Oposition Rakik

اپوزیسیون رکیک

نویسنده: ابوالقاسم رحمانی
برگرفته از: فرهیختگان
۱۴۰۱/۰۸/۰۴

 

روایت میدانی از تجمعات ۴ آبان ۱۴۰۱

حوالی ظهر، طبق معمول، جلوی پاساژ علاءالدین شلوغ بود. از همان شلوغی‌هایی که هرکسی حین تماشا یک نسبتی را حواله‌اش می‌کند. یکی جنگل، یکی لیانگ‌شامپو، یکی بمبئی و خلاصه این‌طور القاب و اسامی را به همین محدوده پاساژ علاءالدین نسبت می‌دهند و الحق‌والانصاف هم پربیراه نیست. خلاصه از این شلوغی‌ها می‌گذشتم که یک‌دفعه، همان چیزی که انتظارش را می‌کشیدم رخ داد. ۴۰ روز از فوت مهسا امینی می‌گذرد. ۴۰ روزی که هم اعتراضات از ابتدایش پابرجاست و هم اغتشاشات از نیمه‌راه اضافه شده‌اش. هر روز یک جای شهر و جای‌جای کشور، صدایی به گوش می‌رسد. البته دیروز با باقی روزها توفیر داشت و آن هم همین تقارن با چهلمین روز درگذشت مهسا امینی بود. چهلمین روزی که از چند روز پیش در فضای مجازی و رسانه‌ای مقرر شد برای لشکرکشی خیابانی. البته زحمت فراخوان‌ها اغلب با آن‌ور آبی‌ها بود و اجرا با این‌وری‌ها. 

در روایت‌های قبلی از مدل شلوغی‌های محدوده حافظ و تقاطع جمهوری یعنی همین جایی که دو تا از بزرگ‌ترین مراکز فروش و تعمیرات تلفن همراه و کالای دیجیتال قرار دارند نوشته بودم. جمعیت زیادی که در این دو مجتمع کاسبی می‌کنند و مراجعان زیادی که برای هرکاری که با تلفن همراه دارند سری به اینجا می‌زنند. جمعیتی که با خروج همزمان از ساختمان شلوغی همیشگی محدوده را تبدیل به اجتماعی غیرقابل کنترل می‌کنند. مثل دفعات قبلی و قبل‌تر کسبه و مراجعان هم پای کار هستند. همین هفته پیش یک دعوای ناموسی روبه‌روی علاءالدین و کمی جلوتر از بانک پاسارگاد شده بود که در چند ثانیه اهالی علاءالدین به خیال اعتراض و اغتشاش در چشم‌به‌هم‌زدنی خودشان را به جمهوری رساندند و شروع به شعار دادن کردند. شعارهایی که حالا با محتوایش حسابی کار داریم. دیروز هم همین شد. نه جرقه‌ای خورده بود و نه هنوز کسی آتشی روشن کرده بود که تعداد محدودی جلوی علاءالدین در محدوده پاساژ در حافظ و جمهوری جمع شدند و خرده‌شعارهایی هم دادند. حالا چرا یک‌دفعه بیرون ریخته بودند؟ منتها چند ساعت بعد وقتی اخبار رسانه‌ها را مرور می‌کردم ایران‌اینترنشنال این خروج اجباری و تعطیلی علاءالدین را برای سیستم اعتصاب فاکتور کرده بود. ایرادی هم نیست، به‌هرحال آن طرف دنیا نشسته باشی و تحلیلی از همین فروشندگان علاءالدین نداشته باشی از این بهتر روایت نمی‌کنی. اصلا بنویسید علاءالدینی‌ها نمایندگان مجلس حکومت بعدی! ها؟ کی به کیه. 

