malakeh mohammadi

به یاد ملکه محمدی که «با عشق مردم زیست»[۱]

 
 
 
نویسنده: بهمن تقی زاده
برگرفته از: اخبار روز
۷ خرداد ۱۴۰۱
 
 

خیلی‌ها هستند که، همچون آن‌ها که من دیده‌ام، چمدان زندگی‌شان به دست در جست‌وجوی نقطه‌ای هستند که بالاخره آن را به زمین بگذارند و بگشایند. ملکه محمدی یکی از آن‌ها بود. او سرانجام در ۴ دی‌ماه ۱۳۹۸ درگذشت

بهمن تقی زاده: با نام ملکه محمدی هنگامی که «گروه منشعب از سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران» به وجود آمد و به نشریات حزب ‌توده ایران، از جمله  «دنیا»، دسترسی پیدا کردیم آشنا شدم. زنی در میان غول‌های دانش و سیاست که فاخر می‌نوشت و دانش گسترده‌ای داشت. درباره دهقانان و مسائل کشاورزی می‌نوشت، درباره کارگران می‌نوشت، درباره زنان می‌نوشت و همچنین درباره روزبه. روزها گذشت تا انقلاب شد و ما، باقی‌مانده گروه منشعب، با شوق انتظامات دفتر حزب را برعهده گرفتیم و رفت و آمد‌کنندگان را زیر نظر داشتیم که آمدند، یکی یکی، دوتا دوتا، و آن‌گاه دیدم خانمی آمد با قد بلند و افراشته، آرایش کرده با موهایی زیبا و لبانی قرمز و ناخن‌هایی بلند و لاک‌زده. پرس و جو کردم دیدم همان ملکه محمدی است. هیئتش به مذاق ما اصلاً خوش نیامده بود. غُر می‌زدیم. اما همه می‌دانستیم که زندگی پرمخاطره، مخفی و پرماجرایی داشته و عزیز روزبه بوده است.

 چند روز نگذشت که، به خاطر خرده استعداد و ذوقی که در نوشتن داشتم، به پشت میزی منتقل شدم که در کنارش میز ملکه محمدی قرار داشت. امیر نیک‌آیین هم بود و منوچهر بهزادی و عبدالحسین آگاهی، بهرام دانش و رحیم نامور، علی گلاویژ و مسعود اخگر (رفعت محمدزاده) و مهدی کیهان و برخی دیگر. احسان طبری را هم می‌دیدیم و فرج‌الله میزانی (جوانشیر) و کیانوری نیز مرتب به ما سر می‌زدند. چه جمع شگفت‌انگیزی برای آموختن. هر کلام‌شان الهام‌بخش و آموزنده بود. هر اظهار نظرشان درس تجربه سیاسی بود و از هر کلام و حرکت‌شان عشق به مردم، سعادت کشور و موفقیت و تحکیم انقلاب بارز بود. شخصیت ملکه محمدی به شدت مرا تحت تأثیر قرار داد. او ذره‌ای هیئتش را تغییر نداد، اما ما شیفته‌اش شدیم. هیچ چیز از آن جمع دانشمند مردانه کمتر نداشت. بسیار ساده، مهربان، به لحاظ دانش و تجربه سیاسی بسیار غنی و البته همچون باقی آن گروه، بی‌نیازِ بی‌نیاز بود. آن‌ها همگی با یک چمدان آمده بودند. در واقع سال‌ها بود که زندگی‌شان چمدانی بود که در انتظار رفتن به وطن خاک می‌خورد. هر یک در جایی ریشه دوانده بودند، اما جوهر زندگی و طراوت و شور فعالیت و کارشان ریشه در جای دیگری داشت. این را به همسر و بچه‌های‌شان نیز گفته بودند. امیر نیک‌آیین هر هفته چهارشنبه با دو پسر نوجوان و همسر انقلابی آرژانتینی‌اش جلسه خانوادگی داشت. خبر انقلاب که آمد به آن‌ها گفت که ما زندگی بسیار خوبی با هم داشتیم، اما من تعهدات بزرگ دیگری دارم که الآن مرا فرامی‌خوانند. بهرام دانش و همسرش نیز دو دختر نوجوان‌شان را باقی گذاشتند، آگاهی نیز و … چمدان را برداشتند و به جان شتافتند. اما آن چمدان، هرچند در وطن، همچنان باز نشده ماند.

