با اکراه راه میرود؛ همانند کسی که پوست خودش را به بازار آورده باشد و اکنون انتظار دیگری جز آن که دباغیاش کنند، ندارد.» (مارکس، ۱۳۹۴: ۱۹۸-۱۹۹.)
پس تا بدینجا ملاحظه کردیم که برخلاف مارکسیست – لنینیستها که نه فقط به آزادیهای دموکراتیک بیتوجه نیستند، بلکه در کنار آن و در سطحی فراتر، خواستار احقاق حقوق دموکراتیک تودهها نیز هستند، این چپِ مدافع دموکراسی ناب است که برخلاف ادعاهایش، قادر نیست تا از دموکراسی بورژوایی قدمی فراتر رود. اما برای آن دسته از نیروهای صادقی که با خوشباوری، به پیشبرد پروژۀ «دموکراسیخواهی» به مدد امپریالیسم و «ارتش آزادیبخش» ناتو امید بسته اند، متذکر میشویم که امروز و در عصر نئولیبرالیسم، امپریالیستها برخلاف ادعاهای دموکراسیخواهانهشان، نه فقط تمایلی به پیگیری آرمانهای لیبرالیِ سرمایهداری عصر پیشین ندارند، بلکه بر مبنای منافع ملموس و عینی خود در صدد بازپسگیری تمامی امتیازاتی هستند که زمانی به اجبار به طبقات پایینی واگذار شده بودند و به بیان دیگر، امروز تکالیف ناتمام انقلابهای بورژوا- دموکراتیکِ پیشین، تماماً بر عهدۀ طبقۀ کارگر است و به قول انگلس کارگران نمیتوانند صبر کنند که بورژوازی «وظایف لعنتیاش» را انجام دهد.
در اینجا اشاره به این نکته نیز ضروری است که طبقات حاکم و امپریالیستها موفق شده اند تا به بسیاری از نیروهای مترقی و چپ بقبولانند که دموکراسی امری بنیادین، خنثی و فراطبقاتی است و باید همواره آنرا همچون امری قدسی بر فراز مخاصمات اجتماعی – طبقاتی نشاند و این در حالی است که خود آنان درکی به غایت دقیق و طبقاتی از دموکراسی دارند: هر آن کجا که منافع طبقاتیشان به مخاطره بیفتد، در نقض بدیهیترین و تفسیرناپذیرترین حقوق انسانها تردید نخواهند کرد.
«چپِ دموکراسیخواه»؛ اسب تروایِ امپریالیسم
صداقت در بخش دیگری از نوشتهاش پس از ذکر این نکته که «چپِ محافظهکار» همواره و به ویژه در دوران اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، مدافع تجاوزات آن کشور بوده است، چنین میگوید:
«در دورۀ اتحاد شوروی هم مواردی مانند اشغال لهستان، حضور نظامی مجارستان برای سرکوب انقلاب شورایی این کشور، بهار پراگ، کودتای نظامی در لهستان، اشغال نظامی افغانستان فراموششدنی نیست. اگر به باورمندان چپ محافظهکار هریک از این موارد را بگویید احتمالاً ابتدا اشارهای به دروغپردازیهای رسانههای امپریالیستی میکند و بعد در ادامه سلسلهای از مداخلات نظامی امریکا در جهان را مثال میزند. گویی مداخلۀ نظامی امریکا هر کشور دیگری را مجاز میکند که به سایر کشورها تجاوز کند و برای آنان اثبات شیء در حکم نفی ماعدا است.»
در اینجا به ادعاهای دیگر چپِ هوادارِ دموکراسیِ ناب دربارۀ سوریه نمیپردازیم که با مواضع ِ تابناک و ماندگار خود چگونه در جستوجوی دموکراسیِ ناب، عملاً از اردوگاه هوادارانِ آدمخوارانِ داعش و جبهه النصره و … سر درآورده بود، اما ملاحظه میشود که چپهای «دموکراسیخواه» کماکان انتقادات و دیدگاههای چپِ اروپایی در دوران جنگ سرد را دربارۀ عملکرد اردوگاه سوسیالیسم مطرح میکنند؛ حال آنکه اگر بیان این انتقادات در همان زمان از سوی بعضی از نیروهای صادق -و نه شیفتگان دموکراسی بورژوا لیبرالی- ناشی از بیاطلاعی از مضمون واقعی آن رخدادها بوده باشد، امروزه و با مشخص شدن نقش سرویسهای اطلاعاتی جهان سرمایهداری و نیز با ملاحظۀ آنچه که پس از تخریب اتحاد جماهیر شوروی و اردوگاه سوسیالیسم بر سر منافع تودهها و طبقۀ کارگر در آن کشورها آمده است، سخن گفتن از «تجاوزات نظامی» شوروی، در معصومانهترین وضعیت، شوخی تلخ و گزندهای بیش نیست. مسئله بر سر انکار کاستیها، ناکامیها و خطاهای اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی و اردوگاه سوسیالیسم نیست؛ بلکه توجه به این نکته است که چگونه کنار نهادن مفاهیم و مضامین علمی سوسیالیسم همچون انقلاب، دیکتاتوری پرولتاریا و نادیده انگاشتن مضمون طبقاتی دموکراسی و نظایر اینها، چپ هوادارِ دموکراسیِ ناب را به آلت دست سرمایهداری جهانی تبدیل کرده است. در اینجا کافی است تا به پیشینۀ این دیدگاهها و چگونگی رُشد آنها در درون طیف چپ نگاهی بیندازیم تا ملاحظه کنیم که چگونه سیا و نهادهای امپریالیستی نه فقط از این نیروها بهرهبرداری کردند، بلکه در ترویج و گسترش آرا و ایدههایشان نیز سهیم بوده اند.