خلاصه غائله این شلوغی‌ها زودتر از دفعات قبلی جمع شد و من هم مسیرهای دیگری را پیش گرفتم؛ هرجایی که قبلا شلوغ بود و دیروز هم مستعد تجمع معترضان و اغتشاشگران. اول، چند دقیقه‌ای پیاده‌روی کردم و تا چهارراه استانبول را بی‌هیچ استرسی طی کردم. نیروهای انتظامی و امنیتی آنجا بودند. مغازه‌ها تقریبا همگی باز و کسبه در حال فعالیت. کالکشن‌های پاییز را هم پشت ویترین چیده بودند و خودمانیم تماشایشان حسابی وقت‌گیر بود. گذشتم و به سمت لاله‌زار حرکت کردم. در تجمعات قبلی لاله‌زار از خیابان‌ها پرالتهاب بود، چرا؟ نمی‌دانم، اما خب بود. پیاده می‌رفتم که هر از چند گاهی چشم و گلویم می‌سوخت. طبیعی بود. ماشین زمان نداشتم که به عقب‌تر یا جلوتر حرکت کنم. حتما اتفاقاتی در همین محدوده چهارراه استانبول تا لاله‌زار بود که من دیر رسیده بودم و موفق به تماشا نشدم. اما خب هنوز هوا سوز داشت. سوز گاز اشک‌آور، فلفل، ناتو یا هرچیزی که اسمش را می‌گذارند. این بار از دفعات قبل کمتر اذیت می‌شدم، یا پوستم کلفت شده و چشمانم عادت کرده‌اند یا گازها هم از این همه پراکندگی و کشیدگی ۴۰ روزه خسته شده‌اند. هر چیزی که بود در همین افکار به تقاطع لاله‌زار رسیدم و به سمت بالا، یعنی به سمت خیابان انقلاب حرکت کردم. جز چند مغازه که تعدادشان شاید به اندازه انگشتان دو دست هم نمی‌شد، کاملا تعطیل و الباقی، آنهایی که دل و جرات بیشتری داشتند و به فکر اجاره سر ماه مغازه‌شان بودند کرکره‌ها را کامل بالا داده بودند و باقی‌مانده هم تا نیمه کرکره‌ها را پایین آورده بودند و با کوچک‌ترین اتفاقی به‌سرعت بقیه‌اش را هم پایین می‌کشیدند و داخل مغازه‌ها به‌نوعی سنگر می‌گرفتند.  تا نیمه‌های لاله‌زار شمالی نرسیده بودم که  نیروی انتظامی یک گاز اشک‌آور وسط خیابان پرتاب کرد و همین باعث شد بخشی از کسبه مغازه‌شان را ببندند. تندتر رفتم و هنوز به خیابان انقلاب نرسیده بودم که یک‌دفعه دیدم چند نفری می‌دوند و به داخل مغازه‌هایی که مشغول بودند می‌گریختند. چه شده بود؟ این سوال را یکی از عابران از من پرسید و من هم از خودم، چرا دوباره اشک‌آور زدند؟ کسی شعاری نداد و اغتشاش و اجتماعی هم نبود. چاره‌ای نداشتم، نمی‌شد سوال کنم. بی‌خیال شدم. به انقلاب رسیدم. نگاهی به پشت سرم انداختم. سرفه آخر را به سمت لاله‌زاری که حالا دودزار شده بود کردم و به سمت پیچ شمیران حرکت کردم. 

شب قبل در صفحه برخی دوستان معترض که انگار دیگر هیچ‌جوره آب‌شان با نظام در یک جوی نمی‌رود فراخوانی را دیدم که محدوده اعتراض روز چهلم مهسا امینی را از پیچ شمیران تا تجریش در نظر گرفته بودند. یعنی تمام خیابان شریعتی! راستش را بخواهید لقمه بزرگی بود، اما خب به‌هرحال چنین چیزی دیدم و سری هم به آنجا زدم. در محدوده پیچ شمیران خبری نبود، هیچ هیچ هیچ. اما کمی عقب‌تر، نزدیکی‌های متروی دروازه‌دولت، صدای شلیک گاز اشک‌آور توجهم را جلب کرد و دیدم بله، چند نفری یک سطل زباله را آتش زدند و به داخل کوچه‌ای گریختند و ماموران از سر کوچه با یک گاز اشک‌آور بدرقه‌شان کردند. سطل بی‌زبان هم حسابی گر گرفته بود و معلوم نیست خلق‌الله چه به خوردش داده بودند که این‌طور بوی بد سوختنش دروازه‌دولت را گرفته بود. 