کژرفتاری روزگار موجب شد که حدود ۱۰ سال  از ملکه خانم دور افتادم. او تقریباً کلیه یاران و عزیزانش را از دست داد، اما ده‌ها دختر پیدا کرد که همسر من از جمله‌ آن‌ها بود. سرشار از زندگی و امید و تلاش بود. هرچند سرنوشت هر چه خواسته بود بر سرش آورده بود، افسردگی در وجودش راه نداشت. همیشه امید می‌پراکند، خنده از لبانش دور نمی‌شد و کتاب از دستش. قلم بزرگ را از دستش گرفته بودند. مداد برداشته بود و برای نوجوانان ترجمه می کرد و ته مدادهایش را در کشویش می‌انداخت.  هنگامی که ملکه سرانجام از ترجمه دست برداشت کشو نیز پر شده بود.

زندگی در کنار ملکه محمدی، که همه به او مادر می‌گفتیم، بسیار لذت‌بخش بود. عاشق رنگ بود و جوان‌ها و آینده. هر روز روزنامه می‌خواند و تا ظرفیت مغز لبریز نشده بود، درباره کلیه مسائل سیاسی کشور و جهان بحث‌های آموختنی می‌کرد و نظر‌های عمیق و ارزشمندی داشت. در انتخابات شرکت می‌کرد و به کسی که فکر می‌کرد مانع از بدتر شدن حیات سیاسی و اجتماعی کشور می‌شود رأی‌ می‌داد. به همه یاد می‌داد که  بخوانند و بخوانند و بیاموزند و زندگی سیاسی داشته باشند و زندگی سیاسی را با همه پیچیدگی‌هایش درک کنند، در حیات اجتماعی و سیاسی کشور شرکت فعال داشته باشند، برای امر مردم و بهبود زندگی مردم تلاش کنند، درس بخوانند، آموزش بدهند، بچه‌دار شوند و زنده باشند.

در فروردین ۱۳۹۱ یک‌باره مادر حالش بد شد و کارش به بیمارستان کشید و یک‌شب که از بیمارستان آمدم تصورم این بود که او دیگر به خانه‌ برنمی‌گردد. این بود که راهی خانه‌اش شدم تا به یکایک اجزاء آن خانه نگاهی دیگر بیندازم و یک‌بار دیگر زندگی او را که بارها و بارها اجزائش را برای ما تعریف کرده بود مرور کنم. از عظمت این زندگی پرتکاپو که با فراز و نشیب تاریخ مبارزاتی صدساله اخیر کشور ما همخوانی داشت در شگفت شدم و به خود گفتم مادر هم رفت بی‌آن‌که  فرارسیدن آن روز فرخنده را ببیند که سرانجام می‌تواند چمدان زندگی‌اش را باز کند؛ رخت آرامش بپوشد و لباس‌های چرکین و متعفن نگرانی را درآورد؛ کفش گریزش را بیرون بیندازد و پاپوش راحتی به پا کند و در گوشه‌ای زیر خیمه سعادت و آزادی، که سرانجام میخ‌هایش را در این سرزمین کوبیده است، بِلَمَد و پایش را دراز کند و ریه‌اش را از نسیم خوشبختی  که زیر آن می‌وزد پر کند.

خیلی‌ها هستند که، همچون آن‌ها که من دیده‌ام، چمدان زندگی‌شان به دست در جست‌وجوی نقطه‌ای هستند که بالاخره آن را به زمین بگذارند و بگشایند. ملکه محمدی یکی از آن‌ها بود.

 او سرانجام در ۴ دی‌ماه ۱۳۹۸ درگذشت.

آن شب، نگران از این‌که آیا او صبح را خواهد دید یا نه، به زندگی پر فراز و نشیبش فکر کردم، تصاویر شگرفش جانم را برانگیخت و آن را روی کاغذ آوردم.