جیمز پتراس، در مقالهای دربارۀ سیا و جنگِ سردِ فرهنگی، در نشریۀ مانتلی ریویو، شرح میدهد که چگونه سیا به واسطۀ گروههای اصلی خود و همچنین به میانجی سازمانهای «بشردوستانه» مانند بنیاد فورد و راکفلر، در طیف گستردهای از سازمانهای فرهنگی نفوذ کرد و بر آنها تأثیر گذاشت. سیا همچنین آثار نویسندگان معروفی را منتشر و ترجمه کرد که خط واشنگتن را دنبال میکردند، از هنر انتزاعی حمایت میکرد تا با هر محتوای اجتماعی مقابله کنند و در سرتاسر جهان به مجلاتی که مارکسیسم، کمونیسم و سیاستهای انقلابی را نقد میکردند، یارانه پرداخت میشد؛ تا جایی که برخی از روشنفکران مستقیماً در لیست حقوق و دستمزد سیا بودند. بسیاری آگاهانه با «پروژههای» سیا مرتبط بودند. نشریاتی نظیر پارتیزان ریویو از بودجه سیا بهرهمند میشدند و روشنفکرانی نظیر ملوین لاسکی، آیزایا برلین، استفن اسپندر، سیدنی هوک، دنیل بل، دوایت مک دونالد، رابرت لاول، هانا آرنت، مری مک کارتی و بسیاری دیگر در ایالات متحده و اروپا از حمایت سیا برخوردار میشدند. در اروپا، سیا به ویژه به «چپ دموکراتیک» و چپهای سابق، از جمله اینیاتسیو سیلونه، استفان اسپندر، آرتور کوستلر، ریموند آرون، آنتونی کراسلند، مایکل جوسلسون و جورج اورول علاقهمند بود و آثار آنها را تبلیغ میکرد. البته ادعاهای بسیاری از آنان دربارۀ بیاطلاعی از منبع کمکهای دریافتی باورکردنی نیست: در آثار اینان کوچکترین انتقادی از مداخلات امپریالیستی در کشورهایی نظیر ایران، گواتمالا، کره و یونان مشاهده نمیشود و حتی تام برادن، رییس وقت شعبه سازمانهای بینالمللی سیا، تأیید کرد که تمامی اینان میدانستند که چه کسی حقوق و دستمزدشان را پرداخت میکرده است. بر اساس گزارش مذکور، شناخته شدهترین نشریات چپِ دموکراتِ ضد استالین، نظیر Encounter، New Leader، Partisan Review توسط سیا تأمین مالی میشدند و حتی یک مأمور سیا به سردبیری Encounter منصوب شد.
پس از جنگ جهانی دوم، سیا دریافت که برای تضعیف اتحادیهها و روشنفکرانِ ضدّ ناتو، نیاز به یافتن یا ساختنِ یک «چپ دموکراتیک» برای شرکت در جنگ ایدئولوژیک است. «چپ دموکراتیک» اساساً برای مبارزه با چپ رادیکال مورد استفاده قرار گرفت و کار آنها پرسش یا مطالبهگری نبود، بلکه خدمت به امپریالیسم به نام «ارزشهای دموکراتیک غربی» بود. یاوهگوییهای چپِ دموکراتِ اروپایی علیه «استالینیسم» و اعلامیههای آنها مبنی بر ایمان به ارزشهای دموکراتیک و آزادی، پوشش ایدئولوژیک مفیدی برای توجیه جنایات امپریالیسم بود. بسیاری از روشنفکران این نحله از چپ، در زمان تخریب یوگوسلاوی و در جریان پاکسازی خونین دهها هزار صرب و کشتار تعداد زیادی غیرنظامی بیگناه در کنار جنایتکاران ایستادند.
اما همکاری این دسته از چپنمایان با امپریالیسم، به هیچ روی منحصر به دوران جنگ سرد نماند: امروز نیز ما شاهد هیاهوی سرسام آور این چپنمایان علیه هرگونه مقاومت در مقابل امپریالیسمِ جهانی به سرکردگی آمریکا هستیم. روزنامۀ مورنینگ استار ارگان حزب کمونیست بریتانیا در ۲۵ جولای ۲۰۱۹ در مقالهای به قلم فیل میلر، رابطۀ میان دانشکدۀ مطالعات شرقی و آفریقایی(SOAS) و وزارت دفاع بریتانیا را افشاء نمود. این دانشگاهِ به ظاهر چپگرا، تا سال ۲۰۱۶ حداقل چهارصد هزار پوند بابت «مشاورۀ فرهنگی» از ارتش دریافت کرده بود و این پول به پژوهشگرانی اختصاص یافته بود که بر روی فرهنگ و تاریخ مردم آسیا و آفریقا و مستعمرات پیشینِ بریتانیا مطالعاتی انجام میدادند. بخشی از این پروژه توسط ژیلبر اشکار، روشنفکر چپِ دموکراسیخواه، انجام گرفته بود و مطابق اسناد این دانشگاه، ژیلبر اشکار در سالهای ۲۰۱۷ و ۲۰۱۹ چهار روز در مورد «بنیادگرایی اسلامی» و سایر موضوعات به وزارت دفاع آموزش داده بود.