بی‌خیال آن محدوده شدم. برگشتم به سمت میدان فردوسی و بعد هم چهارراه ولیعصر و سر آخر هم انقلاب. چندقدمی پیاده برداشتم و اما چون چند جایی در همین مسیری که آمده بودم را دیر رسیدم و فقط اشک و سوزش گازهای باقی‌مانده نصیبم شده بود ترجیح دادم مزاحم یک موتوری باشم و با هم طی مسیر کنیم. پیرمردی ایستاد. مثل بقیه راننده‌ها و موتوری‌ها دل پری داشت و حق هم داشت. سرتاپای سیستم را شست‌وشویی داد و درست سر خیابان کارگر شمالی پیاده‌ام کرد. کرایه‌اش را هم منصفانه گرفت. در مسیر تا اینجایی که پیاده شدم خبری نبود. اما وضعیت تعداد نیروها، جمعیت و فضای حاکم بر محدوده انقلاب، بسیار ملتهب‌تر از چیزی بود که فکرش را می‌کردم؛ هر لحظه مستعد یک بحران جدی. تعداد نیروهای امنیتی و انتظامی بیشتر از هر زمان دیگری بود، مغازه‌ها تقریبا همگی باز و مشغول فعالیت بودند، جز آنهایی که بیش از بقیه در معرض تیرهای ساچمه‌ای و کرکره‌سوراخ‌کن بودند. کمی به سمت غرب پیش رفتم، تا سر خیابان جمالزاده، خبری نبود. آن طرف خیابان رفتم و به سمت انقلاب و دانشگاه برگشتم. در جمعیت در حال حرکت بودم که ناگهان دختری شروع به شعار دادن کرد. با «زن، زندگی، آزادی» شروع شد، اما به کش‌دارترین فحش‌های چاله‌میدانی‌های بی‌ادب هم کشیده شد. سوای تیرهایی که با اصابت به کرکره مغازه‌های پشت سر اینها، صدای شعارها را بیشتر می‌کرد و جمعیت را پراکنده‌تر به این سطح از بی‌ادبی فکر می‌کردم. اینها چطور با هم جمع می‌شود؟ دختری که به وجناتش می‌خورد دانشجوی یکی از همین دانشگاه‌های پایتخت باشد. سر و وضع موجهی هم داشت، روسری هم انداخته بود، شروع کرد رکیک‌ترین و جنسی‌ترین فحش‌های تاریخ بشریت را غرغره کردن، فریاد زدن و طوری سرش را هم بالا گرفته بود و جماعت هم طوری با او همراهی می‌کردند، کأنَهُ در حال سرودن اشعار انقلابی بود. عجیب بود. شاید یکی از بدترین و عجیب‌ترین اتفاقاتی که در جریان اعتراضات اخیر مشاهده شد، همین وقاحت برخی معترضان بود. همین‌هایی که شعار «زن، زندگی، آزادی» سر می‌دهند و به ناموس دیگران توهین می‌کنند. عقل من به ترکیب این دو قد نمی‌دهد، اگر برای شما هضم‌شدنی است که نوش جان. 