یک نفر از قافله جا مانده است!

روی تخت خوابیده و چشمانش را بسته است. سرطان وجودش را فراگرفته است، اما اعتنایی به آن ندارد. او نیز یک دشمن است. دشمن انسانیت، مانند تمامی دشمنان ریز و درشت که می‌شناسد. تمامی زندگیش با سرطان دست به گریبان بوده است. سرطان‌هایی که چون خوره آسایش و آرامش و سعادت این مردم را جویده‌اند.

دخترانش گرد او را گرفته‌اند. بچه ندارد. اما عاشق بچه‌‌ است. عکسی از چه‌گوارا به یخچالش زده که یک نوزاد سیاسوخته را روی دست گرفته است. از آن نوع بچه‌هایی که خودش یک‌دوجین از آن‌ها را دارد. اسم همه‌شان هم یَدُل است. نامی که به اتفاق پوریک[۲] انتخاب کردند. سبزه، تپل، مُف‌شان از بس بازی کرده‌اند جاری است و چشمان شیطان دارند. عکس تعدادی از آن‌ها روی دیوار آشپزخانه است. او «چه» را با آن بچه دوست دارد.«چه» را برای آن بچه دوست دارد.

یک لحظه چشمش را باز کرد.

-تو برای چه آمدی این‌جا؟ بیمارستان حال تو را خراب می‌کند. برو، من حالم خوب است.

***

روزبه وارد اتاق شد. دوروبرش شلوغ بود، سرباز بود و افسر بود. آدم‌های شخصی هم بودند. دست چپش با دستبند به دست سربازی بسته شده بود. روزبه به این‌سو نگاه کرد. خندید. خنده‌اش را در‌ آن عکس‌هایی که خادم به او نشان داده بود به یاد داشت. به خودش گفت حتماً به من که نمی‌خندد. او که نمی‌داند من او را می‌بینم. به عکاس می‌خندد که دارد تند و تند از او عکس می‌گیرد، به خادم که عکاس دربار است و برای این‌جور جاها او را خبر می‌کنند. به روی مردم می‌خندد که بدانند برای مرگ و مرگ‌آفرینان تره هم خرد نمی‌کند. که به راه آن‌ها چون کوه پایبند است. روزبه نشست و شروع کرد به نوشتن. وصیت‌نامه‌اش را می‌نویسد. اما جوری نشسته است که آن پلیور هم در عکس بیفتد. منظورش این‌جا حتماً منم. آخر کسی که از ماجرا خبر ندارد و نمی‌داند این پلیور را خودم برایش بافتم و به وسیلۀ ساقی[۳] برایش فرستادم تا در سرمای قزل‌قلعه و آن کینه‌کِشی‌های آزمودۀ[۴] جانی سینه‌پهلو نکند. این‌جا دیگر حتماً به خاطر من است که پلیور را پوشیده است. می‌خواهد بگوید ارزش‌ دست‌های نوازشگر من را می‌داند و با این نوازش‌ها محکم‌تر جلوی جوخه خواهد ایستاد. می‌داند و شاید امیدوار است که یک روز این عکس‌ها را ببینم. آن لحظه که انسان نمی‌تواند از چیزی مطمئن باشد. تیری است در تاریکی. همان طور که باقی عکس‌های روزبه و گروه‌های دیگر افسران شهید از بین رفت و کسی هنوز به آنها دست پیدا نکرده است.

 در وصیت‌نامه نامی از او نیاوردم و اشارۀ ویژه‌ای به او و پیوندمان نکردم. برای چه باید این کار را بکنم؟ من هیچ‌گاه نمی‌خواستم از نام او و پیوندی که با او داشتم بهره‌ای برای خودم ببرم. حتی وقتی که نیستم. می‌دانم، هم او خوشش نمی‌آید هم خودم آن را نمی‌پسندم. هر چند خودش تصمیم در این باره را به طور کامل به من سپرد و البته حق من بود. اما تا زنده بودم از حق خودم به خاطر آن‌که نام او وارد دعواهایی نشود که شأن او را پایین می‌آورد گذشتم. اما دل من که دیگر مال خودم بود و جای او در آن‌ محکم. علاوه بر این، من می‌خواستم جایم را به خاطر کار و تلاش خودم به دست آورم. این بود که به اشاره‌ای بسنده کردم که خودم می‌فهمیدم و او.

