رفتن به محتوای اصلی

در بارۀ تاریخ فرضیه سوسیالیسم

نویسنده:
آیکه کوپف
مترجم:
خ. طهوری

هدف از سرمشغولی در مورد تاریخ فرضیه سوسیالیسم، نشان دادن وضوح ذهنی  قابل قبول در مورد ظهور و تکامل فرماسیون اجتماعی است که بعد از سرمایه‌داری خواهد آمد.

پس از این‌که در سال ۱۸۶۳ فردیناند لاسال انجمن عمومی کارگری آلمان را تأسیس کرد و پس از این‌که در اوت ۱۸۶۹ حزب سوسیال دمکرات آلمان به وسيلۀ آگوست ببل و ویلهلم لیب‌کنشت تأسیس شد و هر دوی این انجمن‌ها در ماه مه ۱۹۷۵ در گتا به وحدت رسیدند، لازم شد که برنامه‌ای برای حزب تازه تأسیس کارگری تنظیم شود. مارکس در لندن  یادداشت‌های حاشیه‌ای خود در مورد طرح برنامه ائتلافی حزب کارگر را تا سالروز تولد خود ۵ مه ۱۸۷۵ ارایه کرد که به نقدی بر برنامه گتا شهرت یافته است. استفاده از عبارت «نقد» و یا «نفی» معمولاً دارای بار منفی است ولی در واقع نقد از نظر دیالکتیکی سه معنی دارد:
۱. نفی و یا طرد عنصرهای بی‌مصرف
۲. قبول و حفظ عنصرهای قابل استفاده
۳. برجسته کردن و یا تکیه بر عنصرهای جدیدی که باید تکامل یابد. بهینه‌سازی  شکلی و یا محتوایی طرح‌ها و پیشنهادها. مثل کوتاه کردن شاخه‌ها و یا پیوند زدن  درختان میوه جهت اصلاح و یا تعلیم و تربیت انسان‌ها، از  اشکال انتقاد خلاق است.

....

اول از همه باید مکان منطقی موضوع را تعیین کرد. آموزه فلسفی مارکسیسم-لنینیسم (که در پایین کوتاه مارکسیسم نامیده خواهد شد) از ماتریالیسم، دیالکتیک و تئوری شناخت تشکیل شده است.

موضوع ما جزو تئوری شناخت ماتریالیسم دیالکتیک است: ما می‌توانیم واقعیت عینی (یا ماده) را بشناسیم. واقعیت عینی به طور مادی از طریق محرک‌ها روی اندام‌های حسی ما تأثیر می‌گذارد، که ما آن‌را به عنوان ادراک و احساس تجربه می‌کنیم و به صورت مفاهیم منعکس می‌نماییم. ما می‌توانیم از مفاهیم، احکام (مفاهیم مرکب) و نتیجه‌گیری‌ها (احکام مرکب) برای فرضیه‌سازی‌ها و تئوری‌ها (نظرات علمی مدلل) استفاده کنیم.

وقتی ما از یک تئوری به عنوان راهنما، وسیله و یا یک سلسله از گام‌های تحقیقاتی، تصاویر و یا دستورالعمل‌های برنامه‌ریزی شده استفاده کنیم، در آن صورت از آن به عنوان شیوه و متد استفاده می‌کنیم. کارل مارکس و فریدریش انگلس نیز شناخت‌هایی را در مورد رابطه تئوری و متد تکامل بخشیدند و با  شناخت‌های تئوریک خود دستو‌ر‌العمل‌های مهم متدیکی را در اختیار ما نهادند.

نکات زیر را می‌توانیم بررسی کنیم:
نقطه حرکت تاریخی و منطقی مارکس، انگلس، ولادیمیر ایلیچ لنین، مائو تسه‌دونگ و همین‌طور بقیه مارکسیست‌ها این بود و برای ما نیز باید این باشد که تئوری باید به انسان‌هایی کمک کند که با فروش نیروی کار خود زندگی می‌کنند. طبقه کارگر در کل خود باید با رهبرانش از یک طرف و با تئوری و به ویژه با فلسفه از طرف دیگر رابطه خوبی مانند رابطه بین قلب و مغز داشته باشد. مارکس در پايیز ۱۸۴۴ در پیش‌گفتار نقدی بر فلسفه حق هگل براین نظر بود: «در آلمان بدون این‌که هر نوع بردگی از میان برداشته شود، هیچ نوع بردگی از بین نخواهد رفت. آلمانِ دقیق را نمی‌توان منقلب کرد، بدون این‌که آن‌را از پایه و اساس منقلب نمود. رهایی آلمان‌ها رهایی بشریت است. مغزِ این رهایی، فلسفه و قلب آن پرولتاریا است. فلسفه بدون انحلال پرولتاریا نمی‌تواند تحقق یابد، و پرولتاریا نیز قادر نخواهد بود بدون تحقق فلسفه خود را لغو نماید.»

یک نتیجه‌گیری می‌تواند این باشد که در سطح فلسفی باید رابطه انسان با طبیعت را در نظر داشت. رابطه اساسی انسان با طبیعت، یعنی تملک و تصاحب طبیعت، یک رابطه اقتصادی است، یعنی باید کار کرد و وسایل لازم برای زنده ماندن، یعنی وسایل حیات را فراهم و تولید کرد. مارکس در سال ۱۸۴۴ در یادداشت‌های اقتصادی فلسفی خود برای کتاب «نقدی بر سیاست و اقتصاد ملی» که در نظر داشت تهیه کند، نوشت: «کارگر نمی‌تواند بدون وجود طبیعت و بدون وجود محیط خارجی محسوس چیزی خلق کند. طبیعت ماده‌ای است که کار او بر اساس آن محقق می‌شود، که در آن فعالیت می‌کند و از آن و به کمک آن تولید می‌نماید.» به دیگر سخن: انسان، و یا کارگر در وهله نخست به وسيلۀ کار  خود جهان خارجی و یا طبیعت محسوس را تصاحب می‌کند. اشکال دیگر تصاحب  جهان خارج و یا طبیعت عبارت است از مثلاً تصاحب سیاسی، و یا حقوقی، اخلاقی، هنری، مذهبی و علمی (به ویژه فلسفی). بعداً بیش‌تر به آن خواهیم پرداخت.

...

 

 

About behdad

behdad

Comments

حریم خصوصی و کوکی‌ها: این سایت از کوکی‌ها استفاده می‌کند. با ادامه استفاده از این سایت، با استفاده آن‌ها موافقت می‌کنید.

برای دریافت اطلاعات بیشتر، شامل نحوه کنترل کوکی‌ها، سیاست کوکی ها را کلیک کنید.