ابوالقاسم رحمانی، دبیرگروه جامعه: حقیقتش همان دفعه اول بعد از اینکه کشاورزان اصفهانی در بستر خشک و بیآب زایندهرود چادر زدند و من هم با کمی تاخیر خودم را به جمعشان رساندم، میدانستم و البته میشد فهمید که به این سادگیها چادر جمع نمیکنند. همان روزی که گعده کرده بودند، البته مثل باقی روزها چای داغ دست هم میدادند، دست من هم و پولکیهایی که نمیدانم به خاطر نزدیکی به سماور و حرارت سماور یا رطوبت ظرفی که در آن نگهداری شده بودند بههم چسبیده و کمی هم خیس بودند، تعارف میکردند و وقتی هم گرم صحبت میشدیم، میگفتند تا آب به ما ندهند، از اینجا نمیرویم. هر لحظه که شور و البته عصبانیتشان بیشتر میشد، طوری دستها را تکان میدادند که من فکر میکردم عنقریب لیوان چای را سر من خالی کنند و سوزش این همصحبتی، جز قلب، بر تنم هم بماند! صحبت میکردم و لابهلای صحبتها، یکییکی به آنهایی که سینههای پردرد و حرفی داشتند هم اضافه میشد. میآمدند و چیزی میگفتند که هیچکدامشان هم خوب نبود. خوب بودن به این معنا که امیدی در آن نبود. وگرنه آن لهجه شیرین و تلاقی تکان خوردن دستهای پرزخم و کارگری کشاورزها، تصویری داشت که نمونهاش را شاید فقط همانجا میشد دید ولاغیر. از آن سفر نوشتم و مبسوطش را در همین صفحه آوردم و خواندیم و آهی کشیدیم و گذشتیم. اما نه آن نوشتهها آخر کار بود و نه بعد از آن نوشتهها، فعلا چیزی نصیب این کشاورزان زحمتکش شده است. البته جز ماجرای آتشسوزی چادرها که شرح و ماجرای همچنان پر ابهامش را قبلا گفتهایم و خواندهاید.
کمی از التهابات کم شد، از دوستانی که اصفهان بودند، خبری جز در تحت کنترل بودن شرایط نمیشنیدم. میگفتند نیروی انتظامی غائله را جمع کرد، اینکه چطور جمع شد و چطور جمع کرد. میدانیم و از زبان خودشان هم شنیدیم و من هم مینویسم. اما من هنوز تهرانم و میخواهم تصمیمگیری کنم. تصمیم اینکه دوباره در جمع این کشاورزان حاضر شوم و حرفهای بعد از آشوب را بشنوم یا بگذرم و به همان سفر چند روز قبل و مطالباتی که به حد وسع، بازتاب دادم بسنده کنم. البته درگیری ذهنی چیزی غیر از اینها بود، راستش را بخواهید مدام میگفتم با چه رویی؟ بههرحال با اینکه من میدانستم کارهای نیستم و شاید مثل آن نوعدوست شناختهشده، ته تهش چند باکس آبمعدنی فراهم کنم برای رفع تشنگی بعد از فریاد اعتراضشان، اما خب آنها روی من و هرکسی که از تهران به اصفهان میرفت و میهمان جمعشان میشد، حساب ویژهای باز میکردند. به هر شکل، تهش برای اینکه رفیق نیمهراه مطالبهگریشان نباشم، راهی اصفهان شدم و این بار سوای شنیدن صدای العطش خود و زمینهایشان، جویایی آن ماجراهای کذایی هم بودم. نباید هرکسی از ظن خودش، کیلومترها این طرفتر، گروهی را محکوم کند و بار اعتراض به دوش اغتشاشگر بیندازد و جریان مطالبه را منحرف کند و کشاورز را دست خالی سر زمین بایر بفرستد، این وسط قرائتهای رادیکال بلای جان مطالبات بحق شده است و شرایطی پدید آورده که نه شرط عقل است و نه انصاف.
هوا گرم بود، شیشه ماشین را پایین داده بودم و نقشه روایت را در ذهنم برانداز میکردم. اینکه قبلتر کجا رفته بودم و این بار کجاها بروم. وقت کوتاه و ارتباط سخت بود. درست است که بار دوم بود، اما خب بار دوم بود و شناخت هنوز هم ناکافی، اما این طرف و آن طرف شنیده بودم، شرق اصفهانیها، بیشتر از باقی جهاتنشینهای این شهر، متضرر از کمآبی هستند. برای همین برنامه این سفر را روی داستان شرق بنا کردم.
