تئوری انتقادی

شبه‌مارکسیسم فرهنگی

 
تارنگاشت عدالت
 
 
برگرفته از: روزنامه چپ
۲۷ ژوئیه ۲۰۲۳

 

(بخش اول)

مفهوم «مارکسیسم فرهنگی» هرچند اغلب در  بحث‌های سیاسی  مورد استفاده قرار می‌گیرد ولی  معنی آن درست روشن نیست. راست‌ها  ادعا می‌کنند نشانه  نفوذ مارکسیست‌های یهودی  مکتب فرانکفورت به جهان آکادمیک غربی است، که هدفشان  تضعیف ایالات متحده آمریکا و اروپا با  استفاده از تئوری انتقادی، برای حمایت فمینیسم، چندفرهنگی، LGBTQ+، نژادپرستی ضد سفیدپوستان و سایر معضلات اجتماعی  است. برعکس چپ‌های  مد روز مارکسیسم فرهنگی را  یک تئوری توطئه بی‌پایه  راست افراطی می‌داند  که دارای نکات مشترکی با  مفهوم «بلشویسم فرهنگی»  که مورد استفاده تبلیغات فاشیستی بود است. هردو طرف برای مارکسیسم فرهنگی  استدلال‌های  بعضاً  قابل قبولی ارایه می‌کنند، ولی هیچ‌یک  تصویر کاملی از آن ارایه نمی‌کند.

تئوری انتقادی در مقابل مارکسیسم
مفهوم «تئوری انتقادی» مربوط است به تئوری اجتماعی که توسط روشنفکران مکتب فرانکفورت نمایندگی می‌شد که با انستیتوی  تحقیقات اجتماعی در وایمار ارتباط داشت. تئوری‌پردازان این مکتب هم از سرمایه‌داری و هم  از کمونیسم راضی نبودند و از این رو ایدئولوژی نوینی را مطرح کردند  که تکامل جامعه را مد نظر داشت. مارکس هورکهایمر در سال ۱۹۳۷ طی مقاله‌ای زیر نام «تئوری سنتی و  تئوری  انتقادی»  برای اولین بار  تئوری انتقادی را  یک تئوری اجتماعی اعلام کرد که از تعریف جامعه موجود فراتر می‌رود و به جای آن سعی دارد تا آن را مورد انتقاد قرارداده و  تغییر دهد. هورکهایمر  اصول اولیه  تئوری انتقادی را  که شامل  انتقاد از  کمبودهای اجتماعی و شناخت بازیگرانی که قادر به انجام تغییرات بودند و همین‌طور  تعیین اهداف تحول اجتماعی می‌شد، ترسیم کرد.

آیا هدف این تئوری‌های انتقادی واقعاً  رهایی  توده‌های سرکوب شده است و یا این‌که  برعکس کمک می‌کند تا طبقه کارگر را  به انشقاق کشیده و حرکت انقلابی را  منحرف سازد؟

برمبنای تئوری انتقادی، ایدئولوژی  نیروی محرکه اصلی سرکوب است. هدف این تئوری تجزیه و تحلیل ایده‌هایی است که مانع از  آزادی انسان‌ها می‌شود و غلبه کردن بر آنهاست. برعکس این تئوری، مارکسیسم از ماتریالیسم دیالکتیک  استفاده می‌کند تا بتواند درک کند که این  ایده‌ها  تنها واقعیت را منعکس می‌کنند ولی آن را تعیین نمی‌نمایند. در تلاش برای  رهایی بخشیدن انسان‌ها از هرنوع سرکوب، در کنار جنبش‌های مختلف اجتماعی، از جمله  جنبش‌‌های حقوق شهروندی، فمینیسم و یا جنبش دگرباشان جنسی تئوری‌های انتقادی دیگری نیز پدید آمد. در اینجا این سئوال پدید آمد که آیا هدف این تئوری‌های انتقادی واقعاً  رهایی  توده‌های سرکوب شده است و یا این‌که  برعکس کمک می‌کند تا طبقه کارگر را  به انشقاق کشیده و حرکت انقلابی را  منحرف سازد؟