آری در وصیت‌نامه‌ام هم جز به شیوه‌ای که همۀ توده‌ای‌ها از روزبه نام می‌برند از او یاد نکردم. فقط کسی که هشیار باشد می‌بیند که آن را روز ۲۱ اردیبهشت[۵] نوشته‌ام. همین اشاره برای عاقل کافی است. من همیشه به او فکر می‌کنم و به زیباترین دورۀ زندگیم که با او داشتم. اشکالی دارد که در روز شهادت او  به لحظه‌ای فکر کنم که احیاناً دیگر نیستم؟

البته فقط این نیست. اشارات پوشیدۀ دیگری هم در وصیت‌نامه هست. آن مقبره را دوست ندارم، هرچند خانوادۀ عزیزم در آن جمع شده‌اند. آن‌جا نفسم می‌گیرد. آن‌جا همهمۀ مردم و صدای پای آن‌ها به گوش نمی‌رسد، نسیمی نمی‌گذرد، پرنده‌ای جفتش را صدا نمی‌زند. دوست دارم بالای سرم آسمان باشد و گه‌گاه بارانی رویم را بشوید. آن‌جا به روزبه نزدیک‌ترم.

***

با اختر راه افتادیم رفتیم مقابل زندان قصر. زن‌های افسرها آمده بودند. برخی‌شان را خودم خبر کرده بودم. اختر  دسته‌ گل قشنگی به دست گرفته بود تا ملاقاتی بگیرد و آن را به مختاری[۶] بدهد. چند ساعت منتظر شدیم. ملاقات ندادند، اما دسته‌گل را گرفتند. این پا و آن پا می‌کردیم. شایع شده بود که امروز یک‌دسته از افسران را منتقل می‌کنند به عشرت‌آباد. و ما می‌دانستیم که در عشرت‌آباد است که اعدام می‌کنند.  یک‌باره هیاهو شد و درِ زندان را باز کردند. کامیونی بیرون آمد که پشتش را باز گذاشته بودند، از بس افسران زندانی که در آن چپانده بودند زیاد بودند. بچه‌ها در دو ردیف نشسته بودند و مختاری و محقق‌زاده[۷] ایستاده بودند و ما را تماشا می‌کردند. مختاری دسته‌ گل اختر را به دست داشت و آن را به سمت ما تکان می‌داد و به همراه محقق‌زاده از ته دل می‌خندید. کامیون خاکی به سر ما ریخت و زوزه‌کشان رفت. راستی چرا آن‌ها همه می‌خندند؟ چرا روزبه می‌خندید؟ چرا محقق‌زاده و مختاری می‌خندیدند؟ آن‌ها به چه می‌خندند؟ به شوربختی‌های این زندگی؟ به پوچی‌هایش؟ به آن بخش‌های بی‌معنایش؟ می‌خواهند بگویند آن‌کس که آنها را له می‌کند، حقیرتر از آنی است که رعبی در وجود آن‌ها بیندازد؟

***

چشمانش را باز کرد. ۲-۳ تا از دخترهایش دور تخت او به او زل زده بودند. خندید و گفت شما کار و زندگی ندارید؟ همه‌اش دوروبر من پلاس هستید. و همه با هم خندیدند. چه لذتی سراپای وجودش را فرا گرفت. فکر کرد، راست می‌گفتند، باید خندید. به زندگی باید لبخند زد…

 هیچ‌کس گریه‌اش را ندیده بود. گاه بغض می‌کرد و صدایش می‌شکست و حلقه‌ای براق نیز در چشمش ظاهر می‌شد. همیشه هم هنگامی این حالت به او دست می‌داد که صحبت از افسران شهید به میان می‌آمد. در مقابل قدرت اراده و شهامت به میان گذاردن تمام زندگی‌شان به خاطر باوری نیرومند و نیز زندگی‌های سخت و له شدن مظلومانه‌شان سر فرود می‌آورد. ظلم ناروایی که بر آن‌ها و زندگی‌شان رفت او را متأثر می‌کرد. یک‌بار صحبت از پورهرمزان که شد، باز صدایش شکست و گفت:

– با دار تحقیرش کردند. او نظامی بود و نظامی آرزو دارد اگر قرار است بمیرد، تیرباران شود…

درد به همه‌ جای جانش نیش می‌زد. دستش از بس در آن به دنبال رگ گشته بودند، سیاه و به شدت متورم بود. چشمش را که باز کرد، دکتر را دید. دکتر پرسید:

– سلام. حالتان چطور است؟ درد ندارید؟

– نه.

دکتر نگاهی به دست متورم او کرد و ساکت شد. او تصور می‌کرد که هیولا به استخوان‌هایش هم حمله کرده است…

در آن زمان یک ریه‌اش تقریباً از کار افتاده بود،‌کلیه‌هایش کار نمی‌کردند و دیالیز می‌شد. مدت‌ها بود که سرطان به وجودش چنگ انداخته بود. اما کافی بود لحظه‌ای همۀ این‌ها راحتش بگذارند. یعنی به سراغ کارهای مخفیانه‌شان بروند. یکی از دخترهایش که از او دل نمی‌کند، داشت وقت رفتن همه‌جایش را می‌بوسید. دستانش، شکمش، موهایش… به او گفت: برو، منو لوس نکن. من دارم می‌میرم.

کافی بود کمی نفسش راحت باشد، دیالیز سموم را برده باشد و سموم تازه هنوز کاملاً جمع نشده باشند و الکترولیت‌های بدن برهم نخورده باشند. زندگی چنان از آن فرصت دست‌افشان به بیرون می‌جهید که همه در شگفت می‌ماندند. چون حافظۀ نزدیکش بسیار ضعیف شده بود، دم‌به دم می‌پرسید دکتر نگفت کی می‌روم خانه؟ می‌گفت. می‌خندید. سر به سر همه می‌گذاشت. کتاب و مجله می‌خواند. از این‌که دخترهایش احاطه‌اش کرده بودند، بی‌حد لذت می‌برد…

مرگ را تحقیر می‌کرد. مرگی که آمدنش همیشه با سر و صدا همراه است، دق می‌کرد.

***

در خواب و بیهوشی خود را در میدان فوزیه دید. میدان فوزیۀ آن روزها. در هوای گرگ و میش ساعت ۴-۵ صبح آبان‌ماه دو زن در گوشه‌ای از میدان در سکوی جلوی مغازه‌ای به انتظار نشسته بودند. خود را به آن‌ها رساند. خانم جمشیدی بود و دخترش اقدس. انگار کرد کنار آن‌ها نشسته است. کارگر شهرداری زمین را جارو می‌کرد.  انتظار زیاد طول نکشید و از یکی از خیابان‌های غربی منتهی به میدان صدای موتور ماشینی را شنیدند که وارد میدان شد. یک آمبولانس بود. بلند شدند و به دنبالش دویدند. باید خودش باشد. دیشب به آن‌ها ملاقات داده بودند. معنای این ملاقات هم معلوم بود. سرهنگ جمشیدی در آن ملاقات از زنش خواسته بود نگذارد جنازه‌اش دست این‌ها بماند. از آن گروه افسران که به ملاقات آمده بودند، فقط ابراهیم یونسی، آن‌هم به این دلیل که یک‌پا نداشت، در آخرین لحظه از اعدام جست و بعدها جزو مفاخر ادبی و اجتماعی کشور شد. آمبولانس که شتاب گرفت، در هوای نیمه تاریک احساس کردند چیزی از عقب آمبولانس به زمین ریخت. خانم جمشیدی خم شد و انگشت خود را در آن فرو کرد  و جلوی چشمش گرفت. خون بود. چه کسی می‌تواند احساس آن‌ها را در آن‌ لحظه توصیف کند. این سرهنگ جمشیدی و دوستانش بودند که آمبولانس آن‌ها را می‌برد. به دنبال آمبولانس دویدند و یک ماشین گرفتند تا آن‌ها را به مسگرآباد ببرد. رفتند تا جنازه‌ها را بگیرند. جنازه‌ها را به امامزاده عبدالله بردند و در آن‌جا دفن کردند. نزدیک ارانی. فکر کرد سرنوشت مردم ما این بوده که همیشه به دنبال ماشینی بدوند که جنازه‌های عزیزان‌شان را می‌بَرَد و از آن خون به زمین جاری است…