همچنین این روشنفکر کسی است که در یکی از آخرین مقالاتش به نام اصول کلی مواضع چپ رادیکال ضدامپریالیست در زمینۀ جنگ اوکراین، که اتفاقاً در سایت نقد اقتصاد سیاسی نیز به فارسی منتشر شد، خواستار «تحویل بی قید و شرط تسلیحاتِ دفاعی» به دولت اوکراین، به عنوان یک «وظیفۀ انترناسیونالیستی» شد. افزون بر این، وی در فراز دیگری از نوشتهاش، پس از شرحی پیرامون انواع تحریم، نوشت: «مخالفت ما با تجاوز روسیه همراه با بیاعتمادی ما به دولتهای امپریالیستی غربی به این معنی است که ما نه باید از تحریمهای آنها حمایت کنیم و نه خواستار لغو آنها باشیم» و بدین گونه یکی از روشنترین نمونههای موضعگیری بر مبنای سیاستِ نشستنِ میان دو صندلی و در حقیقت قرار گرفتن در آغوش امپریالیسم را به نمایش گذاشت.
راه سوم؛ بیعملی یا اقدام به سود ناتو؟
یکی دیگر از نکاتی که در مقالۀ «چرا از تاریخ نمیآموزند؟» به آن اشاره شده است، چگونگی موضعگیری مارکسیست – لنینیستها دربارۀ مسائل ژئوپلیتیک است:
«در سالهای اخیر و با تشدید بحرانهای ژئوپلتیک میان قدرتهای نوظهور و قدرتهای دیرپاتر نظم جهانی سرمایهداری، شاهد احیای دیدگاهی در میان برخی چپگرایان بودیم که در نزاعهای برگرفته میان قدرتهای ارتجاعی، عمدتاً جانب یک طرف نزاع را برمیگرفتند. مهمترین معیار برایشان موضع همدلانه یا خصمانۀ امپریالیسم امریکا و برخی متحدان پایدارش نسبت به طرفین دعوا بود. این موضعگیریها بهویژه از هنگام جنگ داخلی سوریه بیشتر مشهود و نمایان بوده است. در تمامی سالهای اخیر شاهد موضعگیریهای این چپ خودخوانده به نفع این دولت و یا آن دولت بودیم.»
صرفنظر از درستی یا نادرستی ادعای مذکور و فارغ از این حقیقت که جنگ سوریه داخلی نبوده است و بیش از ۳۰۰ هزار مزدورِ تأمین و تجهیز شده توسط ناتو، در سوریه جنگیده اند، آنچه که متنِ پیشگفته، به ذهن متبادر میکند، «راه سومی» است که گویا نویسندۀ مقاله و طیف همفکرانش در پیش گرفته اند.
واقعیت این است، که میتوان منتقدانِ چپگرای عملکرد مارکسیست-لنینیستها را به دو دستۀ عمده تقسیم کرد: نخستین گروه، منزه طلبانیاند که به دنبال دموکراسیِ ناب و سوسیالیسمِ خالص و مانند اینها، حاضر به «دامن آلودن» به هیچگونه فعالیت عملی و حتی تأیید کوششها و مبارزات مارکسیست – لنینیستها نیستند. اینان همواره در جایگاه منتقد، با نفی دستآوردهای مبارزات چپِ مارکسیست – لنینست، تنها بر کاستیها و شکستها انگشت گذارده و حتی به خردهگیری از هر اقدام عملی در راستای تحقق آرمان رهایی طبقۀ کارگر میپردازد.