راه دور بود و این بار هم که با سرعت مطمئنه رفتیم، دیرتر رسیدیم. اما هنوز هوا روشن بود، برای همین بهانه باروبندیل بر زمین گذاشتن و آبی به سر و صورت زدن و استراحت کردن نیاوردم و مستقیم، راهی چندقدمی پل خواجو شدم. میخواستم ببینم زور ماشینآلات صنعتی و لودر و بولدوزر به صدای ماندگار معترضان و مطالبهگران بستر زایندهرود چربیده بود یا نه که خب خیلی زود جوابم را گرفتم، اصلا تا تابلوی ورودی اصفهان را دیدم و تابلوهای شهر، به سمت پل خواجو را زیرچشمی نگاه کردم، بیش از هرچیزی، صدای کشاورزان در سرم غوغا کرد. آنهایی که دردشان عدالت بود و اگر گوشه و کنار به یزدی و چهارمحالی و… کنایهای هم میزدند، دنبال عدالت میگشتند و سهم و زمینهایشان از آب را میخواستند. به پل خواجو رسیدم و از ماشین پیاده و از لابهلای درختهای زرد پارک کنار زایندهرود و آن سنگفرش شکافته شده(همان جایی که کشاورزان از آن رفت و آمد داشتند) خودم را به محل تجمع رساندم. الحق والانصاف آتش رادیکالیسم کارش را خوب انجام داده بود. انگار نه انگار ۲۰-۱۰ روز چندصد نفر آدم اینجا زندگی کردند و آن مطالبه مدنی و آرام و تاریخی را انجام دادند. چادر زده و خاک و سنگ کف بستر رود را بههم ریخته بودند. همهچیز صاف و مثل روز اولش بود.
چند فریم عکس و چند دقیقه فیلم؛ کاش میتوانستم به تمام آن صداهایی که میشنیدم را به آن فیلمها اضافه کنم. جمعوجور کردم و چند ثانیهای یاد آن سماور جوشان و دیگ شیر و پولکیهای بههم چسبیده کردم که وقتی همان روز آمدم بردارم حداقل چای تلخ ضمیمه حال تلخ آن روز نشود، تمام پولکیهای داخل ظرف یکجا بلند شد، بعد رفتم. جایی پیدا کردیم برای گذران شب و هماهنگیها را هم انجام دادم و برنامه را چندباری تغییر دادم و صبح شد و راهی شرق شدم، برای روایت داستان شرق اصفهان!
شنیده بودم خیلی از کشاورزان، همینهایی که در چادرها بودند، از اهالی ورزنهاند. ۹۰-۸۰ کیلومتری از شهر دور شدیم و از شهر اژهای هم عبور کردیم و کمکم به ورزنه رسیدیم. بدون فوت وقت، خواستم که سر زمینهای کشاورزی باشیم و ۱۰ دقیقهای از ورزنه هم دور شدیم و به زمینها رسیدیم. تصویر ذهنی از زمین کشاورزی، همانی بود که در ذهن همه ماست. حداقل اگر سبز و پرمحصول نیست، شخمزده باشد برای کاشت و برداشت. منتها با خودم گفتم چرا تا اینجا آمدم، خب همان بیابانهای اطراف قم و تهران هم اینطور بود! با کشاورزها یکجا جمع شدیم و حالا کار ثبت و ضبط واقعیتهای کشاورزی، کمآبی، اعتراضات و ماحصل تجمعات آغاز شد.
من تلاشی برای ساخت میزانسن انجام نداده بودم، اما آنقدر همهچیز اصالت داشت، از دستها و صورت تکیده و خسته کشاورزان تا آن وانت قدیمی وسط زمینهای خشک که فکر میکردم قبل از من، عدهای آمدهاند تا آنجا را آماده فیلمبرداری یک فیلم سینمایی خاص و فوقالعاده کنند. خیلی وقت بود رویاپردازی نداشتم، برای آن کشاورزها، اصلا این تصویر دوستداشتنی نبود و نمیخواستند هم که به آن عادت کنند. برای بعضیهایشان هم بعد از گذشت حدود ۲۰ سال، هنوز این وضعیت واقعی نبود و در وصف احوال خود و زمینها، روزهای باشکوهی را تعریف میکردند.