بیش از دو ساعت در محدوده انقلاب بودم، ۱۲‌فروردین و فخر‌رازی ملتهب‌ترین خیابان‌های محدوده بودند. دنبال جمعیت ۵، ۶ بی‌ادب راه افتادم، شعار می‌دادند و مردم را دعوت می‌کردند که با آنها همراهی کنند. تا آنجایی‌که زن، زندگی، آزادی بود و فحش قاطی شعارها نشده بود، اکثر عابران حتی شده زیر‌لب همراه این جمع کوچک می‌شدند، اما به‌محض شروع بی‌حیایی‌ها، صداها کم می‌شد و جمعیت هم خودش را جدا می‌کرد. به ۱۲‌فروردین رسیدند که ماموران به‌سمت آنها دویدند و آنها هم راه فرار پیش گرفتند. این‌جا هم کمی اشکی شدیم، اما خب به‌دنبال‌شان تا میانه خیابان ۱۲‌فروردین رفتم. آنجا و در یکی از کوچه‌ها، دوباره دور‌هم جمع شدند و برنامه جدیدی ریختند. فحاشی هم مختص شعارها نبود. ادبیات‌شان همین بود. دختر و پسر بی‌هیچ ملاحظه‌ای طوری از ادوات هم مایه می‌گذاشتند که هیچ مثبت ۱۸‌ای آن را مجاز نمی‌کرد. به این فکر می‌کردم، اینها در دانشگاه، در سلف مشترک، سر سفره مشترک هم این‌طور گپ می‌زنند؟ بی‌خیال. دوباره و در همان کوچه شعار‌دادن را شروع کردند. چند نفری از پنجره‌های ساختمان‌های اداری این خیابان آویزان بودند و بعضی فیلم می‌گرفتند و بعضی دیگر هم همراهی می‌کردند. حالا فیلم‌ها برای چه چیزی ثبت و ضبط می‌شد، به‌نظرم شاید باید سری به این رسانه‌های آن‌ور آبی بزنیم. به‌سمت فخر‌رازی راه افتادند اما غافل از اینکه این‌بار ماموران نزدیک‌تر از قبل بودند، فکرش را نمی‌کردند این‌طور کمین بخورند. یکی از پسران و یکی از دخترها به دام افتادند و بقیه فرار کردند. اما خب جیغ و داد آن دو نفر، حسابی خیابان را متشنج کرد. عده‌ای از این‌طرف و آن‌طرف جمع شدند و علیه نیروهای انتظامی شعار دادند و مدام به تعدادشان اضافه شد. یک‌دفعه چند سنگ به ماشین‌های پارک‌شده کنار خیابان خورد. عجیب بود، کسی سنگ دستش نبود. به عقب‌تر نگاه کردم. چند موتورسوار که انگار همراه هم بودند و با برنامه آنجا حاضر شدند، از فاصله‌ای دورتر شروع به سنگ اندازی به‌سمت ماموران کردند، سنگ‌ها هم یکی درمیان به هدف می‌خورد و بعد هم که موفق به فراری‌دادن آن دو نفر شدند، سریع ترک موتورها نشستند و از آنجا رفتند. برای هم کف و سوت هم می‌زدند و صورت‌ها را هم پوشانده بودند. یکی از جوانان حاضر در مهلکه، حسابی توجهم را جلب کرده بود. چند نفر از ماموران یک خانم را که هم با الفاظ رکیکی فحاشی کرده بود و هم درحال فیلمبرداری بود، دوره کردند. این پسر جوان موتورش را به‌طوری‌که نفهمیدم چطور، به گوشه‌ای پرتاب کرد و به‌سمت ماموران رفت، داد‌و‌بیداد کرد و همین باعث درگیری او با ماموران شد. یکی از فرماندهان حاضر در جمع نیروهای انتظامی او را کنار کشید و چیزهایی گفت که من نمی‌شنیدم، اما افاقه نکرد، دوباره درگیر شدند و اون فقط فریاد می‌زد. ناموس‌پرستی بود از بچه‌های جنوب‌شهر، مدام خواهرم خواهرم می‌کرد، نه اینکه واقعا خواهرش باشد، اما خونش به‌جوش آمده بود. نمی‌دانست چرا ماموران دور آن زن حلقه زده‌اند، اما هر‌کاری می‌کرد برای فراری دادن آن زن. نمی‌دانم چه بلایی سرش آمد، اما خب ذهن من به غیرت و شجاعتش گیر کرد. 