اینان به رغم ادعاهای تند انقلابی، دشمنِ تمام انقلابهای پیروزند. زیرا قادر به پذیرش بغرنجیها، پیچوخمها و فراز و فرودهای مبارزه نیستند؛ زیرا که جهان واقعی با تصاویر ذهنی اینان از رَوَند انقلاب، مبارزۀ طبقاتی و چگونگی ساختمان سوسیالیسم منطبق نیست. صداقت در فرازی از نقد خود از چپِ مارکسیست – لنینیست، دقیقاً گزارهای را بیان میکند که تشویشهای یک روشنفکر منزهطلب را در پیش چشم میگذارد:
«در مقطعی از تاریخ سرمایهداری، خورشید استعمار انگلستان هیچ جا غروب نمیکرد و امروز نیز امریکا دارای بیشترین پایگاه نظامی در جهان است. سرمایهداری یک فراشد و دگرگونی دایم است همان طور که یک قرن پیش امریکا این موقعیت را نداشت و بزرگترین قدرت نظامی جهان نبود، آیا این فرضی دور از انتظار است که در آینده شاهد شکلگیری پایگاههای نظامی چین در امتداد طرح کمربند و جاده این کشور باشیم؟»
اگرچه که تبدیل جمهوری خلق چین به یک نیروی امپریالیستِ جدید در آینده، از دیدگاه تئوری ناممکن نیست، اما در اینجا ما با تردیدهای فلج کنندهای مواجهیم که نه فقط تنها یکی از مسیرهای ممکنِ آینده -و بدترین آنها- را در نظر میگیرد، بلکه قادر به انجام هیچ کوششی برای اجتناب از آن نیست: بالعکس، این تحلیل، از ترس احتمال پیدایش «امپریالیستِ جدید»، در سنگر امپریالیستهای واقعاً موجود پناه میگیرد. تحلیلی که قادر نیست تا معیاری برای تمایزگذاری میان خطر بالفعل با خطر بالقوۀ احتمالی به دست دهد. به نمونهای دیگر از این دست نظرات که نتیجۀ منطقی آن بیعملی است، بنگرید: صداقت در نقد دستگاه نظری مارکسیست – لنینیستها و به تبعیت از تروتسکی، مینویسد:
«نخستین و مهمترین مشکل در محدود ماندن انقلاب سوسیالیستی به یک کشور بود. اساساً ساختن سوسیالیسم در یک کشور ناممکن است. لنین و انقلابیون شوروی نیز انتظار داشتند انقلاب شوروی با سلسلهای از انقلابهای سوسیالیستی در اروپا تکمیل شود. وقتی انقلابهای اروپا ناکام ماند و شوروی تنها کشور سوسیالیستی بود که باید بهتنهایی حیات پیدا میکرد دو تناقض بنیادی شکل گرفت. تناقض حیات یک دولت-ملت سوسیالیستی در نظامی جهانی متشکل از دولت-ملتهای سرمایهداری و تناقض انقلاب سوسیالیستی در کشوری به لحاظ اقتصادی عقبمانده.»
فارغ از این حقیقتِ واضح که در عصر امپریالیسم، کشورهای سرمایهداری به صورتی ناموزون رشد میکنند و در نتیجه امکان گسیختنِ زنجیر امپریالیسم در ضعیفترین حلقۀ آن وجود دارد، اتخاذ موضعِ امکانناپذیر بودن ساختمان سوسیالیسم در یک کشور، نتیجهای به جز انصراف از انقلاب و بیعملی نخواهد داشت. زیرا پذیرش این تز مستلزم وقوع یک انقلاب جهانی است و با توجه به ناتمام ماندن تکالیف انقلاباتِ ملی – دموکراتیک و حتی بورژوا – دموکراتیک در بخشهای زیادی از مناطق جهان و همچنین مهیا نبودن شرایط ذهنیِ انقلاب در بسیاری از کشورهای پیشرفتۀ سرمایهداری، عملاً ناممکن بودن پیروزی انقلاب و ساختمان سوسیالیسم تصدیق میگردد؛ تصدیقی که معنایی به جز انصراف از انقلاب نخواهد داشت و در بهترین حالت به رفرمیسم و خردهکاری اکتفا خواهد نمود.
اما گروه دوم از منتقدان، مدعیانِ «راه سوم»اند. راه سومی که در واقع چیزی به جز نشستن میان دو صندلی و نهایتاً غلتیدن به آغوش ناتو نیست. نمونههای فراوانی از این دست تحلیلها و موضعگیریهای چپِ دموکرات در خصوص تجاوزات نظامی امپریالیستها در دهههای اخیر، به سهولت در دسترس است اما اینگونه سیاستورزیها سابقۀ قدیمیتری نیز دارد: به عنوان مثال میتوان به ادعاهای محمدامین رسولزاده، مساواتچی قدیمی و پانتورانیستِ بعدی، دربارۀ لزوم مبارزۀ همزمان با نازیسم و بولشویسم اشاره نمود. وی که بولشویسم و نازیسم را به طاعون و وبا تشبیه میکرد، با ادعای مبارزۀ توامان با هر دو، از هواداران خود میخواست تا میان این دو دست به انتخاب نزنند (رسولزاده، ۱۳۸۹: ۲۷-۲۸) اما نهایتاً با تشکیل لژیون تُرکستان دوشادوش نیروهای فاشیست به مبارزه با اتحاد جماهیر شوروی پرداخت. (رسولزاده، ۱۳۸۹: ۴۴) و نیروهای وی در جنگ دوم جهانی جنایاتی را مرتکب شدند که حتی نازیها از ارتکاب آنها ابا داشتند.
نمونۀ دیگر لئون تروتسکی است. کسی که با ادعاهای اولترا انقلابی و شعارهایی پیرامون «انقلاب مداوم» و … در سال ۱۹۳۲ و حدود ده سال پس از قدرتگیری فاشیستها در ایتالیا، و در زمانی که شخصیتی مانند آنتونیو گرامشی با حکم بیست سال حبس مواجه شده بود، آزادانه به ایتالیای فاشیست سفر میکند و چند سال بعد نیز با ادعای مبارزۀ همزمان با کمینترن و فاشیسم، دربارۀ چگونگی برخورد با کمونیستهای هوادار کمینترن، به کمیتۀ دایز – سلف کمیتۀ مک کارتی- مشاوره میدهد. از «راهِ سوم» تروتسکیستهایی نظیر ژیلبر اشکار و نیروهایی همچون «سوسیالیستهای خاورمیانه» تنها یک قدم تا ایستادن در کنار ناتو فاصله هست.