حرف اول و آخر همانی بود که دفعه پیش هم شنیده بودیم؛ آب! میگفتند سالهاست، خودشان و آبا و اجدادشان اینجا و روی همین زمینها کشاورزی کردهاند و طعم خشکسالی را چشیدهاند و بوده که کمآبی هم داشته باشند، اما اینطور که حالا هست، هیچوقت سابقه نداشته. میگفتند کمبارشی را قبول دارند، اما این نبودن آب، همهاش گردن کمآبی نیست. بعضیها با دست مسیر خط لوله انتقال آب به یزد را نشان میدادند و تمام مشکلات را گردن همان لوله و آبی که راهی یزد میشد میانداختند و بعضی دیگر هم هرچه فریاد داشتند، بر سر ذوبآهن و فولاد مبارکه میکشیدند. عمق و اصالت این اعتراض را هم آنجایی میشد فهمید که از کمسوادترین تا باسوادترین کشاورز منطقه که جوانی با چهره ۵۰-۴۰ ساله و سن و سالی ۲۸-۲۷ ساله بود، به مترمکعب از حقوق و حقآبه خود اطلاع داشتند و همان را هم میخواستند. میگفتند حقآبه ما فلان قدر است و الباقی برای فولاد و یزد و… ما همین را میخواهیم. یک نفر با منظور نه خیلی بدی گفت ما گرسنهایم و همین فریاد دیگری و بقیه را بلند کرد که ما کی گرسنه بودیم؟ نه قبل و نه الان گرسنه نیستیم. ما اینجا بروبیایی داشتیم و هرکدام کلی کارگر داشتیم و رزق خیلیها را تامین میکردیم، الان هم گرسنه نیستیم، فقط حقمان را میخواهیم. چالشها زیاد بود، گفتم که هرکدام دست روی یک چیزی گذاشته بودند و عامل این کمآبی، از نظر هرکدام، چیزی بود. آن ماجرای کشت دو سه باره محصول در زمینهای اطراف زایندهرود را یادتان هست؟ در گزارش قبلی نوشته بودم که در همین شرایط کمآبی، هستند زمینهایی در اصفهان که جای یکبار، دو الی سه بار کشت میکنند. این هم نمکی بود به زخم این کشاورزان که مگر ما چه گناهی کردیم که در حاشیه رود نیستیم؟ چرا بعضیها چندبار کشت میکنند، چاه میزنند و کسی مانعشان نمیشود؟ آن وقت ما اینجا سالهاست اندازه یک کف دست هم کشت نکردهایم. این خاک از تشنگی ترک خورده. اگر کمآبی است، چرا برای همه نیست؟! اینها را میشنیدم که مثل همان تجمع جلوی پل خواجو، همان دو هفته پیش و در بستر زایندهرود، یکییکی وارد بحث میشدند و نکاتشان را اضافه میکردند. پیرمردی بود، با سابقه ۳۰ سال کشاورزی، میگفت بعد از این همه سال کشاورزی و زحمت، حالا برای یک لقمه نان تا یزد میروم و کارگری کارخانه سرامیکسازی را میکنم. همان کارخانههایی که میدانیم آب زایندهرود را میخورند و هر روز پروارتر میشوند. بچههای ما که الان باید کنار دست ما روی این زمینها کار کنند، همهشان به یزد پناه بردهاند و در کارخانههای آنجا کارگری میکنند. مطالبات آب، همانهایی بود که قبلتر هم بود، یک جایی از انحراف آب در سرشاخهها هم پرسیدم و همه روی اینکه آن انحراف زیاد آب در سرشاخهها به خاطر کشاورزانی است که از رود دزدی میکنند یا چاه میزنند و آب رودخانه را میمکند! اما من سوای این مطالبات دنبال یک چیز دیگر هم بودم و آن ماحصل مطالبهگریها در بستر زایندهرود بود. چندتایی از این کشاورزها، همانهایی بودند که در تجمع و چادرهای کشاورزان در رودخانه بودند،کشاورزانی که رادیکال ها مطالباتشان را منحرف کردند.