فخر‌رازی را بالا می‌آمدم. از پشت‌سرم بی‌خبر بودم تا اینکه، لوله تفنگی را سمت خودم دیدم، البته بالاتر و به‌سمت آسمان‌تر، گاز اشک‌آور شلیک شد و دیدم بله، پشت‌سرم دوباره جمع ۵، ۶ نفره‌ای شلوغ کرده‌اند و همان الفاظ رکیک. پسر‌بچه اسفند دود می‌کرد برای لقمه‌ای نان، منتها دود اسفندش بیش از آنکه نان داشته باشد، اسیرش کرده بود. یکی‌درمیان عابران سرشان را داخل ظرف پر‌دود اسفند می‌کردند به امید تسکین سوزش اشک‌آورها و او هم می‌ترسید به‌جرم نکرده‌ای از نان‌ خوردن بیفتد. چیزی دیده بودم، همان حوالی دروازه دولت، یک خانم سن‌و‌سال‌داری از عابران نه از معترضان، با دست به پیرمرد دادزن جلوی رستوران آن محدوده زد و گفت در این شرایط غذا هم می‌فروشید؟ شرف ندارید؟ چرا تعطیل نمی‌کنید؟! انگار حقوق مرد را می‌داد، انگار خبر نداشت پیرمرد در این سن و سال همین کار را هم نکند، دست خالی باید به خانه برگردد و شرمنده زن و بچه‌اش بشود، نمی‌دانست او هیچ نسبتی با این نوع مطالبه‌گری ندارد. وضعش هم از همه آنهایی که این‌طور بی‌ادبانه به‌جان شعار و مطالبه و… افتادند بدتر بود، اما خب ترجیح می‌داد در این معرکه‌گیری طرف همان اکبر‌جوجه بایستد. شبیه این را اینجا هم دیدم، البته در انواع مختلف. کمی جلوتر از خیابان ۱۲‌فروردین، پیرزنی جیغ می‌کشید و به زمین و زمان فحش می‌داد که چرا کسی همراهی نمی‌کند. عجیب بود. به‌خلق‌الله فحش ناموس می‌داد، این و آن را می‌کشید و می‌گفت فلان‌فلان‌شده‌ها، …‌کش‌ها، چرا نمیاید تو دسته ما؟! حالا این دسته‌ای که جوشش را می‌زد، سرجمع از ۱۰ نفر هم تجاوز نمی‌کرد. القصه اینکه دنیای عجیبی داشت و اعصاب نابسامانی، پرش به پر من هم گرفت که من این گوش در و آن گوش دروازه، عبور کردم و به مسیرم ادامه دادم. از اینها زیاد بود. اینهایی که دنبال شریک برای بی‌ادبی‌هایشان بودند. جلوتر مامور بلند‌قد و خوش‌هیکلی ایستاده بود. از اینهایی که لازم نیست کار خاصی بکنند. کاریزمای عجیبی داشت. مثل دوران کودکی که خیلی از پسرها دوست داشتند پلیس باشند، آن لحظه، دوست داشتم در آن لباس و آنقدر مستحکم قدم بردارم که یکی دیگر از همین با‌ادب‌های به‌اصطلاح انقلابی، دهان به نفرین باز کرد. «خدا داغت ‌رو به دل مادرت بذاره، خدا به زمین گرم بزندت، خدا ازتون نگذره، حرومزاده‌های… بوووق». مامور نگاه سنگینی کرد و فقط خطاب به آن زن گفت: «ساکت شو و برو» یکی دیگر از ماموران که شاهد این صحنه بود و آن زن هم دست‌بردار نبود و مدام نزدیک‌تر می‌شد و با صدای بلندتری نفرین می‌کرد، نزدیک آمد و با تهدید زن و عقب‌بردن همکارش به غائله پایان داد. این مدل هم کم نبود. بعضی‌ها به اصرار و کاملا عامدانه به مامورانی که گوشه‌ای ایستاده بودند و پست‌شان را می‌دادند، نزدیک می‌شدند و شروع به فحاشی می‌کردند. همان کاری که اگر با واکنش شدید ماموران همراه شود، در رسانه‌های آن طرفی می‌شود حمله به زن معترض توسط نیروهای امنیتی، اگر هم نه، می‌شود اعتراض جسورانه و ایستادگی یک زن در‌برابر ماموران، کسی هم که نمی‌شنود چطور و چه‌بلایی سر ماموری که ساعت‌ها برای حفظ امنیت مردم آنجا ایستاده، می‌آورند. 