ساختن مسیر برای راه سومِ واقعی، راه سومِ آزموده شده، تنها از طریق پایبندی به مبانیِ سوسیالیسمِ علمی و با در نظر داشتن رئال پولیتیکِ لنینی امکانپذیر است نه اتخاذ مواضع میانه و نشستن میان دو صندلی! و صلح نسبتاً پایدار میان کشورها در جهانی با تفوّق مناسبات سرمایهدارانه، به میانجی میزانی از توازن قوا تأمین میشود و نه از راه شعارهای پاسیفیستی و تسلیمطلبانه.
بازگشت به «درسنامهها»: مضمون دوران و جهان چند قطبی
چپِ نو همواره مارکسیست – لنینیستها را به خوانش ارتودکس از مارکسیسم یا هواداری از نسخۀ روسی آن و عدم درک منطق دیالکتیک متهم کرده است. صداقت نیز در مطلب خود همین مضمونِ مکرر را تکرار میکند:
«چپ محافظهکار که اساساً ناتوان از درک دیالکتیکی است، به تبع درسنامههای اتحاد شوروی، اصولی برای دیالکتیک برمیشمرد و در این میان دایم در تلاش است تضاد را به “عمده” و “غیرعمده” بدل کند و آنچه را غیرعمده خوانده بیاهمیت تلقی کند و کنار گذارد. بدین ترتیب، برای این چپ، حقوق بشر، حقوق شهروندی، حقوق زنان، حقوق اقلیتها و حتی تضاد کار و سرمایه در قیاس با آنچه تضاد دولت-ملتهای جهانی میدانند رنگ میبازد … به تبع شناختشناسی معیوبی که فاقد نگاه دیالکتیکی به مناسبات اجتماعی است شاهد شکلگیری نوعی دستگاه نظری نزد این چپ هستیم که در ذات خود محافظهکارانه و ارتجاعی است. در این چارچوب، این چپ دایماً به تفکیکهای صوری و مخرب متوسل میشود. تفکیک دموکراتیک از سوسیالیستی، تفکیک مبارزۀ طبقاتی از مبارزۀ ضد امپریالیستی، تفکیک مبارزات زنان و اقلیتها از سایر مبارزات و کماهمیت انگاشتن آنها.»
اما صداقت فراموش میکند که در نزد خود وی و همفکرانش نیز موضعگیری و سیاستورزی دقیقاً بر پایۀ منطق عمده – غیرعمده سامان مییابد: مسئلۀ عمده برای آنان دموکراسی است، و غیر عمده، مبارزه با سرمایهداری یا مبارزۀ ضدامپریالیستی! افزون بر این، بر خلاف ادعای چپِ دموکراسیخواه، چپ مارکسیست – لنینیست نه تنها نسبت به آزادیهای دموکراتیک، حقوق شهروندی، حقوق زنان و قومیتها بیتوجه نیست، بلکه پرچمدار این مبارزات نیز بوده است اما مشکل از آنجا آغاز میگردد که چپِ دموکراسیخواه در کنار فعالان جنبشهای اجتماعی گوناگون (اقوام، زنان و …) مایل است تا اولویتهای خود را به جنبش طبقۀ کارگر تحمیل کند و به بیان دیگر طبقۀ کارگر و سازمان سیاسیاش را به پیاده نظام خود مبدل نماید: این حقِّ تمامی جنبشهای مترقی اجتماعی است که مسایل را بر مبنای اولویتهای خود دستهبندی کنند، اما از منظر مارکسیست-لنینیستها، اگر این جنبشها بحث عمده – غیرعمده را برپایۀ اهداف خود درک میکنند، طبقۀ کارگر نیز بیش از سایرین استحقاقِ آن را دارد که درک طبقاتی و ویژۀ خود را از مسایل اجتماعی اِعمال و برپایۀ آن اقدام نماید، زیرا این طبقه با رهایی خود، موجبات رهایی تمام اجتماع را فراهم میآورد: این سخن به هیچ روی بدین معنی نیست که آزادی زنان یا رهایی از قید ستم قومی یا مذهبی و … به فردای پس از انقلاب سوسیالیستی احاله میشود، اما این حق طبقۀ کارگر و سازمان سیاسی آن است که میدان مبارزهاش را خود انتخاب کند. به عنوان نمونه از منظر جنبش طبقۀ کارگر پرداختن به حقوق زنان به صورت حقِ کارگرِ زن درک میگردد، همچنان که از دیدگاه جنبش زنان مسئله به صورت حق زنانِ کارگر مطرح میشود.