یکی از کشاورزها، صندوق پراید مدل قدیمیاش را بالا داد، فلاسک چای و سبدی که چند استکان و قند و البته گز و پولکی داخل آن بود را به دستم داد و زیرانداز حصیری را هم بیرون کشید و روی زمین پهن کرد و بفرما زد که بنشینیم و گلویی تازه کنیم. مدل پذیرایی با آن پذیرایی قبلی فرق کرده بود، اما صمیمیت و میهماننوازی همان بود که سراغش را داشتم. فضای خوبتری برای گفتوگو فراهم شده بود و اصلا خودشان هم دوست داشتند از واقعیتهای آن اعتراض، آن آتشسوزی و این انزوا روایت کنند. تا فرسخها آن طرفتر، فقط زمین بود و زمین، آنقدر خشک و بیآب و علف که اگر گرم هم بود و ما تشنه، میشد سراب دید و به سمت آن دوید. باد در صحرا میپیچید و همین نگرانی را من باب ضبط صدا ایجاد کرده بود. اما خب مشکلی نبود، بعد از تست، خیالم راحت شده بود. از آن تجمع و آن درگیری و آن آتشسوزی چادر سوال کردم. انگار که منتظر این سوال باشند، همهشان یکدفعه شروع به صحبت کردند. منتها، خوشصحبتترین و مسلطترین را انتخاب کردم و حالا فوکوس دوربین روی او بود. بدون ذرهای استرس، بدون تپق و کامل و جامع از ماجرا گفت: «ببین آقا رحمانی، ۱۶-۱۵ روز، حالا کمتر یا بیشتر، اونجا جمع شده بودیم، سالها بود که هیچکس نه صدای مارو میشنید و نه ما رو به حساب میآورد. گفتیم میریم، تجمع میکنیم، تحصن میکنیم، چادر میزنیم و تا آبمون رو ندادن هم برنمیگردیم. جایی هم نداشتیم که برگردیم. ما بیکاریم، ما خرج زندگی نداریم. این پیرمرد ۷۰ ساله از اول کشاورز بوده و از این راه پول درآورده، الان ۲۰ ساله هیچی نکاشته، از کجا بیاره خودش و زن و بچهاش بخورن؟ این الان با این سن داره با یارانه زندگی میکنه! خلاصه چادر زدیم و وایستادیم تا حقمون رو بگیریم. هیچ مشکلی هم نبود، چون خودمون مراقبت میکردیم، رابطهمون با پلیس هم خوب بود و نکتهای نداشتیم. مردم هم میومدن، برامون غذا و خوراک هم میاوردن و آخر هفته هم بهمون اضافه میشدن. تو کل این مدت هم جلسات زیاد و پشتسر هم داشتیم با استانداری و فرمانداری و فلانمسئول و بهمانرئیس! تو همه جلسات هم، هم نماینده صنف بود و هم کشاورزا حاضر بودن. احساسشان این بود که مطالباتشان از جایی به بعد جور دیگری دنبال شد، مدعی بودند جلسه آخر قبل از ماجرای آتشسوزی چادر، یکجورهایی دور خوردهاند. نماینده صنف اومد بین کشاورزای تو چادر، گفت ما رفتیم جلسه و قول دادن که مشکل حل بشه، ازش پرسیدیم که خب قول رو که سالهاست دارن میدن، چه سندی گرفتید ازشون؟ گفتند قول دادن و ما باید چادرها رو جمع کنیم. یک عده از کشاورزا کوتاه اومدن و چادرها رو جمع کردن و رفتن ولی یک عده هم نه و برخی دیگه از کشاورزا گفتیم تا اولا مشکلمون حل نشه و کسی نیاد اینجا و سند نده به ما که مشکلمون حل میشه، نمیریم. باز گفتن که نه باید جمع کنید و خلاصه اینکه ما موندیم و بعضیها رفتن. ساعت حوالی دو سه صبح بود که یهو دیدیم چادر آتیش گرفت و بقیه ماجرا را که خودتان می دانید.
اصلا تا اون روز خبری از یگان ویژه نبود و اصلا از این ماجراها نداشتیم.
فرداش هم که اعتراضا شدیدتر شد، نیروهایی خشونت به خرج دادند و آن اتفاقات افتاد.