محدوده انقلاب همین‌طور ملتهب ماند، تا وقتی که من بودم، بعدتر البته شنیدم که همین‌طور ادامه پیدا کرد، سری به امیرآباد زدم، حوالی دانشکده‌های علوم اجتماعی، مدیریت، اقتصاد و کمی جلوتر دانشکده‌های فنی، خبر خاصی نبود، جمعیت‌های پراکنده در کوچه‌های اطراف و مقابله نیروهای انتظامی و امنیتی با آنها و متفرق کردن‌شان. همین حین با یکی از دوستانم که در محدوده بازار تهران بود تماس گرفتم، از حال و هوای آنجا پرسیدم، وضعیت پیچیده‌تر از مرکز شهر بود. یک نیمچه جنگ خیابانی راه افتاده بود و دستگیری‌ها هم بالا بود. البته بعدتر تصاویرش را هم که دیدم حسابی تعجب کردم. کجای دنیا اعتراض چنین شکل و شمایلی دارد. کجای دنیا مدافعان حقوق و زنان این‌طور بی‌ادبی و بی‌حیایی می‌کنند. کجای دنیا معترضان به اموال عمومی آسیب می‌زنند. نمی‌دانم، اما دنیا‌دیده‌هایش هم شاهد مثالی نمی‌آورند، مگر اینکه به‌جای اعتراض، جنگ در جریان باشد. امیرآباد را هم دیدم و روایتش را ثبت کردم و به‌سمت دفتر روزنامه برگشتم، نزدیکی‌های خیابان حافظ پشت‌ترافیک، نگاهم گره خورد به دختربچه داخل ماشین کناردستی که با مادرش شیشه‌ها را بالا داده بودند و احتمالا موسیقی گوش می‌کردند. دستی تکان دادم و به‌سمت خیابان حافظ راه افتادیم. راستی نگفتم، این‌بار هم موتوری گرفته بودم و این یکی برخلاف قبلی‌ها، در اعتراضش هم انصاف داشت. روی پل اول حافظ، صدای فحاشی برخی دانشجویان دانشگاه امیرکبیر طنین حال‌به‌هم‌زنی داشت. تا خاطرمان هست و در دوران دانشجویی و قبل و بعد آن پیگیری می‌کردیم. جنبش‌های دانشجویی اصالت داشتند و دانشجو علم و ادب. اینهایی که این‌طور بی‌چاک و دهان به‌جان مفاهیم افتاده‌اند، نه اصالتی داشتند و نه ادبی، علم‌شان را هم با این اوضاع باید بگذارند دم‌کوزه تا آبش را بخورند. تاسف‌برانگیزترش صدای دخترانی بود که… بگذریم. زن، زندگی، آزادی، در حداقلی‌ترین حالت خود به‌عنوان یک مطالبه جدی قرار گرفته آنچه در کف میدان شاهدش هستیم، منهای همراهی‌های عمومی در اعتراض به نظام، تماما یک جنگ خیابانی و یک اقدام علیه امنیت ملی است. معترض، نه کوکتل مولوتوف درست کردن بلد است و نه به‌جان بلوک‌های کنار خیابان می‌افتد برای ضربه‌زدن به نیروی انتظامی و نه اینقدر فحاشی می‌کند. اینهایی که دیروز در کف خیابان جامه می‌دریدند، همان‌هایی هستند که در فردای انقلاب خیالی‌شان، جامه یکدیگر را می‌درند و خلاصه اینکه، بیچاره آنهایی که به اینها امید دارند.