صداقت در بخشی دیگر از تحلیل خود از دستگاه تئوریک مارکسیسم – لنینیسم، این دستگاه نظری را معیوب میخواند:
«ما صرفاً با برخی نظرات منفرد نادرست روبهرو نیستیم، این یک دستگاه نظری، اگرچه معیوب، اما منسجم است. این چارچوب نظری چهگونه تکوین یافت. به گمان من، شکلگیری این دستگاه نظری حاصل تجربۀ ناشی از تناقضها و در نهایت شکست انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ است.»
برای توضیح مسئله باید پرسید که انسجام درونی این سیستم ناشی از کدام عامل است؟ پاسخ این است: چون جهانبینی لنینیستی مبتنی بر مدل علمی است. پاسخ چپِ سترون به بحرانها و حتی مسائل کوچک در مبارزات طبقاتی، مشخص نیست. چون دستگاه نظری آنان منسجم نیست. نحلههای متفاوت چپِ سترون پاسخهای متفاوتی برای تمام غوامض دنیا دارند. بسته به موقعیت جغرافیایی حضور خود، مواضع متفاوتی میگیرند. کما اینکه در ماجرای اخیر قزاقستان، هرچه فاصلۀ آنان به سمت غرب، از قزاقستان دورتر میشد، مواضعشان علیه روسیه شدیدتر، و به سود آمریکا نرمتر میگردید. چپ سترون علت انسجام دستگاه نظری چپ مارکسیست – لنینیست را در «تجربۀ حاصل از تناقضها و در نهایت شکست انقلاب اکتبر» میداند. هرچند چپ مارکسیست-لنینیست تجزیۀ اتحاد شوروی را به معنای شکست انقلاب اکتبر نمیداند، اما اتفاقاً مفهوم دیالکتیک در همین است. انسجام اندیشه، حاصل باور به مبانی علمی تحولات، و درسآموزی از پیروزپیها و شکستها، جمعبندی نتایج، و انتخاب تاکتیک و استراتژی درست است. آقای صداقت، چپ محافظهکار را به گوشهنشینی و «نقد» -و فقط نقد- دعوت میکند. پراتیک مبارزه برای چپ سترون، تنها در شعارهای ناب خلاصه میشود.
در قسمت دیگری از مقاله این ادعا مطرح میشود که «چپِ محافظهکار» درکی از پویش سرمایهداری در مقام یک نظام جهانی و رقابت قدرتهای مرکزی و نیمهپیرامونی سرمایهداری و گذارهای هژمونیک ندارد. اگر منتقد ما اندکی به همان «درسنامهها» توجه میکرد به خاطر میآورد که مفهوم «مضمون دوران» همین است: از آنجایی که تکامل اجتماعی، به معنای جایگزینی یک صورتبندی اقتصادی – اجتماعی با صورتبندی پیچیدهتر و مترقیتر، به صورت همزمان و شیوهای کاملاً یکسان در تمام کشورهای جهان صورت نمیبندد، به همین دلیل جامعۀ انسانی در هر مرحله از تکامل اجتماعیِ خود، بغرنج و درهم تنیدگیهای ویژهای را داراست که ناشی از تأثیرِ متقابل و مبارزه میان صورتبندیهای اجتماعی گوناگونِ موجود از یکسو و از سوی دیگر تقابلِ میان گروههای اجتماعی، ملل و دولتهای مختلف هستند. به بیان دیگر، پیچیدگیهای تکوین جوامع گوناگون انسانی که حتی وجود همزمان دو یا چند صورتبندی مختلف را در یک جغرافیای سیاسی واحد شامل میشوند، پیدایش تقسیمبندی جدیدی را برای درک بهتر سیمای جهان و سمت و سوی تحولات آن و نیز گرایش مسلط بر روندها و فراز و فرودها، الزامآور میسازد. در حقیقت، تصویر جامعۀ بشری همچون یک کلِ واحد در یک مرحله از تکامل اجتماعی آن، به خوبی با مفهوم دوران فورموله و مدل میشود تا روی گرایش مسلط در آن مرحلۀ تکامل مفروض و طبقه/ طبقاتی که حامل آن گرایش مسلط و مترقی است، تأکید گردد.
با درک مضمون دوران میتوان درکی صحیحتر از رقابتهای متنوع میان طبقات، صورتبندیهای اجتماعی متعارض، کشمکش میان کشورها و … را به دست آورد. از دل همین رقابتهاست که شکل جهان و مسیر آتی تحول آن معین میشود. جاییکه کشورهای پیرامونی -همچون سوریه- برای بقای خود دست به مقاومت میزنند و در این راه از کشورهای «نیمهپیرامونی» کمک میگیرند، فریاد چپ سترونِ دموکراسیخواه اوج میگیرد. تظاهر به «انقلاب ناب جهانی» کار سادهای است و البته پوششی برای پاسیفیسم.