هر انقلاب سوسیالیستی موفقی  شرایط مادی بهتری برای  تمامی طبقه کارگر  و همین‌طور زنان و اقلیت‌های نژادی فراهم آورد. ولی در ایالات متحده آمریکا یک وضعیت متضاد پدید آمد که  در آن  تئوری‌ انتقادی توانست در محیط آکادمیک رشد یابد در عین این‌که  سرمایه‌داری  در مقام شیوه تولید غالب  پابرجا ماند. به جای پیشرفت، اکثریت مردم آمریکا شاهد پس‌رفت سطح زندگی خود شدند که به موازات آن تمرکز فزاینده ثروت  در دست تعداد قلیلی از  افراد ممتاز صورت گرفت. باوجود سخنوری شبه انقلابی، تئوری انتقادی همیشه در خدمت  کسانی قرار داشت که  خواستار ادامه بردگی انسان‌ها بودند، در حالی که دستاوردهای  جنبش کمونیستی که واقعاً  جوامعی پدید آورد که متناسب با نیازهای طبقه کارگر بود، سرکوب می‌شد.

اول از همه به تعقیب کمونیست‌ها پرداختند …
هنگامی که نازی‌ها در آلمان به قدرت رسیدند، انستیتوی تحقیقات اجتماعی  از انتقاد علنی  دولت خودداری نمود. تئودورآدورنو معتقد بود که رژیم  قبل از هرچیز «بلشویک‌ها و کمونیست‌های  ارتودوکس و هوادار اتحاد شوروی را که از نظر سیاسی  شهرتی یافته بودند، مورد پیگرد قرار خواهد داد» (مولر-دوهم، آدورنو ۱۸۱) این برداشت در آن زمان  واقعاً  صادق بود زیرا کمونیست‌ها اولین گروهی بودند  که به اردوگاه‌های مرگ منتقل شدند. ولی طولی نکشید و نازی‌ها  پیگرد و شکار را به شهروندان یهودی نیز تعمیم دادند. در اواخر دهه ۱۹۳۰ چندین روشنفکر  فرانکفورتی از جمله  هورکهایمر، آدورنو و هربرت مارکوزه به ایالات متحده آمریکا مهاجرت کردند تا به خاطر  تبار یهودی خود از اذیت و آزار نازی‌ها فرار کنند. برعکس والتر بنیامین به آنها نپیوست و خرج زندگی خود را کماکان تنها از قبال انستیتو نامبرده تامین کرد و البته این انتظار وجود داشت که  همکارانش وضعیت مالی او را در نظر گیرند و برای حمایت از او کمر همت ببندند تا بتواند  از ترور نازی‌ها رهایی یابد. ولی شواهدی موجود است که  تصمیم همکاران او  برای مهاجرت به  ایالات متحده، بدون او،  ناشی از انگیزه‌های ایدئولوژیکی بود.

هر انقلاب سوسیالیستی موفقی  شرایط مادی بهتری برای  تمامی طبقه کارگر  و همین‌طور زنان و اقلیت‌های نژادی فراهم آورد.

بنیامین رابطه بسیار دوستانه‌ای با برتولد برشت که یک دراماتیکر مارکسیست بود و نظریه‌پردازان فرانکفورتی را  علناً مورد انتقاد قرار می‌داد، داشت. آدورنو به خاطر نفوذ  ایدئولوژیکی  برشت روی بنیامین  ناخشنود بود. او روز ۲۶ ژانویه ۱۹۳۶ در نامه‌ای به هورکهایمر،  برشت را «وحشی» نامید که باید بنیامین را از سیطره نفوذ وی آزاد کرد (آدورنو به هورکهایمر، نامه‌نگاری‌ها، جلد اول ص. ۱۱۰) . دوسال بعد از آن  هورکهامر به بنیامین نوشت به احتمال قوی  کمک‌های مالی انستیتو قطع خواهد شد. علاوه برآن هورکهایمر کمی پس از این‌که ۵۰ هزار دلار به حساب خود واریز کرد، ادعا کرد که قادر نیست  پول بلیط کشتی  برای فرار بنیامین از دست  نیروهای فاشیست در حال پیشروی را به ایالات متحده بپردازد. بنیامین در سال ۱۹۴۰ کمی زودتر از این که به چنگ نازی‌ها بیافتد در مرز  فرانسه/اسپانیا به نحو فجیعی دست به خودکشی زد. روشنفکران معروف مکتب فرانکفورت  خودکشی وی را  یک تصمیم فردی تراژیک و غیرقابل درک  نامیدند و مدعی شدند  که کوشش کرده بودند او را نجات دهند.