***

در را که می‌زدی، بانوی بلندبالا و زیبایی در را باز می‌کرد، راست قامت و آراسته با موها و چهره‌ای باشکوه که با احترام فراوان تو را به خانه‌اش پذیرا می‌شد و به سالن کوچکی می‌برد که جلوه‌گاه رنگ بود. با او که بودی، سراپا شور بود و شادمانی. چنان دشواری‌های زندگی را کوچک می‌شمرد که در مقابل او و با زندگی سراپا تلاش و رنج او ذکر ناملایمات کوچک و بزرگ زندگی را ناپسند می‌شمردی. ظاهراً همه‌چیزش را از دست داده بود، اما پرشور و پرامید بود و زندگیش برنامۀ منظمی داشت. می‌خواند، دنبال می‌کرد، کتاب برای نوجوانان ترجمه می‌کرد، و کتاب‌هایش به عنوان بهترین انتخاب می‌شدند و جایزه می‌گرفتند. حافظه‌ای نیرومند داشت و از نسل بزرگان حزب خاطرات غنی و دسته‌اولی داشت و برای همه تعریف می‌کرد. به تو می‌گفت که اگر به این نامرادی‌ها و سختی‌های زندگی، که فزون از شمارند، میدان بدهی، همۀ جوانه‌های ترد امید و آینده را زیر بار خود له خواهند کرد. با او که بودی، سخن از مذمت نامردان و ظالمان و ستایش بزرگمردی‌ها و دستاوردهای مردم بود.

اکنون دیگر در را آن بانوی بزرگ به روی تو نمی‌گشاید. در را که باز می‌کنی به جای او چشمت به دیدار دخترک زیبایی روشن می‌شود با موهایی بافته چون شبق، پوستی سفید و مژگانی بلند، ابرویی کمانی و لب‌هایی سرخ که دامنی پر از گل به بر کرده است و نیم‌تنه‌ای اطلسی به تن دارد. 

دخترک زندگی پرهیاهو و عجیبی دارد که به اندازۀ یک تاریخ در آن خون و رنج و تکاپو و امید جاری است. برایت حکایت می‌کند. زیر این آسمان هیچ‌یک از این حکایات کهنه نمی‌شود. آن‌ها به هم می‌پیوندند و منظرۀ تاریخ معاصر کشورمان را پیش چشم تو می‌گسترند:

این‌جا خندق ژاله است که دخترک از آن عبور می‌کند. نگران تاریکی و حملۀ ولگردها. مادر، نگران منتظر اوست. از درون تاریکی صدای شغال‌ها به گوش دخترک می‌رسد که در خانه به نوشتن مشق شبش مشغول است.

این‌جا دانشگاه تهران است. دخترک از معدود زنانی است که دیپلم خود را گرفته و در رشته حقوق دانشگاه تهران مشغول تحصیل است.

این‌جا خیابان فردوسی، سوم اسفند است و جلسۀ بحث و انتقاد هفتگی حزب برپاست. در کلوب حزب گوش تا گوش مردان نشسته‌اند. دخترک تنها زن آن جمع بزرگ است. طبری و دیگران به پرسش‌ها پاسخ می‌دهند.

 این‌جا خانۀ مصدق است.  دخترک درخواستی دارد و مصدق می‌گوید، خیر، وقت مناسبی نیست. دادن حق رأی به زنان در این شرایط یعنی دادن یک بهانۀ بزرگ به همۀ بازاریان و آخوندها تا همه را علیه جنبش ملی بشورانند.