چپِ نویِ سترونی که بیعملی خویش را پشت نقاب انقلابی بودن پنهان میکند، به دلیل نگاه استاتیک و غیردیالکتیکی خود، درکی از چگونگی عمل کنشگران و نیروهای اجتماعی ندارد. این نوع چپ، قادر به درک این حقیقت نیست که عمل کنشگران و نیروها در فرآیند تاریخی خود منجر به دو نوع نتیجه خواهد شد: اول «نتایج اندیشیده» که مورد نظر کنشگران بوده و قصدشان از انجام آن عمل رسیدن به همین نوع نتایج است؛ اما نوع دوم، «نتایج قهری» است که در جریان پدید میآیند و در بسیاری از نمونهها مورد نظر کنشگران نیستند و حتی در درازمدت ممکن است تا برخلاف منافع و مطامع آنان باشند. به عنوان دو نمونه از نتایج قهری میتوان به ایجاد پرولتاریا به عنوان گورکن سرمایهداری، در فرآیند گسترش و تکامل آن اشاره کرد و نیز دقیقاً همان اشاره لنین به موضوع شکست تزاریسم که نتیجه قهری آن تقویت جریان انقلابی بود که البته قطعاً مورد نظر رقبای روسیه تزاری نبود. این چپ به علت درک نادرست و ناقص و معیوب خود از تحولات جهانی قادر نیست تا تاکتیکهای گوناگون را در یک چارچوب استراتژیک منسجم، بسنجد و انتخاب کند (اگر اصولاً اعتقادی به فعالیت و اقدام عملی داشته باشد!)؛ چگونگی پیروزی انقلاب اکتبر، درسهای بزرگی از اتحادهای تاکتیکی و استراتژیک و انعطاف و تنوع در گزینش تاکتیکها دارد و این در حالی است که برخلاف تسلیمطلبی چپِ دموکرات، کوچکترین امتیاز تئوریکی به متحدان مقطعی داده نخواهد شد. در دستگاه نظری چپِ پاسیفیست، گذار از جهان تکقطبی به جهان چندقطبی، فاقد اهمیت ویژه است، زیرا از نظر او تمایزی بین بازیگران عرصۀ سیاست جهان نیست؛ چپِ نقّادِ بیعمل، لزومی به تجزیه و تحلیل نیروها و استفاده از شکافهای موجود در میان دشمنان نمیبیند.
به هر روی، صداقت برای تخطئۀ آنچه که «چپِ محافظهکار» میخواند، هر رطب و یابسی را درهم میآمیزد و حتی در بسیاری از موارد کاملاً از جادۀ انصاف خارج میشود. به عنوان نمونه وی در بخشی از مقالهها با زدن گریزی به سالهای ابتدایی انقلاب و مواضع نیروهای سیاسی در آن مقطع زمانی چنین مینگارد:
«در نخستین سالهای انقلاب، این جریان چپ هم تشکلهای مستقل کارگری و انواع مبارزات ضد سرمایهداری و هم انواع مبارزات دموکراتیک (مانند زنان، ملتها و جز آن) را در برابر ستیزی که با آمریکا شکل گرفت کماهمیت و فاقد اولویت دانست و بدین ترتیب عملاً به شکست آنها یاری رساند. همین امر باعث شد که چند سال بعد و در پی پایان جنگ که اجرای برنامۀ تعدیل ساختاری در ایران آغاز شد، اجرای برنامههای توصیهشدۀ نهادهای امپریالیستی مانند صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی در حوزۀ بازار کار با سهولت تمام و به شکل یکی از «موفقترین» برنامههای ضدکارگری در جهان اجرا شود. چرا که آن نهادهای دموکراتیک و طبقاتی که حداقلی از مقاومت را امکانپذیر میکرد مطلقاً وجود نداشت. به عبارت دیگر، این خوانش از چپ بهرغم ادعاهای ضد امپریالیستی عملاً در نهایت زمینه را برای اجرای موفق برنامههای امپریالیستی فراهم آورده است، البته فقط به سهم خودش.»
در قطعۀ یادشده، ما نه تنها عملاً با متهم کردنِ قربانی به جای مجرم مواجه هستیم، حتی فراتر از آن اجرای موفق سیاستهای نئولیبرالی در دهههای بعد در ایران نیز به قصور و تقصیر مارکسیست – لنینیستها نسبت داده میشود و بدین نحو عملاً آن نیروهای اجتماعی که این پروژه را طراحی و اجرا کردند، تطهیر میشوند. به هر حال، اگر قسمت ذکر شده از نوشتۀ صداقت را تنها ناشی از غرضورزی ارزیابی نکنیم، آنگاه قاعدتاً صداقت باید بتواند به این پرسشها پاسخ دهد: در سالهای ابتدایی پس از انقلاب، توازن قوا میان حاکمیت جدید و نیروهای چپ و اپوزیسیون چگونه بود؟ آیا تغییر این توازن قوا وابسته به عملکرد این یا آن سازمان یا تشکّل سیاسی بود؟ نسبت منافع طبقاتی بخش غالب در بلوک طبقاتی حاکمیت با گسترش حقوق دموکراتیک نظیر گسترش سندیکاها و تشکیلات مستقل گروههای اجتماعی گوناگون (زنان، جوانان، قومیتها و …) چه بود؟ عملکرد کدام سازمان یا تشکّل و یا نیروی سیاسی در قبال حاکمیت صحیح بوده و دستآورد آن عملکرد چه بوده است؟ باید پرسید آن خوانشِ دیگرِ از چپ چه کرد؟ جز دنبالهروی از بازرگان و بنیصدر، نمایندگان ناب بورژوازی لیبرال؟ دستآورد آنان چه بوده است، جز تیز کردن آتش قشریترین لایههای قدرت؟ جز فراهم کردن خوراک تبلیغاتی و ابزار سرکوب خونین؟ همچنین ایکاش صداقت مشخص میکرد که اجرای موفقیتآمیز سیاستهای نئولیبرالی در شیلی، انگلستان، آمریکا، فرانسه، آرژانتین، روسیه و … ناشی از عملکرد کدام نیروی اجتماعی و سازمانهای سیاسیاش بوده است؟
جمعبندی
کنار گذاشتن مفاهیم و مقولات علمی سوسیالیسم همچون امپریالیسم، انقلابِ اجتماعی، قهر، دیکتاتوری پرولتاریا، مضمون طبقاتی دموکراسی و مانند اینها، عملاً به خلع سلاح ایدئولوژیکِ طبقۀ کارگر و متحدانش در برابر دشمنانِ طبقاتی منجر میشود. نوسان در مواضع و سوگیری نادرستی را که بعضاً در نزد نیروهای چپ صادق -نه نیروهای چپنمای ناتو دوست- که از قواعد و ضوابط علمی سوسیالیسم گسسته اند، شاهدیم، ناشی از همین مسئله است.