اگر هورکهایمر سعی می‌کرد شعر معروف مارتین نی‌مولر را از نو بنویسد، شعر به این شکل در می‌آمد:
آنها اول به خاطر کمونیست‌ها آمدند
و من مقاومتی از خود نشان ندادم،
زیرا از کمونیست‌ها متنفر بودم.
بعد به خاطر یهودیان آمدند،
و من به ایالات متحده فرار کردم
و گذاشتم که همکاران مارکسیست و یهودی من بمیرند.

امکان دارد که روشنفکران مکتب فرانکفورت به این دلیل  با برشت خصومت داشتند چون او  به شکلی که  استوارت جفریز فرموله کرد، برخورد وقیحانه آنها را که مانند « فاحشه‌های در دوران مهاجرت در جستجوی  جمع‌آوری کمک برای  بنیاد خود  بودند و  توانایی‌ها و نظرات  خود را مانند کالا به فروش می‌رساندند تا از ایدئولوژی سرکوب‌گر حاکم در ایالات متحده حمایت کنند» شناخته بود (جفریز ، هتل بزرگ پرتگاه، ۱۳۶).

در ایالات متحده آمریکا یک وضعیت متضاد پدید آمد که  در آن  تئوری‌ انتقادی توانست در محیط آکادمیک رشد یابد در عین این‌که  سرمایه‌داری  در مقام شیوه تولید غالب  پابرجا ماند.

هنگامی که هورکهایمر  در سال ۱۹۳۰ رئیس انستیتو شد، مکتب فرانکفورت گرانیگاه تحقیقات خود را از تحلیل‌های جامع مبارزه طبقاتی به  تحقیقات انتزاعی  فرهنگ و اتوریته منتقل کرد. این گام  با این هدف برداشته شد  تا اسپانسورهای آتی خود را  آرام سازند، آنهم به این صورت  که از  توصیه  راه‌های آلترناتیو در مقابل سرمایه‌داری و امپریالیسم  خودداری نمایند. آدورنو در اوایل مهاجرت خود ابتدا برای  پروژه رادیو پرینستون کار می‌کرد که از طرف بنیاد  راکفلر تامین مالی می‌شد تا تاثیرات رسانه‌های توده‌ای  روی جامعه را  بررسی کند. ولی مارکوزه  در دفتر خدمات استراتژیک  که در واقع پیش‌درآمد سازمان سیا بود به کار اشتغال داشت و در این دوران  آثار انتقادی  در مورد اتحاد شوروی تهیه کرد و بعد در سال ۱۹۵۸  کتاب مارکسیسم شوروی: یک تحلیل انتقادی را منتشر نمود.

به برکت  کمک‌های سخاوتمندانه مالی  دولت آمریکا و  بنیاد راکفلر  دانشمندان مکتب فرانکفورت  توانستند کار خود را در دوران جنگ سرد  ادامه دهند و سرانجام  در اواخر  دهه ۱۹۴۰  انستیتو  به آلمان غربی منتقل شد.

باوجود سخنوری شبه انقلابی، تئوری انتقادی همیشه در خدمت  کسانی قرار داشت که  خواستار ادامه بردگی انسان‌ها بودند، در حالی که دستاوردهای  جنبش کمونیستی که واقعاً  جوامعی پدید آورد که متناسب با نیازهای طبقه کارگر بود سرکوب می‌شد.

مخارج  این اسباب‌کشی  توسط مک‌کلوی مدیریت شد که کمیسارعالی ایالات متحده آمریکا در آلمان بود. مک‌کلوی در حیات حرفه‌ای خود در دوران جوانی به عنوان وکیل حقوقی  وال‌استریت برای شرکت‌های متفاوتی که در آلمان نازی اشتغال داشتند، از جمله  IG Farben که گاز کشنده سیکلون-ب را تولید می‌کرد، کار کرده بود. پس از  پایان جنگ دوم جهانی  مک‌کلوی تعداد زیادی از  جنایتکاران جنگی نازی را  مشمول الطاف خود کرد  و این امکان را برای آنها به وجود آورد تا بخش بزرگی از ثروت‌ها و نفوذ گذشته خود را  بازیابند و حفظ کنند. با گذار از یک  رژیم فاشیستی به  یک دولت ضدکمونیستی مورد حمایت ایالات متحده، آلمان غربی محیط مناسبی  برای مکتب فرانکفورت  شد که به کار خود ادامه دهد و  کوشش‌های ضدکمونیستی  نوینی را  به راه اندازد، که ما در ادامه کلام و بخش‌های بعدی به آن خواهیم پرداخت و  شبه‌مارکسیسم فرهنگی را مورد بررسی قرار خواهیم داد.