 این‌جا خانۀ داوود نوروزی سردبیر «به‌سوی آینده» است. دخترک آمده است مقالات روزنامه را از او بگیرد تا به چاپخانه ببرد. او خود تنها زن عضو تحریریۀ «به‌سوی آینده» است و علاوه بر آن در «جهان زنان» و دیگر نشریات حزبی نیز مطلب می‌نویسد.

 این‌جا باز خانۀ مصدق است. ۲۸ مرداد است. دخترک همچون هزاران تن دیگر آشفته و بلاتکلیف در خیابان‌ها می‌چرخد و سروگوش آب می‌دهد.  ژولیده‌ای می‌آید که بقچه‌ای در دست دارد. بازش می‌کند و نشانش می‌دهد. تعدادی فنجان عتیقه است. می‌گوید، از خانۀ مصدق فقط این به ما رسید. دیگری لنگۀ درِ خانۀ مصدق بر دوش می‌گذرد.

این‌جا مقابل خانۀ علاست که دخترک به اتفاق زنان افسران دستگیر شده به آن‌جا مراجعه کرده است. علا با اتومبیلش وارد حیاط می‌شود. سرش را بیرون می‌آورد و می‌گوید، این‌ها خائن هستند و باید همه‌شان را کشت.

این‌جا ساختمان فرمانداری نظامی است. دخترک به بهانۀ این‌که  نامزد محقق‌زاده است به ملاقات او رفته است تا پیغام حزب را به او برساند. محقق‌زاده دفاعیه‌اش را به او می‌دهد تا به حزب برساند.

 این‌جا خیابان ثریا است. دخترک با کیانوری قرار خیابانی دارد تا کوپل او باشد. کیانوری تحت تعقیب است و تیراندازی می‌شود. گلوله‌ها از کنار گوش او می‌گذرند.

دانشگاه و کارش را رها می‌کند تا با تمام قوا در فعالیت مخفی شرکت جوید.

 این‌جا حیاط کوچک کوچۀ‌ دردار در خیابان ری است. وارد اتاق که می‌شود، مرد خسته‌ای که روی یک فرش چهارتا نشسته است، بلند می‌شود و سلام می‌کند. او روزبه است.

 این‌جا خانۀ احمد خان برادر روزبه است. دخترک اولین نامۀ روزبه را که زندانبانش ساقی خطاب به او آورده است، از پروین خانم می‌گیرد. پیک (ساقی) لباس‌های روزبه را هم آورده است و پروین خانم می‌گوید همه‌اش خون می‌شستم.

 این‌جا باز خانۀ احمدخان است. چهاردهمین و  آخرین نامه آمده است و روزبه به همراه آن آخرین قسمت دفاعیه‌اش را، که بخش زنان آن را دخترک به درخواست روزبه نوشته،  از طریق ساقی برای او فرستاده است.

 این‌جا تهران است، زیر آسمان تهی و خاکستری پس از اعدام روزبه. دخترک فرصت زیادی برای عزاداری ندارد. او می‌خواهد کتاب قطوری را برای برادرش در آلمان پست ‌کند که در جلدش دفاعیۀ روزبه جاسازی شده است.

این‌جا روزهای کار و کار و کار است. دخترک دکترایش را می‌گیرد، از رساله‌اش دربارۀ اصلاحات ارضی دفاع می‌کند، در رادیو «پیک ایران» کار می‌کند، می‌نویسد و گویندگی می‌کند، در «دنیا» و «مردم» مقاله می‌نویسد، با تعدادی عاشق دیگر که معتقدند «تا ریشه در آب است، امید ثمری هست».

 این‌جا راه برگشت به میهن است. در مسیر بازگشت چشمان نگران آن‌ها را دنبال می‌کند، می‌دانید به کجا می‌روید؟ خطر در کمین شماست! اما آن‌ها سر از پا نمی‌شناسند. زندگی و مرگ همین‌جاست. همین‌جا برقص. دخترک سال‌ها بود منتظر این روز بود. این‌جا سرزمین روزبه است.