سانتی مانتالیسم حاکم بر چپی که امروز همصدا با رسانههای امپریالیستی برای «دموکراسی» و «حقوق بشر» گریبان میدَرَد بدون آنکه به این نکته توجه نماید که تنها بخش خدشهناپذیر اعلامیه حقوق بشر برای سرمایهداران و رسانههایشان، تأکید بر حق مالکیت خصوصی بر زمین و ابزار تولید است، ناشی از اولویت دادن به شکل در دیالکتیکِ شکل و محتواست.
از تاریخ آموخته ایم که منزهطلبانی که از درون برجِ عاجِ آکادمیکِ خویش به دنبالِ دموکراسیِ ناب و سوسیالیسمِ خالص اند، قادر نخواهند بود تا در جهان عینی خواستۀ خویش را بیابند. به گفتۀ لنین:
«نباید تصور کرد که ارتشی در یک سو صف میبندد و اعلام میکند که ما خواهان سوسیالیسم هستیم و ارتش دیگری نیز در سوی دیگر، هواداری خویش را از امپریالیسم اعلام میکند و بدینسان انقلاب اجتماعی رخ میدهد. هر کسی منتظر انقلاب اجتماعی خالص باشد هرگز آن را نخواهد دید، چنین شخصی بدون اینکه انقلاب را فهمیده باشد، تنها آن را پرستش میکند. (آفانسیف و دیگران، ۱۳۶۰: ۴۱.)
نفی لنینیسم و انکار دستآوردهای نمایان انقلاب اکتبر برای پیشبرد یک پروژۀ سیاسی خاص و تحلیلهای چپنمایانۀ لازم برای آن، در دستور کار بعضی از جریانات سیاسی چپنما قرار دارد. انتقادات، دشمنیها، تحقیرها و طعنههای اینان نسبت به احزاب لنینی و بزرگنمایی شکستها و کاستیها از این منظر دارای اهمیتی اساسی است و در پاسخ بشنوید قطعهای از یک شعر کهن اسپانیایی را که دبیراول حزب کمونیست کلمبیا، در پاسخ به تبلیغات زهرآگین حریفان میخواند:
شما به رخشندگی و صیقل سلاحتان غره اید!
جنگافزارهای من اما بیجلوه و کدر است
آیا میدانید راز این تفاوت را؟
در میدان جنگ، در گرد و غبار مهلکهها بوده اند اینها!
آثار ضربههای سخت بر قامتشان پیداست!
—————————————————————————————-
برخی از منابع:
• آفانسیف، و. و دیگران (۱۳۶۰)؛ مبانی سوسیالیسم علمی؛ سازمان جوانان حزب تودۀ ایران
• آیا روسیه امپریالیست است؟ ترجمۀ جلیلی، داوود؛ نشریۀ دانش و مردم؛ شمارۀ ۱۹؛ پاییز ۹۸
• رسولزاده، محمدامین (۱۳۸۹)؛ ملیت و بلشویزم؛ پردیس دانش و شیرازه
• صداقت، پرویز؛ چرا از تاریخ نمیآموزند؟ ؛ فصلنامۀ نقد اقتصاد سیاسی؛ شمارۀ ۲۱؛ صفحات ۳۰-۱۷؛ سال ۱۴۰۰
• لنین، ولادیمیر ایلیچ (۱۳۸۴)؛ امپریالیسم بالاترین مرحلۀ سرمایهداری؛ ترجمۀ مسعود صابری؛ طلایه پُرسو
• لنین، ولادیمیر ایلیچ (بیتا)؛ مجموعۀ آثار و مقالات؛ ترجمۀ محمد پورهرمزان؛ حزب تودۀ ایران
• مارکس، کارل (۱۳۹۴)؛ سرمایه، نقد اقتصاد سیاسی مجلد اول؛ ترجمۀحسن مرتضوی؛ انتشارات لاهیتا