بههرحال وقتی جو متشنج میشه، حتما چهار نفر هم میان و سوءاستفاده میکنن اما اینکه میگن اون همه معترضا کشاورز نبودن و اغتشاشگر بودن و ضدانقلاب بودن و… دروغه! بله، اغتشاشگر هم اومد تو جمع اما کشاورزان هم بودند. باید چه کنیم که ضدانقلاب و اراذل از اعتراضمان سوءاستفاده نکنند؟ راهحلش چیست؟ چند بار از آن جماعت اعلام برائت کنیم؟ چون ما کشاورزا تو تمام این مدت اجازه ندادیم کسی سوءاستفاده کنه، منتها بیشتر میان معترضان هم کشاورز بود، هم کاشیکار بود، هم بنا بود، هم مردم بودن و همه و همه اومدن تا ما صدامون شنیده بشه. اون چادرا به کی آسیب زده بود؟ مگه ما چیزی جز حقمون رو خواستیم. مدام میامدن میگفتن چادر رو جمع کنید، اگر جمع نکنید ضدانقلاب میاد بانک آتیش میزنه! حقخواهی ما چه ربطی به آتیش زدن بانک و… داره؟ ما چه کار کنیم؟ حقمان را چطور بگیریم؟ آنها که سوءاستفاده میکنند ضد انقلابند و البته کسانی که با کوتاهی و بی تدبیری در مدیریت فرصت سوء استفاده به آنها می دهد. اصلا چرا باید کشاورز بیاد و اونجا سفرهشو پهن کنه؟ چرا باید کارد اینطور به استخون برسه؟ مگه نمیدونستن و ندیده بودن؟ مگه نمیدونستن و ندیده بودن که کشاورز چه وضعی داره؟»
صحبتها در همین فضا بود و روایت این کشاورزها هم همه همین. برخی مسئولان استانی را به خدا واگذار میکردند و میگفتند روزی جواب این رفتارشان را هم میگیرند. حرفمان تمامی نداشت ولی خب کاغذ تمام میشود و صفحه روزنامه هم تا حدی جای نوشتن دارد. میخواستم بلند شوم که پلاتو بنویسم، نگران سرد شدن چایم بودند و سریع چای را عوض کردند و بعد از اینکه خوردم، گفتند در همین روستا، حدود ۱۴ نفر داریم که بهخاطر اعتراضات چند سال قبل برای آب، آسیب دیدهاند و در جریان دادگاه هم محق شناخته شدهاند و دستگاه برخوردکننده مجرم. میگفتند این سری هم همینطور شد و تر و خشک با هم سوختند. اما ما از حقمان نمیگذریم. ما و زمینهای ما تشنهاند و دولت رئیسی باید یک فکری بکند. چای را خورده بودم و اینها را برای پلاتو گزارش تصویری گفتم: «امروز ۹ آذرماه، منطقه ورزنه، شرق اصفهان، حدود دو، سه هفته بعد از آغاز تجمعات در بستر خشک زایندهرود و حدود ۴ روز بعد از درگیریها و آتش زدن چادر کشاورزان در اصفهان. یک نگاهی به زمینهای اطراف بیندازید، همه جا خشک و بایر، هیچ چیزی نیست جز یک وانت قدیمی و کشاورزانی که سالهاست چشم به زمینهایی دوختهاند که تمام عمرشان را صرف آبادانی آنها کردند. مطالباتی دارند بحق از منظر کشاورز بودن و نیازهایشان، منتها این زمین و این شهر، دیگر کشش و تاب این سطح از کشاورزی را ندارد. میزان مصرف آب به دلیل تعدد کارخانههای فولاد و صنایع آببر، کشت محصولات آببر کشاورزی، دزدی آب در مسیر رودخانه و انتقال آب به سایر شهرها و استانها بسیار بالاتر از آب موجود و رسیده به استان است. باید فکری به حال این مردم کرد. آنها منتظرند، اعتراضات مدنی و سالم آنها به بدترین شکل توسط اپوزیسیون رادیکال، مصادره شد و به جایی نرسید. قولهایی داده شده اما عموما خوشبین نیستند. اینکه آب، به همان میزان و کیفیت قبلی هم بازمیگردد، حتی در حد شعارهای انتخاباتی هم نیست، چه برسد به واقعیت. اصفهان و از آن فراتر ایران، در مقطع حساس کنونیترین حالت ممکن خود در حوضه آبی قرار گرفته است و باید فکری به حال آن کرد. شمال و جنوب و شرق و غرب فرقی نمیکند. بارندگی کم است، صنایع آببر الی ماشاءالله، کشاورزی غیراصولی هم که حرفش نیست. تا اینها را مدیریت نکنیم، آش و کاسه همین است که هست. حل مساله نگاه ملی میخواهد و راهحل علمی و مدیر با تدبیر و صادق با مردم.»