این‌جا تحریریۀ «نامۀ‌مردم» است واقع در طبقۀ دوم دفتر جدید حزب در خیابان شانزده آذر. دخترک تنها زن عضو تحریریۀ ارگان حزب است. او اکنون دیگر غولی است در کنار غول‌های سیاست و ادب کشور، هوشنگ‌ ناظمی (نیک‌آیین)، منوچهر بهزادی، بهرام دانش، عبدالحسین آگاهی، رحیم نامور و…

این‌جا زندان است. گویی زجر و شکست پایان ندارد. دخترک همۀ همراهانش را از دست می‌دهد. اما ده‌ها دختر پیدا می‌کند…

در فکرش باد می‌وزد. بادی که چهره‌ها و حرف‌ها را می‌بَرَد و می‌آوَرَد، بادی که زندگی را از سر تا به ته مرور  و زیر و رو می‌کند…

 صدای روزبه می‌آید که با التماس به تقی[۸] که می رود چند سیخ کباب بگیرد، می‌گوید، تقی‌جان کوچه باریک است و بچه‌ها در آن بازی می‌کنند. اگر بچه‌ای به راهت آمد تکه‌ای از کباب به او بده دلش نپرد…

 صدای گلولۀ کلت روزبه بلند می‌شود که غفلتاً خارج شد و از کنار پای او گذشت…

پوریک را می‌بیند که برای آن‌که خوابش بپرد و بتواند تا نزدیک صبح روی ترجمه‌ها کار کند کنار دیوار یوگا می‌کند و روی سرش ایستاده است…

سید ضیا می‌گوید این‌ها را می‌کشند و یک پولی هم به شما می‌دهند. بروید بچه‌هاتان را بزرگ کنید…

 روزبه نوشت: حیف که دیگر تو را نخواهم دید. می‌توانستیم سالیان دراز در کنار هم خوشبخت باشیم اگر رضایت می‌دادم که از کشور خارج شوم. اما من وظیفه‌ای فراتر از فکر کردن به زندگی شخصی‌ام داشتم و می‌دانم که تو هرگز با آن مخالفت نداشته و نداری…

و مختاری می‌خندید و در همان حال که دور می‌شد و باد و خاک او را از دید پنهان می‌کرد دسته‌گلی را به سوی آن‌ها تکان می‌داد…

 گردبادی بلند می‌شود و همه چیز را پنهان می‌کند. آنگاه نوبت نسیم می‌رسد که نجواگر و نوازش‌گر می‌گذرد…

در دوردستْ آسمان به روی سنگی زار می‌زند که بر  آن نوشته است: «ملکۀ محمدی، که با عشق مردم زیست».

 


[۱]  نوشته‌ای که ملکه محمدی وصیت کرد پس از مرگ بر سنگ مزارش نوشته شود.

[۲]  محمد پورهرمزان، همسر ملکه محمدی.

[۳]  استوار ساقی، مورد اعتماد ویژه فرمانداری نظامی، مسئولیت کامل نگهداری از روزبه را در زندان قزل‌قلعه به عهده داشت. او شیفته‌ روزبه شد و با پذیرفتن خطر، رابطه میان روزبه و خانواده‌اش، و از طریق آن‌ها با ملکه‌ محمدی، را برقرار کرد.

[۴]  سرتیب امیرحسین آزموده، معروف به آیشمن ایران، بازجوی روزبه و دادستان و رئیس دادگاه نظامی که حکم اعدام افسران سازمان نظامی را صادر کرد.

[۵]  روز شهادت خسرو روزبه.

[۶]  ستوان یکم هوایی منوچهر مختاری گلپایگانی که ۲۶ مرداد ماه ۱۳۳۴ اعدام شد. منوچهر مختاری برادرِ مادر پوران شریفی، مادر فرامرز و فرزین شریفی است.

[۷]  سروان توپخانه اسماعیل محقق‌زاده دوانی که در ۲۶ مرداد ۱۳۳۴ اعدام شد.

 [۸]  کارگری که شغلش پوشش خانه مخفی روزبه و ملکه محمدی بود  و از همین طریق خانه را اجاره کرده بود.

 

 

منبع: شبکه های اجتماعی